پیج های اینستاگرام رو بالا و پایین میکنم و کلیپ های خنده داری که به زندگی روزمره امون نزدیکه رو به همسرم نشون میدم و باهم میخندیم. کتاب مکانیک ضربه زیر دستم بازه . همسرم میره تخمه میاره تا با برنامه ی فوتبالی اش ببینه. هر دومون طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده. یارا بیدار میشه ، هنوز اسهال استفراغ داره، ولی خیلی کمتر. والا سرفه میکنه و تو خواب از شدت سرفه حالتش شبیه تهوعه، صورت استادم جلوی چشمم نقش میبینده که چند هفته پیش وقتی من رو با ماسک دید گفت وای باز مریض شدی؟
برادر شوهرم میگفت هوای تبریز بهتون نمیسازه از وقتی رفتین خیلی مریض شدین.
و من که سعی میکنم از مریضی ها چیزی نگم که بقیه هم انرژی منفی نگیرن.
جزوه و کتاب نخونده رو میبندم و در حالی که کلی درس عقب افتاده و امشب شرایط خیلی خوبه برای جبران، والا به خاطر استامنوفن راحت خوابیده و خبری از بیدار شدن یک ساعت یک بارش که با گریه بگه پام درد میکنه نیست ، و من که کاملا بی خوابم به جای درس خوندن بدون اینکه حتی مسواک بزنم روی تخت دراز میکشم و سعی میکنم بخوابم.
یارا می چرخه و سرش میخوره به تخت
هوا سرد شده
باهمسرم برنامه فردا رو چیدیم ، اول والا رو برسونیم مدرسه ، بعد بریم ترمینال وکالت نامه رو از راننده بگیریم و بعد هم محضرخونه و بعد من برم دانشگاه و بعد دکتر ... دکتر ارتوپد ... کاش دکتر فلوشیپ تومور استخوانی نبود.
همسرم میگه کاش فردا حرفهای خوب ازش بشنویم....
پ.ن : اسم بچه ها رو یکم تغییر دادم. احساس میکنم یکم اسم ها واقعی نباشه بهتره. بعضی روزها میبینم بازدید غیرعادی زیاد شده و با اینکه از خونده شدنم ابایی ندارم ولی شناخته نشم نوشتن واسم راحتتره.
پ.ن۲: یکم شاید نوشتارم درهم و بی قاعده واشتباه باشه، برای همین ازتون عذر میخوام
هوای ابری گه گاهی با یه آفتاب نیمه جون آفتابی میشه و باد بی وقفه به درخت ها میزنه ولی برگ های سبز روی درختها هنوز مقاومت میکنن. هوا درست عین یک بعد از ظهر جمعه ی پاییزیه که فرداش باید بری مدرسه و کلی مشق ننوشته داری و شاید امتحان جبر و احتمال.
در حالی که یارا بد خواب شده رو بغل میکنم و توی خونه راه میرم به والا که دوباره مریض شده سر میزنم که تبش بالا نره . صدای ناله هاش که تقریبا از دیشب بی وقفه توی خونه بود قطع شده ، این یعنی خوابش برده.
به لپ تاپ و فایل سمینار ناقص ام نگاه میکنم و فکر میکنم یعنی میتونیم پنج شنبه هفته آینده بریم تهران. مسئول پذیرش ام آر آی گفت برای بیهوشی نباید علائم سرماخوردگی داشته باشه . عطسه ، سرفه ، آبریزش . و خب والا همه ی اینها رو به علاوه تب و ضعف داره.
همین طور که یارا رو روی شونه ام گذاشتم توی خونه راه میرم و هر دوری که میزنم جلوی آینه ورودی می ایستم تا ببینم خوابش برده یا نه .
ماشین همسایه نیست. حتما جایی دیگه حداقل با چند نفر دیگه دور هم جمع شدن و دارن خستگی هفته رو در میارن ، مثل خانواده ی خودم که الان خواهرها خونه ی بابا هستن و احتمالا مامانم داره حرص میخوره یکم آروم تر ، بچه ها ندوین همسایه طبقه پایین یک هفته ایی هست تصادف کرده ولگنش شکسته و زمین گیر شده .
و من خوشحال از اینکه یارا خوابیده میبرم که روی تخت بخوابونمش، صدای قیژ قیژ تخت که میاد پاهاش رو تکون میده و با چشم های بسته میگه مامان نه .
همه جا زیادی آروم و ساکته ، از جیغ های خانم همسایه هم که آیسه(آیسان) رو دعوا میکنه خبری نیست.
دلم میخواست الان از شدت خستگی و کمر درد از دست بچه ها حرص بخورم و در حالی که آخرین ماشین اسباب بازی رو از روی زمین برمیدارم به آشپزخونه برم و به خورشت ام که دیگه جا افتاده سر بزنم ، میوه ها و شیرینی ها رو بچینم و با اینکه از گرسنگی ضعف دارم چایی بریزم و منتظر اومدن مهمون ها باشم. درسته هیچ چیز شبیه تصورات من نیست ولی خنده های توی خواب یارا باعث میشه اشک هام رو پاک کنم و بخندم. به شام فکر میکنم ، از وقتی آندوسکوپی کردم نمیدونم چرا وضعیت گوارشم بدتر شده، با وجود قرص هایی که اگه یادم باشه بخورم، ولی معمولا میل به غذا ندارم و همین باعث میشه انگیزه ایی برای آشپزی نداشته باشم.
گربه ی رنگی رنگی با دیدن من روی دوپا بلند میشه و پنجه هاش رو به شیشه میکشه و میو میو میکنه. از وقتی دختر همسایه بردش دامپزشکی و ناخن هاش رو کوتاه کرد دیگه پنجه هاش صدا نمیده. کش و قوسی به کمرش میده و از من نا امید میشه و همونجا جلوی در میخوابه.از وقتی همسرم به شوهرم خواهرم گفت اینجا خیلی تنهاییم وهمین گربه ها واسمون شدن سرگرمی بهش حق میدم که خیلی دوسشون داشته و وقتی از سر کار میاد و هنوز لباس هاش رو در نیاورده میره بهشون غذا بده ، دیگه غر نمیزنم.
قرار بود امروز با بچه ها به بهونه خرید بلز برای والا برم بازار . ولی با توجه به شرایط والا قدم زدن روی سنگ فرشهای بازار جاشو داد به لمس صفحه گوشی و خرید اینترنتی و قرار شد حدود ساعت ۴ واسم بفرستن.
دیشب والا تو خواب گریه میکرد و از باباش میپرسید فردا میری شیفت ؟ و همسرم خواب آلوده گفت آره و گریه های والا شدید تر شد که پس دفترم چی ؟ همسرم که هنوز نیمی از روحش درگیر خواب بود متوجه منظورش نمیشد و خیلی گنگ می پرسید چی ؟ و والا بلند تر گریه میکرد که پس دفترم چی ؟ فایل ام رو سیو کردم و رفتم توی اتاق پرسیدم کدوم دفترت مامان ؟ گفت خانم معلم گفت باید پانچ بشه. یادم افتاد دیروز کتابش رو که صفحه هاش از هم باز شده بودن اورد و گفت خانم معلم گفت پانج کنید و ما فرصت نکردیم و والا چهارشنبه علیرغم اصرار های من حاضر نشد کتاب پانج نشده اش رو ببره و دوباره بیاره برای همین ساعت آخر رو بدون کتاب فقط گوش کرده بود و به کتاب آتیلا نگاه میکرده.
شاید توی این لحظه تنها آرزوم داشتن یه دوست یا خواهر توی این شهر بود ، نه همسایه ایی که میگه من غربت رو خوب چشیدم و میدونم چقدر سخته اگه کاری داشتی بگو ، و علیرغم اینکه سه بار دعوتش کردم خونمون هر بار که همو ببینیم بگه وای من هنوز بعد از یک سال نتونستم با آشپزخونه ام ارتباط بگیرم ، شماهم یه روز بیاین دیگه . و یک روز صبح که شاید بسته ی مکالمه اش داره تموم میشه بهم زنگ بزنه و بعد از یک ساعت حرف زدن بگه هر وقت خودتون تونستید بگید و بیاید خونمون . حالا که خونه ایی من حسنا رو بزارم پیشت به کارهام برسم ؟
دیشب میبینم نتایج آموزش و پرورش رو زدن ، عمیقا دلم میخواد جاری قبول شده باشه ، انگار برای خودم باشه قلبم تند تند میزنه ، دلم میخواد بهش تبریک بگم برای همین بهش زنگ میزنم و مثل خیلی از دفعات جواب نمیده. با این واکنش حدس زدن قبول نشدنش کار سختی نیست.توی ایتا میبینم آنلاینه ! میخوام پیام بدم . ولی گوشی ام رو خاموش میکنم و به کارهام میرسم و با خودم فکر میکنم با همه ی سختی هاش این دوری و تنهایی به خط کشیدن روی آدم هایی که اصالت و معرفت واسشون مفهومی نداره می ارزید.
یارا بالاخره خوابش میبره ، صدای ناله های والا بلند میشه. کم کم صدای باد با بارون قاطی میشه و باخودم فکر میکنم غذا و کتری که روی گاز نباشه انگار خونه گرم نیست . پس باید یه شام خوب بپزم.
سرمو بلند میکنم و به قطره های سرم که آروم آروم میچکن نگاه میکنم و بعد خیره میشم به صورت والا و یارا که از شدت مریضی با لب ها ی خشک و سفید با چشمهای نیمه باز به سقف نگاه میکنن و حتی نای گریه کردن هم ندارن. یارا اول یکم تلاش کرد تا سرم رو دربیاره ولی وقتی سرش رو گذاشتم رو روی دستم و خوابونمش دیگه آروم شد.
و این اولین سرمی بود که بچه ها تزریق کردن . با خودم فکر میکنم چقدر خوبه علم اینقدر پیشرفت کرده که بچه ها رو میتونی معالجه کنی و از کم آبی بدنشون روز به روز مریض تر نمیشن.
والا میگه سردمه ، و من مانتوی بلندم رو در میارم و روش میکشم، و خودم رو پشت روسری بلندی که پوشیدم می پوشونم.
خیلی طول نمیکشه که هر دوتاشون می خوابن. و من چقدر این خواب رو دوست دارم. وقتی با اوج بد حالی میای و سرم میزنی و روند بهبودی خیلی سریع میشه.
توی مسیر بیمارستان دوستم زنگ زد که استاد نمره ها رو زده ببین چند شدی. یکی از نمره ها خیلی خوب بود ولی اونیکی خیلی خوب نبود، جالب بود که دقیقا با دوستم عین هم شده بودیم. دوستم گفت فردا میرم دانشگاه . و من با اون حال مریضی خودم و بچه ها تنها چیزی که واسم مهم نبود نمره بود.
چون بیمارستان کودکان بود من رو ویزیت نکردن ، ولی یه دیمیترون گرفتم و تزریق کردم .
از بیمارستان که برگشتیم با یارا خوابیدم. و این اولین بار بود که مدت طولانی بدون اینکه هیچ چیزی بفهمم خوابم می برد. تا صبح چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم.
صبح که بیدار شدم خونه حسابی به هم ریخته بود و آشپزخونه داشت می ترکید، یارا به جز بغل من جایی آروم نمیگرفت . و این روند زندگی رو کند میکرد.
انگار که از در شیشه ایی به حیاط پشتی خیره شده باشم و همه چیز با حالت کند حرکت کنند ، شاخه های درختها گیج و آروم به هم بپیچن و گربه ی سیاه بیش از حد نرم و آروم روی دیوار همسایه حرکت کنه و صدای کش دار جیغی که معلوم نیست از کجاست...
ولی همه ی اینها به قدر یک طلوع تا غروب بود . خورشید که غروب کرد، فقط صدای چرخش پره های پنکه میومد و حرکت دست من روی موهای طلایی یارا و ملچ و ملوچ خوردن سیب زمینی آب پز تازه از باغچه ی حیاط برداشت شده . نه زندگی کند بود و نه تند.همه چیز آروم بود . استادم پیام داد که فقط شنبه هست و من صبر کردم تا همسرم برگرده و بعد از هماهنگی برای شیفت ها جواب استادم را بدم. بهتر شد . تا شنبه حال بچه ها حتما بهتر شده.
این چند روز برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به جز سلامتی و دلخوش نمیخواهم. نه ماشین شاسی بلند ، نه سفر خارج از کشور ، نه خانه ی لوکس یا به قول والا لاکچری .... همین خانه ی سازمانی با حیاط سیمانی اش با باغچه های بزرگی که میشود یک بغل ریحان و نعنا کاشت و حظ زندگی را برد برایم کافی است.
سرمو میزارم روی بالشت چشم هام رو می بندم. همه جا تاریکه .صدای پنکه و تق تق آرومی که والا با انگشتش به تخت میزنه. حس میکنم سرم گیج میره یا واقعا گیج میره. چشم هامو باز میکنم. یارا از این پهلو به اون پهلو میشه و میگم
والا جان لطفا نزن به تخت .
اروم میگه باشه و فقط صدای پنکه و تیک تیک ساعت رو میشنوم . فکر میکنم زندگی همینقدر سخته یا من سخت گرفتمش ؟ یا اون داره به من سخت میگیره.
والا میگه مامان خیلی خوبه که قبل خواب با گوشیت کار میکنی و من گوشی رو میزارم کنار.
صدای موتور هواپیما کم کم داره زیاد میشه . هوا اینجا هم گرم شده و ما عادت کرده بودیم این یک هفته زیر باد کولر و اسپلیت باشیم و اینجا با کولر خراب و هوای گرم ترک عادت حس خوبی نمیده.
یارا ناله میکنه.امشب شب سوم مریضیشه.میگه آب و من بلند میشم که واسش آب بیارم . ردولف پشت در حیاط نشسته و تا من رو میبینه بلند میشه و خودش رو به در میکشه تا بهش غذا بدم . باخودم میگم واقعا حالا وقتش نیست. آب رو میدم به یارا ، توی تاریکی لیوان رو میگیره و میخنده و میگه مامان آب. حتی توی تاریکی هم معلومه چقدر لاغر شده . میخوابه و من تلاش میکنم بخوابم که والا میگه مامان دستشویی دارم. والا هم از امروز صبح وقتی تهران بودیم مریضی اش شروع شد و وقتی بعداز ظهر رسیدیم خونه امون با اسهال و استفراغ شدت گرفت. هفته ی پیش وقتی رسیدیم شهر همسرم ، مادرشوهرم مریض شده بود ، قبل از اون هم پسر خواهر شوهرم و این ابتدای زنجیر بود شاید ... که یارا و پسر خواهرم و خواهر بزرگه و حالا والا باهمون علایم مریض بشن . خوابم میبره ... ساعت حدود ۱ یارا دوباره آب میخواد و والا باید بره دستشویی ، و من که معده دردی ملایم داره بهم میگه توهم احتمالا قرار یکی از اعضای این زنجیره باشی. بغض میکنم و میخوام دعا کنم که خدا من نه ! خواهش میکنم من نه ! ولی با خودم میگم وقتی علایم داری ، برای یه مریضی ساده چی از خدا میخوای ؟ واسه همین ساکت میشم و زیر لب میگم خدایا شکرت ، لطفا تا صبح که همسرم بیاد خوب باشم.
به یارا آب میدم ، والا رو می برم دسشتویی ، پوشک یارا رو عوض میکنم ، خودم یکم آب میخورم و حالت تهوع هم به معده درد اضافه میشه. فکر میکنم به استادم چی بگم ؟ اگه سه شنبه نتونم برم دانشگاه ؟ بگم دوباره ما رفتیم شهر همسرم و همگی مریض شدیم ؟ واقعا شاید دیگه این حجم از مریض شدن واسش باور پذیر نباشه . یادم میافته که چقدر ناراحت شده بود ازم وقتی بهش گفتم میخوام برم شهر همسرم و گفت تعطیلات دانشگاه برو و این مدت روی مقالات کار کن ، گفتم نه میرم و زود میام و قول میدم کلی مقاله بخونم. شاید اگه به حرفش گوش کرده بودم اوضاع بهتر میشد. نه تونستم کارهای فارغ التحصیلی دانشگاه تهرانم رو انجام بدم ، نه همایشی که برای رفتنش کلی ذوق داشتم رو برم....
نفس عمیقی میکشم و نمیدونم خیر همه اتفاقات توی چیه ! با خودم فکر میکنم که خدا کنه حال همسرم خوب باشه ...
۳ روز از یک هفته تعطیلاتم رو از خوابم زدم تا بتونم پروژه ی میپل رو آماده کنم و تحویل بدم ، حالا باید روی پروژه آباکوس کار کنم .... و چقدر به سلامتی ام برای شروع این پروژه احتیاج دارم.
به خودم میگم همه ی این سختی ها به قوی شدنم کمک میکنه و باید باهاشون بسازم ....
از راه که رسیدیم خیلی از کارهام رو تند تند انجام دادم، انگار به دلم افتاده بود که شاید فردا اوضاع خوب نباشه .