-
استئو استوما
شنبه 4 آذر 1402 09:02
ساعت ۶:۱۵ با صدای آلارم گوشی بیدار میشم. هنوز اتاق سرده و یارا که همیشه اولین کارش موقع خواب رد کردن پتو بود، پتو رو تا صورتش بالا کشیده بود. هوا تاریک بود. بلند شدم و چشمهام که به زور باز شده بود رو شستم . پلیور پوشیدم و رفتم کنار بخاری نمازم رو خوندم. یه یادداشت برای خانم معلم نوشتم که من کتاب کانگورو رو فراموش کردم...
-
تظاهر
سهشنبه 23 آبان 1402 00:07
پیج های اینستاگرام رو بالا و پایین میکنم و کلیپ های خنده داری که به زندگی روزمره امون نزدیکه رو به همسرم نشون میدم و باهم میخندیم. کتاب مکانیک ضربه زیر دستم بازه . همسرم میره تخمه میاره تا با برنامه ی فوتبالی اش ببینه. هر دومون طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده. یارا بیدار میشه ، هنوز اسهال استفراغ داره،...
-
نمانده در دلم دگر توان دوری چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
سهشنبه 2 آبان 1402 04:55
برداشت اول موبایلم زنگ میخوره. پشت خط آقاییه که به ترکی حرف میزنه و من فقط "بسته" رو متوجه میشوم و میگم بله شما کجا هستین؟ ترکی حرف میزنه و من ازش میخوام فارسی حرف بزنه تا متوجه بشم. آدرس دقیق رو بهش میدم و خیلی سریع مانتو و شال ام رو می پوشم. در رو که باز میکنم یارادنبالم میاد و میگه منم میام. میگم بارون...
-
پاییز
پنجشنبه 27 مهر 1402 15:08
هوای ابری گه گاهی با یه آفتاب نیمه جون آفتابی میشه و باد بی وقفه به درخت ها میزنه ولی برگ های سبز روی درختها هنوز مقاومت میکنن. هوا درست عین یک بعد از ظهر جمعه ی پاییزیه که فرداش باید بری مدرسه و کلی مشق ننوشته داری و شاید امتحان جبر و احتمال. در حالی که یارا بد خواب شده رو بغل میکنم و توی خونه راه میرم به والا که...
-
ماه مهر
شنبه 25 شهریور 1402 06:28
۹ شهریور صبح ساعت ۶:۳۰ بیدار میشم. بدون هیچ الارم و زنگی. همسرم رو بیدار میکنم که نون بخره و بره سر کار. چشم هام از کم خوابی می سوزه ولی اصرار دارم که بیدار بمونم. دوست دارم یکم توی فضای مجازی باشم ، ولی بعد از ۱۵ دقیقه حس خوبی ندارم. خسته میشم از این همه پول و زیبایی های مصنوعی . از هیکل های تراشیده و زندگی های منظم...
-
من از راه رشت اومدم
چهارشنبه 8 شهریور 1402 08:08
پشت میز نشستم و دارم عکس های گوشی بابام رو که امروز گرفته نگاه میکنم. صدای بارون شدیدی از پشت پنجره های دو جداره میاد. رو عکسی از خودم زوم میکنم ، چقدر چهره ام خسته و بی حوصله است. با خودم فکر میکنم از کی اینقدر بی احساس شدم ؟ یا شاید صبور شدم ؟ یا شاید خسته ؟ پدرم درمورد وامی که قرار بود واسمون بگیره صحبت میکنه و من...
-
نهنگ آبی
چهارشنبه 1 شهریور 1402 22:00
برق ها رفته ان. من و مامانم خونه ایم. آرامش عجیبی همه جا رو گرفته. ستاره هایی که به خاطر تاریکی کم کم دارن پیدا میشن . مشغول پختن سوپ شیر میشم. صدای درنا شریفی و دوره ی پدر و مادر حرفه ایی با نور چراغ قوه، و صدای تق تق خورد کردن پیاز روی تخته ی صورتی رنگ ام که دیگه عمرش به سر اومده. حرکت سایه ها توی آشپزخونه و سکوتی...
-
خوده ....
دوشنبه 30 مرداد 1402 23:49
۵مرداد مشغول مرتب کردن اتاق میشم. والا داره کارتون میبینه و یارا ذوق زده پشت در ایستاده میگه مااااماااان م نو (ملوس). و من بی حوصله تر از خیلی وقت ها فقط نگاه میکنم. حتی لبخند هم نمیزنم. پاکت پوشک رو روی پاتختی میزارم . تا برای استفاده اش راحت باشم و هر دفعه در ریلی کمد رو نکشم تا آخرش گیر کنه و برای جا زدنش یک هفته...
-
این داستان مونو
دوشنبه 2 مرداد 1402 13:01
صبح برخلاف چند روزه گذشته که دستم بی اراده برای زدن مگس سجمی که دور گوشم ویز ویز میکرد با صدای تق و توق عجیبی بیدار شدم. پنکه خیلی آهسته می چرخید و من فکر میکردم باز بچه ها چی کار کردن که پنکه اینطور صدا میده. از روی تخت بلند شدم، یارا من رو حس کرد . غر ریزی زد و به خواب ادامه داد.همین که از روی تخت بلند شدم فهمیدم...
-
آب خراب
سهشنبه 20 تیر 1402 19:36
پنجره رو که به خاطر گردو خاک و گرما بسته بودم ،باز میکنم. باد خنک میزنه به صورتم و موهام رو پخش میکنه. خنکی اش شبیه بارونه! بوی دود و کباب تو خونه می پیچه. پرده ها رو میکشم و خونه پر نور تر از قبل میشه. لبخند میزنم و نفس عمیق میکشم. کل وجودم رو از هوای تازه پر میکنم. یارا روی طاقچه میشینه و همه ماشین هایی که جمع کرده...
-
زندگی را باید حظ برد
دوشنبه 19 تیر 1402 22:16
سرمو بلند میکنم و به قطره های سرم که آروم آروم میچکن نگاه میکنم و بعد خیره میشم به صورت والا و یارا که از شدت مریضی با لب ها ی خشک و سفید با چشمهای نیمه باز به سقف نگاه میکنن و حتی نای گریه کردن هم ندارن. یارا اول یکم تلاش کرد تا سرم رو دربیاره ولی وقتی سرش رو گذاشتم رو روی دستم و خوابونمش دیگه آروم شد. و این اولین...
-
ویروس گوارشی
یکشنبه 18 تیر 1402 02:03
سرمو میزارم روی بالشت چشم هام رو می بندم. همه جا تاریکه .صدای پنکه و تق تق آرومی که والا با انگشتش به تخت میزنه. حس میکنم سرم گیج میره یا واقعا گیج میره. چشم هامو باز میکنم. یارا از این پهلو به اون پهلو میشه و میگم والا جان لطفا نزن به تخت . اروم میگه باشه و فقط صدای پنکه و تیک تیک ساعت رو میشنوم . فکر میکنم زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1402 12:56
امتحانات تموم شد ولی نه اونطور که انتظار داشتم. یک ماه امتحانات خیلی تلاش کردم ولی خب واقعا کافی نبود. چون اون حجم از درس و مطالب سنگین کار یک هفته و چند روز نبود. برای دوتا از درسها هم باید پروژه تحویل بدیم برای همین تعطیلات من با اینکه شروع شده هنوز دلچسب نبوده. آخرین امتحان را که دادم وسایلمونو جمع کردیم که بریم به...
-
ای روزگار سخت من
شنبه 3 تیر 1402 20:51
بعضی روزها خیلی سخت میگذرن. شاید در ظاهر همه چیز عادی باشه ولی توی دلت آشوبی به پا شده که آرامش رو ازت میگیره. امروز خودم رو بغل کردم و حسابی بوس کردم. از خودم تشکر کردم ، خیلی قوی بودم تا الان باید یکی بهم میگفت که چقدر فوق العاده ام که از پس همه چیز براومدم، چقدر تلاش کردم و مادر خوبی بودم. برای مادر بودن خیلی تلاش...
-
پیتزای کله پاچه
دوشنبه 15 خرداد 1402 19:28
با دکمه های کیبورد کلنجار میرم برای نوشتن روابط بین تنش و کرنش در نرم افزار میپل. اوضاع خوب پیش میره . با اینکه دیشب خوب خوابیدم و مثل هرشب ساعت 3 بیدار نشدم و تا صبح درس نخوندم ولی ذهنم متمرکز نیست. نیاز دارم بنویسم. باید یکم به افکار ذهنی ام سروسامان بدم. هندزفری هامو با زور توی گوشم می چپونم تا به جای قِرقِر صدای...
-
جشن فارغ التحصیلی
دوشنبه 1 خرداد 1402 09:14
۲۹ اردیبهشت صبح برخلاف همیشه که پسرها ساعت ۷ صبحانه خورده منتظر بیرون رفتن یا دیدن کارتون هستن ، یا حتی مشغول دعوا باهمدیگه هستن . هر دو تا ساعت ۸ خوابیدن . و من که هیچ لباس سفید مناسبی برای جشن امروز نتونسته بودم پیدا کنم منتظر بودم بچه ها بیدار بشن تا از باکس های زیر تخت لباس مناسبی پیدا کنم. دو روز بود همسرم پشت سر...
-
غنچه انار
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 08:03
۱۳ اردیبهشت با اینکه به اندازه ی کافی شب رو خوابیدم ولی احساس میکنم از دیروز هنوز خسته ام . ماشین رو پشت یه شاسی بلند سفید دوبل پارک میکنم و با والا پیاده میشیم. یکی از بچه ها با ما میرسه ، یه سبد گل کوچیک دسته مامان مو بلونده . یادم میافته امروز ، روز معلمه . والا از پله ها بالا میره ، با ذوق دنبال ... میدوه و صداش...
-
بچه مدرسه ایی
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 07:24
آخرهای کلاس بود و از پنجره های دودی کلاس نمیشد دید که هوای ابری، بارونی شده، کم کم جای رد بارون روی شیشه ها نشست ، یعنی بارون با باد . دوستم مدام شقیقه هاش رو ماساژ میداد. میگفت سر اینکه با ماشین بیاد دانشگاه با برادرش بحثش شده ، هر دوتاشون ماشین لازم داشتن ، ولی اونی که حرفش به کرسی نشسته دوستم بوده .پنجره کلاس...
-
اردیبهشت
جمعه 25 فروردین 1402 23:08
میگه مامان اون خانمه رو دیدی؟ از ذهنم میگذره که خدایا چی میخواد بگه ؟ چطوری یه جواب خوب بدم ؟ میگم کدوم خانمه؟ همون که ماسک صورتی داشت باخودم فکر میکنم خداروشکر ما، ماهواره نداریم میگم یادم نمیاد میگه همون که رفتیم لباس خریدیم یادم میاد میگم آهان خب؟ میگه شلوارش پاره بود یه لبخند احمقانه میزنم و میزارم جمله اش بدون...
-
از بچه ها
چهارشنبه 23 فروردین 1402 20:22
میخواد بره بیرون، اول بره دنبال دوستش و بعد باهم تو محوطه بازی کنن. میگه شلوارم خوبه ؟ شلوار آبی سه خط که زمان بچگی ماهم بود، فکر میکنم میره بیرون کثیف میشه پاره میشه ، پس همین خوبه . میگم خوبه فقط باید کاپشن بپوشی با جملاتی که سعی میکنه به هم ربط اشون بده بهم میفهمونه که با کاپشن سخته برای همین تصمیم میگیریم هودی...
-
خستگی بعد از تعطیلات
سهشنبه 8 فروردین 1402 23:18
موقع تحویل سال همسرم شیفت بود . کارهامو کردم . بچه ها خوابیده بودن. ساعت ۱۲:۳۰ بود که برق ها رو خاموش کردم که بخوابم. سر گوشی بودم که همسرم زنگ زد . گفت نخواب دارم میام. تا اون برسه من هم سفره هفت سین که همه چیزش رو آماده توی یخچال داشتم چیدم و همسرم رسید. سال خیلی آروم تحویل شد . گریه کردم . از تنهایی ؟ نمیدونم ....
-
افکار پاک شده
یکشنبه 28 اسفند 1401 10:00
یارا رو بغل میکنم ، به خاطر داروهایی که واسه عفونتش میخوره خوابش زیاد شده. میزارمش روی صندلی ماشین که بیدار میشه و گریه می افته. سیب زمینی هایی که پختم رو بهش میدم باهاش حرف میزنم ، ولی فقط اشک از چشم هاش میریزه و صدای گریه ایی که برای کلافه کردن یک مادر حتی شاد کافیه . ماشین رو روشن میکنم و آهنگ میزارم. آروم میشه ،...
-
از خیلی روزها
شنبه 29 بهمن 1401 07:35
۲۹ بهمن ۱۴۰۱ مامانم بعد از یک ماه و نیم ۲۲ بهمن بلیط گرفتن و برگشتن. این بار هم مصمم تر از قبل شدم که دلم نمیخواد برگردم شهری که خانواده هامون اونجان . با اینکه مامانم واقعا توی زندگیمون دخالت نمیکرد و خیلی حرمت نگه میداشت و سعی میکرد بهم کمک کنه ولی هم اخلاق همسرم هم رفتار بچه ها خیلی عوض شده بود. والا که انگار راه...
-
خانه سازمانی ۳
پنجشنبه 27 بهمن 1401 12:16
از طرف اداره قرار بود پنجره های همه ی خونه ها رو عوض کنن و با پیگیری های همسرم ما اولین خونه بودیم. من رفته بودم دوش بگیرم که اومدن. و درحالی اومدم بیرون که یکی از نصاب ها، یکی از همون شیشه شکسته ها افتاده بود روی دستش و حسابی آسیب دیده بود. یه تیکه از پارچه ی ملحفه های تازه شسته شده رو بریدم و دادم بهش تا دستش رو...
-
خانه سازمانی ۲
دوشنبه 24 بهمن 1401 17:51
به چندتا نقاش زنگ زدیم برای نقاشی خونه و قرار شد یکی از اونها فردا بیاد. همسرم فرداش خونه رو نشونش داد و نقاش گفت خیلی کار داره ، دو سه روزه جمع نمیشه . خیلی زیر سازی میخواد. قرار شد سقف رو هم رنگ بزنه چون اگه نمیزد وصله ناجور بود. همسرم به صاحب خونه هم زنگ زد و گفت ۱۰ روز دیرتر خونه رو تحویل میدیم. اون هم که هنوز...
-
خانه سازمانی ۱
شنبه 22 بهمن 1401 23:46
۲۶ دی یک ساعت زودتر راه میافتم سمت دانشگاه. توی خونه نمیشه درس خوند. میرم که یک ساعت آخر رو توی کتابخونه جمع بندی کنم. مسیر شلوغه و با سرعت کم باید رانندگی کنم برای اولین بار پشت فرمون درس میخونم. یاد روزهای دبیرستان میافتم که وقتی امتحان داشتم بابام من رو می رسوند و تا مدرسه بازم وقت داشتم درس بخونم . دقیقا همون...
-
روزهای آخر
جمعه 23 دی 1401 10:26
روز آخر دانشگاه درخواست دادیم که امتحان روز ۲۸ به ۵ بهمن موکول بشه. چون ۲۶، ۲۸دی و ۱ بهمن واقعا برنامه ی امتحانی فشرده و سختی بود. امضای بچه ها رو گرفتیم و نامه رو تحویل معاونت دادیم. تقریبا همه چیز حل شده بود و با خیال اینکه ۲۸ امتحان ندارم امتحان ۲۶ ام رو خوب میخوندم. البته خوندن منظورم نهایتا ۴ ساعت در روزه ، با...
-
برفی که آب شد
سهشنبه 20 دی 1401 21:24
۶ دی اکثرا خونه ی ما قبل از خواب یکم شلوغ بازی به پا میشه. یارا کلافه و خواب آلود ، گریه میکنه و والا خسته و خوابآلود مقاومت میکنه به خوابیدن. برای همین تا جمع و جور کردن همه چیز یکم من حرص میخورم یکم یارا گریه میکنه و ... وقتی خوابیدن با همسرم بیدار میشیم و درس میخونیم ، بازار شام یهو میشه کتابخونه با بوی قهوه ،...
-
حی علی فلاح
سهشنبه 6 دی 1401 11:30
۱ دی ماه دیروز امیروالا بعد ازیک ماه رفت پیش دبستانی . میگفت با من میخواد بره چون بابا دیر میره دنبالش. بهش قول دادم که بابا زود میره و اگه دیر شد خودم میرم دنبالش. تاکیدش این بود که زودتر از مامان ملیسا (مهیسا) بریم دنبالش. امیروالا و همسرم رفتن. همسرم یکسری کار داشت برای تحویل خونه برای همین باید میرفت شرکت .باهم...
-
سوال مهم
یکشنبه 27 آذر 1401 18:53
دو روزی اومدیم شمال. اینجا به نسبت شهر خودمون خانم های بدون روسری خیلی بیشتر هستن. از بندر انزلی وارد شمال که میشیم والا میگه : خانمه خجالت نمیکشه روسری نپوشیده؟ فکر میکنم چی بگم که خودش دوباره میگه : حتما اگه منو ببینه روسری می پوشه . میدونی چرا ؟ میپرسم چرا. میگه : آخه من نوپو *ام ، اگه روسری نپوشه جریمه اش میکنم ....