مشاورم رو عوض کردم.خانم امروز پخته تر و منطقی تر بود. خیلی جاها درک کرد و راهکار ساده که به جونم می نشست گفت. خیلی تشویق ام کرد و خیلی خوب من رو فهمید. بهم گفت مثل یه معلم یا ناظم تو خونه ایی. راست میگفت ، خودمم خوب میدونستم .
همسرم شیفته،یارا هم خوابیده ، میگم مادر پسری چی کار کنیم ؟ میگه نیم ساعت بازی و نیم ساعت کارتون دیدن. ذهنم درگیره نوشتن پایان نامه است ولی میگم باشه. بازی و کارتون دیدن که تموم میشه بهش میگم کارتون رو خاموش کن بخوابیم. میگه نه .میگم کتاب بخونم و بعد بخوابیم. میگه نه . میگم پس امشب میخوای تنها بخوابی ؟ میگه تو پیشم بخواب. میگم نمیتونم ولی میتونم واست الان کتاب بخونم تا خوابت بره میگه نه میگم پس من رو دیگه بیدار نکن قلبم درد میگیره میگه باشه . دوسه بار دیگه بهش یادآوری میکنم الان نخوابه تنها میمونه ولی توجهی نمیکنه و به کارتون دیدن ادامه میده
ساعت یازده بیدارم میکنه ، عصبی میشم. سردرد دوباره سراغم میاد و تپش قلب شدید
به زور میخواد خودشو کنارم جا کنه
جدی مقابلش وامیستم که خودت انتخاب کردی
میگه دیگه تا دیروقت کارتون نمی بینم
و من زیربار نمیرم
دم به گریه است
عصبی ام
ظهر بهم میگفت خیلی زور گویی
چون به خاطر کار بدی که کرده بود جریمه اش کردم
بغض میکنم
از روی پرده به سایه اش خیره شدم
سر دردم شدیدتر شده
چندبارخودم رو کشیدم که پیشش نرم
خیلی زودتر از هرشب خوابش میره
و فکر میکنم واقعا مامان زورگویی ام ؟!
پشت میز نشستم و دارم عکس های گوشی بابام رو که امروز گرفته نگاه میکنم. صدای بارون شدیدی از پشت پنجره های دو جداره میاد. رو عکسی از خودم زوم میکنم ، چقدر چهره ام خسته و بی حوصله است. با خودم فکر میکنم از کی اینقدر بی احساس شدم ؟ یا شاید صبور شدم ؟ یا شاید خسته ؟
پدرم درمورد وامی که قرار بود واسمون بگیره صحبت میکنه و من گیج و گنگ ام و نمیدونم چی باید بگم. هر چی میگه ، میگم باشه بابا هر طور خودتون صلاح میدونید. توی ذهنم حساب میکنم ۴۰۰ ت برای ماشینی که ثبت نام کردیم کم داریم . یک دفعه ازش دور میشم. و تحویلش برام میشه یک رویا ! قرار نبود یکهو ۴۰۰ ت افزایش قیمت بخوره . همسرم در رو باز میکنه . با یه جعبه کوچیک شیرینی ، یه باکس آب معدنی . برای جلسه ی دفاع پروپزال. با اینکه کسی قرار نیست برای جلسه دفاعش بیاد و ماهم به جز کیک و آب میوه و اینها چیزی نخریدیم ولی حدود ۱ میلیون هزینه امون شد. این همه تجملات برای هر کاری واقعا آدم رو از زندگی خسته میکنه. توی اینترنت سرچ میکنم پذیرایی جلسه دفاع ، عکس هایی که میاره واقعا عجیبه ، حتی مجموعه هایی هستن که پذیرایی و طراحی جلسه دفاع رو انجام میدن.
از صبح که بیدار میشم معده درد دارم. بچه ها رو با مامان بابا میبرم دریا. والا اولش حسابی هیجان زده و خوشحاله ولی از اینکه باباش نیست تا باهم برن جلوتر بی حوصله میشه و غر میزنه. میگه بهم اصلا خوش نمیگذره . برگردیم با بابا بیایم . حوصله میکنم و علیرغم میل باطنی ام میرم تو آب کنارش ، تابالای زانو شلوارم خیس میشه و والا باوجود اینکه بهش گفتم مامان بهم آب نپاش لباس نیوردم باخودم، لحظه آخر کلی بهم آب می پاشه و علاوه بر شلوار مانتو هم خیس خیس میشه.
یارا اول ذوق زده به سمت آب میدوید ولی وقتی شلوارش خیس شد بدش اومد و با عصبانیت میگفت آبووو نکن. بلوزش رو در اوردم ، ولی راضی نشد. دوبار شلوارش رو عوض کردم و در نهایت نشست کنار دریا شن بازی کرد و وقتی موج دریا زد و دوباره شلوارش خیس پاشد رفت خودش به صورت خود مختار شلوار رو هم دراورد و بین جیغ و گریه هاش لباس ها رو تنش کردم.
میریم مهمانسرا ، همسرم در گیر لپ تاپ شده که سوکت شارژ اش به لطف بچه ها شکسته و توی بحرانی ترین زمان شارژ نمیشه. بدون نهار کنار یارا میخوابم. خواب و بیدارم. معده درد شدید و یکم سردمه. یارا بیدار میشه و من لرز میکنم. بالا میارم و یکم حالم بهتر میشه ... کمتر از یک ساعت دیگه دوباره . توی اینترنت سرچ میکنم چند تا بیمارستان پیدا میکنم که نوشتن اگه میخواین بمیرید برید اونجا . میریم بیمارستان قائم مسافتی نیست ولی ترافیک کلافه کننده است و نیم ساعت حداقل توی راهیم. وارد اورژانس میشم. میگه برو تریاژ مسئول تریاژ نیست ، از توی اورژانس پیداش میکنم میارمش . حالا مسئول پذیرش هم نیست. یکم صبر میکنم میاد ، فیش میده بهم برم صندوق ، کسی نیست میگه بشین الان میاد . چند دقیقه بعد خانم با لیوان چایی میاد. میرم اتاق پزشک نیست . میگه تو اورژانسه. یک ربع صبر میکنم نمیاد. میرم اورژانس میگه الان میاد. ۱۰ دقیقه صبر میکنم نمیاد . به مسئول پذیرش میگم میگه گفتم بیاد الان میاد. صبر میکنم. بالاخره میاد. یه دختر جون که شاید هم سن من باشه. میرم داروخانه میگه سرم و پنتاپروزاول رو نداریم. میگم به چه دردی میخوره پس! میگه برو بیرون بخر و بده واست بزنن. میریم. نیم ساعت دیگه توی راهیم تا برگردیم از جایی دارو ها رو میگیریم . کلی طول میکشه تا همسرم بیاد ، میگن سیستم قطعه. میریم بیمارستان نزدیک مهمانسرا . میگه تزریقات انجام نمیدیم. برمیگردیم یه درمانگاه دیگه. خانمه میگه دیگه فیش نمیدم. تخت خالی نیست و موقع شیفت چنجه، میگم یه کاریش بکن بچه ام توی ماشینه. همکارش میگه تخت کودک خالیه. میگه نمیتونی پاهاتو دراز کنی ها. میگمباشه بزن. میاد بالای سرم میگم برای یه سرم توی شهرتون خیلی اذیت شدیم. میگه زودتر میگفتی غریبی! سرم رو با بالاترین سرعت بهم تزریق میکنه.
سفر تموم شد و برگشتیم. سفر سختی بود ، ولی خیلی چیزا یاد گرفتم. مدام به خودم یاد آوری میکردم تمام این اتفاقات شاید دوباره تکرار بشه ولی این سن و این لحظه از بچه ها نه ! برای همین وقتی رفتیم رستوران به جای اینکه غر بزنم بچه یه ذره بشین میخوام استراحت کنم. پا به پای یارا کل رستوران و حتی بیرون از رستوران رو دور زدیم . موقع نهار هم سعی کردم با غذا دادن به گربه ی تو حیاط چند دقیقه ایی پیش خودم بشونمش . و یا اون روز که دریا رفتیم ، کل وقتی که اونجا بودیم کنارشون بودم در حالی که دوست داشتم چند دقیقه ایی یا لیوان چایی بشینم و فقط به آب نگاه کنم.
این روزها تمام تلاشم حذف گوشی از زندگی بچه هاست ، تا حدودی خودمون خوب مدیریتش کردیم ولی با اومدن کسی به خونمون یا رفتن ما به خونه هاشون این قضیه خراب میشه . نزدیک های تبریز کلی باهم دست زدیم و شعر خوندیم در حالی که چند دقیقه قبلش از گرسنگی و خستگی والا قهر بود و یک بند با چشم های بعض آلود غر میزد و یارا هم کلافه مدام خودشو پرت میکرد که پیاده بشیم. صبر کردم و فهمیدم چی میخوان ، نیاز گرسنگی اشون رو برطرف کردم یکم کنار جاده وایسادیم و یارا راه رفت، والا رو صندوق نشست و بعد که سوار شدیم بازی کردیم و شعر خوندیم .... این شد که به جای گریه های بی وقفه یارا و عصبانیت و فریاد های والا که در نهایت به دعوای بینشون میرسید آخر سفر خوبی رو داشتیم.
این رو بگم که من خیلی رفتارهای اشتباه با بچه ها داشتم ، به شدت هم عذاب وجدان دارم برای همین این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنم که به نیاز هاشون توجه کنم که این عذاب وجدان چند برابر نشه.همه چیز به این قشنگی که مینویسم نیست گاهی هنوز هم از کوره در میرم .... ولی تعدادش و حرارتش نسبت به قبل کم شده ، وگرنه وقتی میبینم والا سر کلاس آنلاین دوربین رو خاموش میکنه و میره روی تخت ماشین بازی میکنه ، یا مثلا میبینم داداشش رو داره میزنه ، یا وقتی کل خونه رو جارو زدم و اون یه کیک رو درحالی که داره میخوره تو کل خونه پخش کرده و هزاران مثال که همه ی مامان ها تجربه کردن.... وحتی یارا ، وقتی غذا نمیخوره ، وقتی تا گوشی من زنگ میخوره تمام تلاشش رو برای خورد کردن اعصاب ما انجام میده و درنهایت اگه جواب ندیم یا جواب بدیم و بهش ندیم چنان گریه و قهر میکنه که تا ساعت ها انرژی رو از آدم میگیره ، و یا مثل دیشب وقتی از حموم نمیومد بیرون و بعد که با گریه اومد لباس نمی پوشید و وقتی پوشید اونقدر گریه کرد و تلاش کرد تا خودش همه ی لباس هاشو در اورد و توی خنکای دیشب تبریز پسر تازه از حموم در اومده بدون لباس خودشو رو به دیوار می چسبوند و من باید تحمل میکردم و قانع اش میکردم یا حواسش رو پرت میکردم (که معمولا در مورد یارا جواب نمیده) که لباس بپوشه وگرنه سرما میخوره. من هم عصبانی میشم و گاهی یادم میره برخورد درست چیه ! ولی تمام تلاشم کم کردن اشتباهاته.
در کل از وقتی از رشت برگشتیم آرامش خوبی دارم و بیشتر از همیشه تبریز و خونه ام رو دوست دارم:)
عکس نوشت: مربوط به اون موقع ایی هست که یارا از آب اومده بیرون و والا مشغول غر زدن بود که بهش خوش نمیگذره.
صبح برخلاف چند روزه گذشته که دستم بی اراده برای زدن مگس سجمی که دور گوشم ویز ویز میکرد با صدای تق و توق عجیبی بیدار شدم. پنکه خیلی آهسته می چرخید و من فکر میکردم باز بچه ها چی کار کردن که پنکه اینطور صدا میده. از روی تخت بلند شدم، یارا من رو حس کرد . غر ریزی زد و به خواب ادامه داد.همین که از روی تخت بلند شدم فهمیدم صدا از پشت پنجره است . یک سگ سفید بزرگ داشت استخوان هایی که از غذای دیروز ردولف باقی مونده بود رو میخورد. من و سگ حتی ۱ متر هم از هم فاصله نداشتیم. من از اون ترسیدم و پنجره رو بستم ، اون هم از من ترسید و رفت !
دیشب توی دفترچه ی to do list ایی که خریدم اهداف امسالم رو نوشتم. دیر بودنش رو ما تعریف میکنیم ، رسیدن به اون اهداف رو هم ما تعریف میکنیم پس دیر نیست :). آخرین هدفی که نوشتم چون برای سال آینده بود ، شرکت در کلاس های خلبانی بود. باخودم فکر کردم اگه خلبان بشم به منتهی آرزوم رسیدم . و امروز صبح وقتی بیدار شدم و قهوه ام رو آماده کردم به حیاط رفتم و خیره به آسمون و ابرها از آرزویی که در ذهنم نقش بسته بود پر از امید و عشق شدم.
چند روزی هست والاکارتون اژدها سواران ناجی رو میبینه. و این کارتون شبیه سگ های نگهبان کلی پیام های قشنگ داره . دیشب اژدها سوران که نقش مثبت کارتون هستن رفتن دم خونه ی نقش منفی و ازش به خاطر قضاوت اشتباهشون عذر خواهی کردن. با اینکه شخصیت منفی باهاشون بد برخورد کرد و رفت ولی اونها به هم نگاه کردن و خندیدن و گفتن حداقل کار درست رو انجام دادیم. واسم خیلی جالب بود تو اوج بحث های روانشناسی جدید و تو مهد غرب که ما به بی اخلاقی (شاید) می شناسیمشون مفاهیم انسانی اونقدر مهم هستن که برای آموزش به بچه ها باید پایه گذاری بشه. به خودم نگاه میکنم که چقدر خود محوری رو برای حال خوب خودمون پر رنگ کردیم !
یکی از اشتباهات بزرگ ما تذکرهای زیاد به والا برای مراقبت از برادر کوچکش بود. خب تا حدودی به خودمون حق میدم وقتی اصرار داشت با یارا یک ساله فوتبال بازی کنه و تکل کنه زیر پاش و با ذوق شدید از افتادن یارا بگه . a dangerous tackle و بعد با دیدن قیافه پر از بغض یارا که انصافا خیلی هم بامزه میشد بزنه زیر خنده و عیش اش کامل بشه . ولی خب اون رفتار اشتباه باعث حس حسادتی که والا اصلا نداشت شد و حتی یارا کوچولو ! ولی خیلی وقته داریم تلاش میکنیم برای اصلاح رفتار خودمون. دیروز کفش هایی که خیلی وقت پیش برای والا سفارش داده بودم و رفتیم تحویل گرفتیم. خب والا بی نهایت ذوق کفش هاش رو داشت و همونجا توی ماشین پوشیدشون . وقتی والا مشغول بازی با ماشین هاش و باباش بود یارا کفش های والا رو پوشید و با ذوق رفت که به باباش نشون بده . واکنش قابل انتظار از والا عصبانیت و داد و بیداد از ترس خراب شدن کفش های نویی که بخشی از مهم بودنش به خاطر این بود که اینترنتی از یه پیج ترکی خریده بودم. خیلی سریع کفش ها رو از پای یارا در اورد و قطعا واکنش یارا هم گریه و اشک هایی که به وقفه روی زمین می چکیدن بود. قبلا اینطور وقت ها میگفتم والا اشکالی نداره بده بپوشه خب کاریشون نمیکنه که . و اون بگه نه و من دست به کار تهدید و تنبیه بشم! ولی دیروز کنارش نشستم و در حالی که والا از گریه های یارا عصبانی بود و با صدای بلند بهش میخواست بفهمونه کفش های خودشه و اون نباید گریه کنه، گفتم: ببخشید مامان ما باید از تو اجازه میگرفتیم. حق داری ناراحت بشی که بی اجازه کفش هات رو پوشیده ، ولی اون هنوز متوجه نیست . اگه بهش اجازه بدی بپوشه خوشحال میشه.کماکان با عصبانیت فریاد زد ولی اون کفش هامو خراب میکنه. گفتم من قول میدم مراقبشون و ازشون کلانتری میکنم (ادبیات خود والا ) با حرص کفش ها رو داد بهش و آروم تر گفت پس مراقبشون باش مامان. بوسش کردم و گفتم چششم قربان . یکم خشن ولی با دست سر یارا رو ناز کرد و به بازی اش ادامه داد. کنترل شرایط وقتی پسر بزرگه داد و فریاد میکنه و پسر کوچیکه جیغ میزنه و گریه میکنه واقعا سخته !!!
دیشب بچه ها رو بردم یکم بیرون ، چند وقتیه به والا اجازه دادم وقت هایی که بزرگ تر نیست با بستن کمربندش میتونه جلو بشینه . دیشب والا جلو نشست و یارا رو روی صندلی اش نشوندم. به دقیقه نکشید که یارا خیلی آروم خودشو کشوند و کنار والا جلو نشست و گفت داداااا . آگااااا. و وقتی بهش گفتم که اون باید عقب بشینه با ایما و اشاره و کلمات ناقص بهم فهموند که چرا دادا جلو نشسته ؟
یارا مگس کش رو برداشته و به دنبال مگس ها برای کشتنشون. چیزی طول نمیکشه که ذوق زده بهم میگه ماااامااان مونوو(مگس) میریم و با تعجب میبینم بله یه مگس کشته. تمرکز میکنه و با مگس کش ، مگس مرده رو برمیداره و با احتیاط میره سمت در . هر چند مگس اش میافته و با کمک من دوباره برش میداره و بعد اشاره میکنه که در رو باز کن تا مگس رو توی حیاط بندازه ! درست کاری که من انجام میدم.
پ.ن: در حال خوندن برای آزمون آموزش پروش هستم. بکش بکش زیادی توی وجودمه که دبیری من رو ازضا نمیکنه و من باید توی صنعت باشم . آخرش یه کارمند اونم از جنس معلم ریاضی میشم ! ولی کلی دلیل و مدرک برای خودم اوردم که این بهترین انتخابه برای رسیدن به اهداف اصلی ام! فعلا موفق بودم و درسهای عمومی دوست نداشتنی اش رو دارم میخونم . میدونم با این همه تقاضا قبولی اش سخته ولی من خیلی انگیزه دارم.
پ.ن ۲: دوستای خوب و بامعرفت که من رو میخونید واقعا ممنونم ازتون، همیشه پر از انگیزه و آرامش بودین واسم. میخواستم بگم اگه من یکم شلوغم و نمیرسم خیلی خوب بخونمتون از بودن شما بی نهایت خوشحالم و ممنونم که هستین تا پیش شما راحت غر بزنم و حتی راحت از آرزوها و کارهایی که میکنم بگم.
بعضی روزها خیلی سخت میگذرن.
شاید در ظاهر همه چیز عادی باشه ولی توی دلت آشوبی به پا شده که آرامش رو ازت میگیره.
امروز خودم رو بغل کردم و حسابی بوس کردم.
از خودم تشکر کردم ، خیلی قوی بودم تا الان باید یکی بهم میگفت که چقدر فوق العاده ام که از پس همه چیز براومدم، چقدر تلاش کردم و مادر خوبی بودم. برای مادر بودن خیلی تلاش کردم خیلی زیاد ، پس حتی اگه اونچیزی که خواستم نشد مهم اینه که من خیلی زحمت کشیدم ، خواستم یادم بمونه روزهای سختی رو گذروندم ولی تلاش کردم. مطالعه کردم ، گوش کردم ، آموزش دیدم ، به کار بستم و تلاش کردم.
خوشحالم که ۲۰ ساله دیگه به بچه هام نمیگم من واسه شما ازخودم زدم اما شما چی ؟ من برای خودم خیلی تلاش کردم ، برای بچه ها و زندگی و همسرم هم...
اینکه حال دلم خوب نباشه ، طبیعیه . حق دارم. خیلی رنجیدم ، ولی باید راه حلی واسش پیدا کنم .