رادیو آوا روشنه و آهنگ های شادی که پخش میکنه ناخواسته حال آدم رو خوب میکنه. چایی ریختم و روبروی آیفون نشستم تا هر وقت همسرم و بچه ها اومدن بفهمم. آیفونمون چند وقتی هست به لطف یارا با سیم های آویزون شده خراب شده . به همسرم میگم مردم حق دارن خونه به آدم بچه دار ندن . البته منتظر فرصت هستیم که همسرم آیفون رو درست کنه . از طرفی هم یه حسن واسه صاحبخونه داریم همه ی چیزهایی که به خاطر استفاده ی زیاد در طی سال های اخیر ، در حال تحلیل رفتن هستن ما خراب میکنیم و خودمون درست میکنیم و یه جورهایی بازسازی میشه واسه صاحبخونه.
مسیر من واسه دانشگاه حدود ۲۰ کیلومترش آزاد راه هست، که واقعا در تبریز از معدود مسیر هایی است که واقعا آسفالت خوبی داره و با خیال راحت از نبود چاله چوله ها و نشست زمین میشه تند رفت. و این آزاد راه عوارض 3 هزار تومنی داره. یعنی هرباری که من برم و بیام 6 هزار تومن پول عوارض باید بدم. خیلی وقت ها دیدم بعضی ماشین ها از شونه ی لاین سرعت یا شونه سمت راست جلوی دوربین عوارض حرکت میکنن و احتمالا دوربین های عوارض برای اون سه لاین تنظیم شده و این ماشین ها از دادن عوارض فرار میکنن. برای کنجکاوی این که واقعا این کار شدنیه یا نه چند باری دلم میخواست امتحان کنم ولی هر بار حتی از روی کنجکاوی هم نتونستم خودم رو قانع کنم که این کار رو انجام بدم. به نظرم وقتی بهمون احترام گذاشتن جاده ی خوب احداث کردن باید ماهم باید متوجه باشیم و ندادن عوارض رو زرنگی ندونیم. این بی فرهنگی ها خیلی بده !
تبریز شناسی :
وقتی به تبریز اومدم خیلی چیزها واسم عجیب بود. یکی از عجایب تبریز نداشتن جدول کنار اکثر خیابان هاست .اوایل هر بار که میخواستیم ماشین پارک کنیم همیشه توی استرس بودیم که الان میافتیم توی جوب ولی الان دیگه ماهم عادت کردیم.
مورد دیگه اینکه مردم اینجا برخلاف شهر هایی مثل اصفهان از بوق خیلی خیلی کم استفاده میکنن و صبورتر هستن. مثلا یک بار همسرم توی کوچه وایساده بود و منتظر بود ما سوار ماشین بشیم. یه ماشین دیگه اومد پشت سرش و بی صدا وایساد .همسرم هم متوجه نشد تا من به همسرم گفتم حرکت کنه که ماشین پشت سرش رد بشه . حتی یک بوق نزد که اعلام وجود کنه . و خب این اتفاق استرس رانندگی رو توی این شهر خیلی کم میکنه.
در کنارش البته اینجا تصادف خیلی زیاد میبینم تقریبا محاله هر روز که میرم از خونه بیرون یه تصادف نبینم. مخصوصا توی اتوبان کسایی که تبریزی ها خودشون خوب میشناسنش.
خیابون کشی تبریز هم یکم عجیب غریبه ، جایی که انتظار داری باید مثلا یک طرفه به سمت ورودی به خیابون باشه میبینی یک طرفه به سمت خروجی! کلا بعضی از مسیر هاشون اصلا قابل درک نیست که الان واقعا میشه از اینجا رفت یا خلافه ؟
مورد دیگه ایی هم که هست پلیس به ندرت توی این شهر میبینی و مردم خیلی مسالمت آمیز کنار هم خلاف رانندگی میکنن. مثلا یه دور برگردون نزدیک خونه ی ما هست که حق تقدم با اونهایی است که خلاف دور میزنن چون تعدادشون خیلی بیشتره .
یا یک بار من داشتم میرفتم دانشگاه ، مسیر یک طرفه بود و مسیر من درست بود ، ولی از روبرو همین طور ماشین میومد در حدی که من هول کردم که شاید من دارم خلاف میرم، حس کسی رو داشتم که تو اتوبان داره خلاف میره .
و اما مورد آخر که مربوط به رانندگی نیست . در مورد صف نانوایی . هر موقع از شبانه روز اینجا بری نانوایی صفه ! یعنی تو خیابون راه میری یهو میبینی یه جا صف و ازدحام هست، بدون شک اونجا نانواییه .
و مورد آخر اینکه اینجا (من مناطق پایین رو نرفتم صادقانه) مردم اکثرا خوش پوش و خوش سلیقه هستن. برای همین خرید از فروشگاه هاشون راحته. تقریبا هر مغازه ایی بری کل اجناس رو می پسندی چون جنس ها معمولا شیک و ساده هستن و فقط در مورد قیمت شاید مجبور به نخریدن بشی. این که میگن تبریزی ها مردم تمیزی هستن به یقین درسته . با اینکه بارندگی زیاد هست ولی به نسبت شهرهای دیگه ماشین کثیف خیلی کمتر هست توی سطح شهر. اهمیت به ظاهر و خوراک اینجا خیلی مشهوده . به شدت گوشت میخورن و خیلی ها اینجا به جوجه کباب اعتقادی ندارن و میگن جوجه کباب سوسول بازی فارس ها ست :)) کباب فقط گوشت گوساله . برای همین اینجا اکثرا رستوران ها و قنادی ها و ... شلوغه و همه چیز زود تموم میشه. البته که کمی هم مردم تجمل گرایی داره به نظرم. اونقدری که من اینجا خانم با مژه اکستنشن شده دیدم توی این سال های عمرم در شهرهای مختلف ، ندیدم.
این رو هم بگم که اینجا خیلی رفتارشون با بچه ها مودبانه است و من به جز یک مورد تا حالا ندیدم پدر و مادری در مکان عمومی بچه رو حتی دعوا کنن. و من هر جا رفتم و به والا تذکر میدادم که مراقب باش فروشنده یا ... اصلا برخورد بدی نداشتن. با اینکه کلا مردم گرم و اهل زبون ریختن نیستن ( قربون صدقه رفتن و اینها) ولی اصلا هم بد اخلاق نیستن. توی خیابون هم هربار با کالسکه بودم حتی اگه ماشین با سرعت میومد ترمز میکرد که من زودتر عبور کنم .شاید همین دلیلی باشه برای اینکه من اینجا بچه هایی که دیدم اکثرا مودب هستن.
+ روزهای خیلی سختی رو با آنفولانزا گذروندیم بعد از بچه ها خودم مریض شدم و بیمارستان و سرم یکم حالم رو جا آورد. مریضی به شدت سختیه ! بچه ها به شدت لاغر شدن . خود من هم در عرض دو روز ۳ کیلو وزن کم کردم. با اینکه خیلی تلاش میکردم وزن کم کنم ولی از کم کردن وزن توی مریضی واقعا خسته شدم. به همسرم میگفتم این دفعه خوب شدم حتما هر روز نیم ساعت پیاده روی میکنم یا میرم بدوم. از وقتی اومدیم تبریز به جز تابستون همه اش رو مریض بودم. تا قبل از اینکه بیایم تبریز من کرونا نگرفته بودم ولی از وقتی اومدیم اینجا هر چی ویروس و کرونا و آنفولانزا بود گرفتم. من هنوز هم همه جا ماسک میزنم ولی وقتی یکی از اعضای خونه بگیره ماسک زدن من چه فایده ایی داره ؟
۳۰ مهر
با صدای بارون از خواب بیدار شدم . دست کشیدم روی میز پاتختی و گوشیم رو پیدا کردم . ساعت ۴ صبح بود . نگران بودم بارون بیاد روی وسایل انباری. فکر میکردم صبر کنم تا ۷/۵ همسرم بیاد و پوشش نورگیر رو بزاره . یارا گریه افتاد. فکر میکردم و از صدای بارون لذت میبردم.
چند روز پیش همسرم به خاطر سرد بودن اتاق ها پوشش نورگیر رو گذاشته بود ولی ۲ روز بعد همسایه طبقه آخر پوشش رو برداشت و به مدیر ساختمان گفته بود اتاق خواب ها تاریک شدن. مدیر ساختمان به همسرم گفت یه پوشش شفاف هم داریم ، پیداش میکنم و اون رو میذاریم. ولی خبری نشد . به همسرم پیام دادم که به مدیر ساختمان پیام بده اگه میتونه بره بالا درستش کنه !
یارا خوابید . انتظار من از بیدار بودن همسرم این موقع صبح اشتباه بود... چه برسه به اینکه مدیر ساختمان ۴ صبح به سرش بزنه گوشی اش رو چک کنه !
بارونی ام رو پوشیدم ، قلبم میزد ، نه از ترسی شبیه بچگی هامون ، که ۴ صبح تنهایی رفتن به پشت بام چقدر میتونه ترسناک باشه ! ترس از اینکه یارا بیدار بشه گریه بیافته، ترس از اینکه نتونم در پشت بام رو باز کنم و پوشش رو بزارم . با آسانسور رفتم طبقه ۴ و بعد با پله ها رفتم پشت بام. خیلی راحت در پشت بام باز شد و پوشش رو گذاشتم و سریع برگشتم. در خونه رو که باز کردم صدای گریه یارا بلند شد.
به همسرم پیام دادم . حل شد نمیخواد چیزی بگی.
و یک ساعت بارون شدید بارید . دیگه صدای بارون نمیومد و من خیالم راحت بود .
تا ساعت ۶ بشه چایی ام دم کشیده بود و نهار هم آماده کرده بودم، مشغول درس خوندن شدم .هوا تاریک بود ، سرم روکه از جزوه ها بلند کردم هوا روشن بود و بارون بند اومده بود ، رفتم چایی واسه خودم بریزم که والا بیدار شد .
همسرم نون تازه خریده بود ، باهم صبحانه خوردیم و راهی پیش دبستانی شدیم.
والا دوباره گریه افتاد ، خیلی گریه کرد ، گفت نرو . گفتم می مونم . گریه کرد گفت نمیمونم . بریم خونه. همسرم کلافه و عصبی شده بود میگفت بزارش بریم هر چی میخواد گریه کنه. یارا رو توی ماشین خوابوندم و به همسرم گفتم شما برین خونه. توی اون بازه ی زمانی والا اومده بود پایین و دیده بود من نیستم گریه کرده بود . ولی رفت سرکلاسش و دیگه پایین نیومد . این پروسه نزدیک ۱ ساعت طول کشید و واقعا خسته ام کرد. تا ساعت ۱:۳۰ موندم و با مامان یکی از بچه ها خیلی حرف زدیم. با اینکه نزدیک ۱۰ سال از من بزرگ تر بود ولی خیلی شبیه به من بود. شماره اش رو گرفتم. ساعت ۱:۳۰ دوتایی برگشتیم خونه. هوا ابری و همه جا خیس و نمناک بود. سرد بود . تا اسنپ بیاد بازی همیشگیمون رو کردیم. نوبتی اسم ماشین هایی که میدیدیم رو میگفتیم. و وقتی والا فورد یا بنز یا شورلت به قول خودش اکلیلی میدید واکنش شگفت زدگی مخصوص خودش رو نشون میداد. اوایل از اینکه والا با انگشت اشاره نشون میداد و میگفت واییی مامان عجب ماشین خفنی! خجالت میکشیدم ولی الان دیگه واقعا به این درک رسیدم که اون بچه است و میتونه هر طور دوست داره رفتار کنه مثل من درگیر آداب و رفتار اجتماعی نیست.
اینجا چون منطقه آزاد ارس هست ، و محدوده پیش دبستانی هم بالاشهر شهرمون ، ماشین های مدل بالا خیلی دیده میشه.
۴ آبان :
هفته ی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. از مریضی بچه ها تا برگشت خوردن چک امون. شب ها معمولا به خاطر مریضی یارا تا صبح کلی بیدار میشدم و بغلش میکردم و راه می بردمش. دیشب دیگه اونقدر خسته بودم که واقعا توانش رو نداشتم مضاف بر سردرد شدیدی که نصف صورتم رو بی حس کرده بود. همسرم رو بیدار کردم تا یارا رو بغل کنه . ولی به محض اینکه دید به جای من باباش میخواد بغلش کنه خودش رو زد به خواب :)) و وقتی خیالش راحت شد باباش خوابیده چرخید طرف من و دوباره گریه افتاد.
با مشاور در مورد والا صحبت کردم ولی نفهمیدم که الان باید چی کار کنم چون هربار که میخوام برم خونه والا به طرز وحشتناکی داد میزنه و گریه میکنه و هر روز هم این اتفاق تکرار میشه. قرار شد پیش دبستانی لش رو عوض کنم . چون یک شعبه دیگه هم دارن که خلوت تره. خیلی از این پیش دبستانی ناراضی ام با این که هزینه خیلی زیادی از ما گرفتن هیچ کار خاصی نمیکنن. و کلاس ها بیش از حد شلوغه . مثلا دیروز توی دفترچه اش علامت زده بودن که صبحانه خورده ، رفتن سینما .... ولی صبحانه والا دست نخورده مونده بود و گفت سینما هم نرفتیم... خیلی دلم میخواد موسس اش رو ببینم و همه ی حرفهام رو بهش بزنم و بگم که چقدر ناراضی ام. یه کلاس اول وی ای پی هم طبقه پایین دارن که من صدای معلم اشون رو میشنوم. هیچ متد جدید و جذابی برای تدریس نداره! عین یک مدرسه عادی. با این تفاوت که کلاس مختلطه و دخترا ملزم به پوشیدن مقنعه نیستن و تایم استراحت میتونن از خانه بازی استفاده کنن. همین!
عکس: مربوط به روز بارونی که دسته جمعی رفتیم سبزی آش بخریم.