یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

حقیقی ترین دوستم

http://s12.picofile.com/file/8403901476/summer98_99.png

این روزها به خاطر یک مشکل جسمی حال خیلی خوبی ندارم و با وجود مقاومت های شدید درونی برای عدم رفتن به دکتر به خاطر کرونا ، امروز بالاخره نوبت گرفتم و بعد از ظهر میرم ببینم مشکل واقعا چیه ! چون بیشتر از جسمم این فکرمه که داره اذیتم میکنه و کلی مریضی های عجیب غریب ردیف میکنم که  چرا اینطوری میشم  و کلی انگیزه و شوق ام رو از دست دادم و به جاش فقط صحنه های بیمارستان و بستری و استراحت مطلق توی ذهنم میاد !

با این حال کلی تلاش میکنم خودم رو شاد نگه دارم و حتی نذاشتم همسرم بفهمه که واقعا این موضوع میتونه مشکل بزرگی باشه یا نه ، گاهی اونقدر تو خودم میرم که امیروالا درحالی که مشغول بازیه یک دفعه میاد روبروم و میخنده و میگه : مامان خوبی ؟ 

شرایط  کسل کننده کرونا و خانه نشسن شدن ، به هم ریختن هورمون ها و ... خب خیلی حالم بد میشه . ولی باید قوی باشیم ، خیلی زود این روزها تموم میشه .

پنج شنبه oral exam زبان داشتم با اینکه میدونستم نمره اش واسم هیچ اهمیتی نداره و قرار نیست توی این آموزشگاه کلاس رو ادامه بدم و حتی دادن و ندادن امتحان هیچ اهمیتی نداره ولی کلی استرس داشتم و قلبم داشت وایمیساد و من چقدر دلم برای این استرس های قبل  امتحان تنگ شده بود و چقدر خوشحالم که یه اتفاقاتی هست که اینطوری از نوع استرس قلبم رو به تپش  وادار کنه .

یکی از سوال هاش این بود که بهترین دوستت کیه ؟ بدون هیچ فکری گفتم نگین ! پرسید چه اخلاقی  اش  به نظرت خوب نیست ؟ اومدم بگم اینکه خیلی رکه ، ولی خیلی سریع به خودم گفتم این یکی از بهترین اخلاق های نگینه اصلاً . برای همین گفتم واقعا هیچ اخلاقی اش نیست که دوست نداشته باشم و من به کل شخصیت اش به عنوان دوستم افتخار میکنم.

درست چندساعت بعد وب لاگم رو چک کردم و دیدم نگین واسم کامنت گذاشته و بهم گفته  حاضره هفته ایی ١-٢ جلسه باهام زبان کار کنه.... بدون اینکه من ازش بخوام ....تنها بودم ...  در لپ تاپ رو بستم و با صدای بلند گریه کردم .... اینکه یک دوست مجازی که فقط یک بار دیدی اش میشه یکی از بهترین های زندگی ات .... کسی که از یک کشور دیگه توی اوج تنهایی و با کلی مشغله اینقدر میتونه دوستم باشه و کلی حال دلم رو خوب کرد. خدایا چه طوری میتونم شکر کنم ؟

ممنونم نگین به خاطر همه ی مهربونی هات از الان تا همیشه .... بی نهایت ممنونم ، امیدوارم یه روزی بتونم حال دلت رو خوب کنم 

عکس نوشت : عکس از تابستان پارسال و امسال حیاط باغچه امون... من با کل این گل و گیاه ها عشق کردم و زندگی کردم :) از بچگی عاشق آفتابگردون بودم و سرمست از عشق و زندگی میشم از باغچه ی پر از آفتابگردونم :)

روز برفی


این روزها خیلی حالم بهتره و امید به زندگی ام بیشتر. این رو از اونجایی میفهمم که حسابی چایی بهم چسبه :) قبلاً برای همسرم یکسری مطالب از بهبود روابط زن و شوهر ضبط میکردم و با کلی آهنگ جدید میکس اش میکردم و تحت عنوان رادیو هفته ایی یک برنامه بهش میدادم. اوایل همسرم خیلی دوست داشت ولی کار به جایی رسید که فقط آهنگ هاش رو گوش میکرد :/ این شد که رادیوی خصوصی من تعطیل شد. البته خیلی تاثیرات مثبتی داشت. بارها همسرم سراغش رو ازم گرفته بود ولی واقعاً فرصت و انگیزه نداشتم ولی این روزها اینقدر حالم خوب شده که ضبط رو دوباره شروع کردم. شاید برای شما هم گذاشتم که شما هم استفاده کنید:)

کلاس زبان امیروالا از هفته ی آینده شروع میشه و به همین سرعت یک ترم مرخصی ما تموم شد و ایشالله از شنبه دوباره پر قدرت میریم و من کلی از شما میخوام دعا کنید که من هم کنار امیروالا بتونم برم کلاس زبان. گرامر خوندن هم دوباره جدی شروع شده و توی هر فرصت زبان میخونم :)

امشب بعد از چند ماه دوباره با امیروالا رفتم مسجد. میخواستم نماز بخونم که امیروالا گفت بدوم؟ گفتم نه هروقت نمازم تموم شد. نمازم که تموم شد گفت بدوم ؟ گفتم نه یه نماز دیگه مونده. ماشین هاش رو بهش دادم و مشغول بازی شد. وسط نماز صدای چندتا بچه رو شنید و گفت نی نی کجاست ؟ و بعد از کلی سرک کشیدن رفت پیش نی نی . من توی مسجد هم نمی تونم اعتماد کنم و نمیذارم امیروالا ازم جدا بشه.و تا رکعت آخر خدا رو شکر پشت سر خودم بود. دعا توسل بود و امیروالا با یه دختر 6 ساله هم بازی شد و کلی دنبال هم میدویدن. من هم موندم تا بازی کنه. ولی حال دل خودم هم خیلی خوب شد سال ها بود پای دعا ننشسته بودم و همیشه عجله داشتم که باید به کارهام برسم.درس خوندن ، زبان خوندن ، کارهای خونه ، تدریس ، کارهای هنری .... ولی امشب خوندن دست و پا شکسته ی دعای توسل حسابی حال دلم رو خوب کرد.

یک شنبه نوشت :دیروز اینجا کلی برف بارید.صبح که بیدار شدم بعد از سال ها دوباره صحنه ایی رو دیدم که منتظرش بودم.از پنجره کوچه رو نگاه میکردم که تا چشم کار میکرد  سفید بود.به جز رد لاستیک یک ماشین و جای پای یک نفر همه برف ها دست نخورده بود.پسرم که بیدار شد صدای بچه ها از توی کوچه میومد که داشتن ادم برفی درست میکردن.اون هم ذوق زده رفت توی کوچه.و این اولین برفی بود که امیروالا داشت لمس میکرد.یواش یواش رفت پیش بچه ها یی که همه حداقل ۴-۵ سال از خودش بزرگتر بودن ایستاد و در حالی که فقط دو چشم ازش پیدا بود کنارشون ایستاد و با آدم برفی عکس گرفت. 

مامانم چند روزی مهمونم بود و کلی کمکم کرد و بودنش خیلی به برگشتن آرامشم کمک کرد.جمعه هم برای جاری ام تولد گرفتم و غافلگیرش کردم اون هم از خوشحالی چشم هاش پر از اشک شد.

امروز هم هوا آفتابیه و به یاد دوران بچگی هام از صدای شنیدن آب شدن برف ها پر از عشق میشم .به یاد ناودون هایی که آب ازشون میریخت بیرون و جوب کوچه پر از آب میشد و ما ناراحت از آب شدن برف ها توی گودال های آب می پریدیم و با جوراب و کفش های خیس برمیگشتیم خونه.

حال خوب این روزها

صبح که بیدار میشم بدنم خیلی خسته است، امیروالا تا صبح چندباری بیدارم کردم و گریه کرد و غر زد .سرم درد میکنه ، شل و وارفته وسایل همسرم رو می چینم و در حالی که از کمر درد حال ندارم بلند بشم همون طور که سرم توی گوشیه و روی پله ها نشستم ازش خداحافظی میکنم.

میخوام غر غر کنم ولی تبلت ام رو بر میدارم تا بنویسم، که می بینم روی تبلتم استکیر یه ماشین چسبیده :)) یاد گوشی خواهرم میافتم که هنوزم پراز برچسب های قلب و کیتی و آنا السا است ، به این فکر میکنم که احتمالا گوشی من هم پر از برچسب های ماشین و موتور و دوچرخه خواهد شد :))

به خودم میگم امروز هم مثل دیروز یک روز فوق العاده و پرانرژیه ... پس میرم یه چایی با هل دم میکنم تا با کیکی که برای تولد امیروالا درست کردم بخورم و زبان خوندنی که به خاطر مسافرت های مکرر عقب افتاده رو به حایی برسونم که دوباره این هفته بساط تولد و مهمان داریم .

دیروز با همسرم و امیروالا رفتیم دنبال کارهای بیمه ، من کارم بیمه تموم شد و همسرم رفت شرکت تا با مدیرشون کمی حرف بزنه، من و امیروالا هم رفتیم خرید، پاساژ کودک گاندی حراج بود و انصافا قیمت های خیلی خوبی داشت، منم چون دیگه از این پاییز امیروالا لباس نداشت کلی لباس واسش خریدم و خیلی بهم خوش گذشت، بعد از اون هم دوتایی رفتیم پارک ساعی تاهمسرم کارهاش تموم بشه بیاد پیشمون، کلی با گربه ها و کلاغ ها بازی کردیم، و همین طور پسرم با جدیت تمام وسط راه نشسته بود و ماشین بازی میکرد. البته امیروالا دیروز یکم بی حوصله بود چون سرما خورده بود. بعد هم شوهرم اومد و نهار رو همون جا بساط پهن کردیم و کتلت هایی که صبح پخته بودم رو خوردیم. بعد از اون هم رفتیم گلدتگ خریدهامونو تحویل گرفتیم و رفتیم اندیشه شلوار جین خریدیم و از شهریار هم میوه خریدیم و خلاصه کلی حالمون خوب شد بعد از مدتها یک عالمه خرید کردیم:)

پ.ن:شهریور دوست داشتنی من داره از راه میرسه

بهترین تعبیر خوابم


فکر میکنم عکس گویای  حال خوبم هست  و نیازی به توضیح نداره...

کارهای خونه تا حد قابل قبولی انجام شده و دارم از زندگی ام لذت میبرم.

این مدت از فشارهای سنگینی که روی جسم و روحم بود حسابی خسته شده بودم، اسباب کشی دست تنها با یه بچه کوچک ، بحث و دلخوری عمیق و شدید بین من و همسرم... هنوز جاگیر نشدیم که همینطور هر روز مهمون داریم، مهمون یک وعده و دو وعده نه ... حداقل ٣-٤ روزه ، و پذیرایی هم دست تنها ... اینقدر عصبی بودم این چند وقت که بیش از اندازه  امیروالا رو دعوا میکردم و خب بالطبع اونم عصبی شده بود و به طرز عجیبی بهم می چسبید و دائم دستهاشو باز میکرد و میگفت بغل... و سفت بهم می چسبید.این یعنی این مدت ازم کم محبت دیده و بیشتر به من نیاز داره ... همه ی اینا فکر کنم کافیه که حال آدم رو چندین ماه بد نگه داره ... ولی من الان انقدر خوشحالم که تنها دغدغه ام پیدا کردن یک راه برای رفتن به کنسرت رستاکه :))

خرداد امسال از سخت ترین خرداد های زندگی ام بود .پر از امتحان های سخت و سنگین ولی الان همه ی اون امتحان ها تموم شده و من آرامش بعد از امتحان رو دارم.مگه میشه تیرماه از راه برسه و حال آدم خوب نشه؟

ببخشید که این مدت اینقدر غر زدم بالاخره آدم است و غرولند هایش.

+ قراره با همسرم بریم پیش مشاوره ، احساس میکنم همه ی زن و شوهر ها برای بهبود روابطشون شدیدا نیاز به مشاوره دارن.

+ بازهم مهمانی در راه است ، این بار پدر شوهر و مادر شوهر .