ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها در حال تجربه ی سبک جدیدی از زندگی را تجربه هستم.من ذاتاً دختر آرام و شاید مهربانی باشم و از ناراحت شدن دیگران به شدت رنجیده خاطر میشدم و مدام فکرم درگیر بود که چرا نارحتشان کردم و این بود که خودم را میخوردم و شاید ساعت ها گریه می کردم که چرا باید کسی از من ناراحت باشد. اما این روزها رویه ی همسرم کم کم برایم دارد جا می افتد که کسی که حق ندارد دلیلی ندارد ناراحت بشود و من باید کار خودم را انجام دهم نباید همیشه به دلخواه دیگران زندگی کنم و باید کار درست را انجام دهم و نگران ناراحتی های بعدش هم نباشم.
راستش این مسئله را هم که ریشه یابی کردم دلیلش را پیدا کردم. من از بچگی اگر روی حرف مادرم و پدرم حرفی میزدم مادرم همیشه میگفت پدرت از تو ناراحت شد ، آنقدر حرص خورد که ...! من از تو ناراحت شدم و آنقدر حرص خوردم که ... ! و من همیشه نمی خواستم کسی از دستم ناراحت شود و آنقدر حرص بخورد که ....!! چند روز پیش هم طبق خواسته ی درستی که از مادرم داشتم بحث کوچکی بین ما شد و مادرم از جایگاه همیشگی اش استفاده کرد و گفت حرف های تو من را خیلی ناراحت کرد آنقدر که تمام بدنم از عرق خیس شد و به لرزه افتاد و ... ولی من برخلاف همیشه که شب از ناراحتی خوابم نمی برد از خستگی این بگو مگو ها آنقدر زود خوابیدم و همانجا سر به سر مادرم گذاشتم که هم به خودم و هم به مادرم ثابت کنم که حرفهای من آنقدر ها هم ناراحت کننده نبود و البته مادرم هم خندید... با خودم می گویم من نباید بین خودم و فرزندم این فاصله ایجاد کنم که یک روزی از ترس ناراحت کردن من حرفهای دلش را نگوید .
با وجود اینکه اصلاً اهل دنبال کردن مسابقات ورزشی نیستم اما این روزها آنقدر همسرم طبع المپیک دارد که من را هم درگیر کرده و آن شب با اشک های حمید سوریان من هم بغض کردم و فقط در دلم میگفتم ای کاش انسانهای بزرگی مثل شما در کشورمان زیاد بودند. از باختش بی نهایت ناراحت شدم نه به خاطر دست خالی برگشتنش به خاطر اینکه آرزوهایش شکست. دیشب کنار همسرم تا 4 صبح بیدار بودم و وزنه برداری را دیدم. هر چند ما بینش هردویمان خوابمان می برد و صحنه های مهم همدیگر را بیدار می کردیم و صحنه ی آخر وزنه برداری بهداد سلیمی از خواب بیدار شدم. همسرم خواب بود بیدارش کردم و خوب... هردویمان دلمان خیلی شکست ... همسرم با ناراحتی میگفت :" دیگر هیچ مسابقه ایی را نگاه نمی کنم. حقش این نبود. " این بار هم نه به خاطر دست خالی برگشتن بهداد سلیمی ، به خاطر همه ی تلاش هایی که بدن آسیب دیده اش کرد و نشد ... دیشب فقط به دل همسرش که حتماً چقدر لرزیده و در دلش فریاد زده تمامش کن بهداد سلامتی ات مهم تر است فکر کردم.
+این روزها خیلی اتفاقات ناخوشایندی می افتد از شناسنایی گروه تروریستی داعش در کشورم تا بازداشت همسر مهناز افشار به خاطر شیر خشک های آلوده ...
+ رژیم غذایی را دوباره شروع کردم خوب خودتان را جای من بگذارید وقتی همسرم فلافل بندری میخرد و بویش یک جوری توی کل ماشین می پیچید که دست و پای آدم شل می شود مگر می شود نخورد ؟ وقتی همسرم با پفک و بستنی می آید خانه مگر میشود نخورد ؟ وقتی همسرم برای مسابقه ی والیبال چیپس و پفک و تخمه و بستنی می خرد میشود آخر ؟
ادامه مطلب ...
از پیدا کردن یکسری طرح های گل گلی خوشکل امشب قلبم به تپش افتاد
+ و من دوباره ذوق زده به ادامه ی کار و موفقتیم فکر میکنم.
حرفهای زیادی در سرم هست اما تکراری و کمی منفی ... سکوت می کنم و به جایش عکسی که با خرید محتویتاش حالم خوب شد را می گذارم
* هوا گرگ و میش بود و گه گاهی نسیم خنکی می آمد. فروشنده عطاری سر صحبت را باز کرد و از اینکه می ترسد شکر بیاورد حرف زد ، گفت قیمت شکر 1400 تومان گران شده ، دست خودشان افتاده و پدر همه چیز را در می آورند من هم از ترس تعزیرات تا قیمت شکر ثابت نشود نمی آوردم. مغازه ام را می بندند، خانم!
دخترک چاقی آن طرفتر ایستاده بود و سفارش تخم کتان و داروهای گیاهی برای لاغری میداد وقتی رفت ، مرد عطار باز هم گفت بنده ی خدا 19 سال بیشتر ندارد اما وزنش 100 کیلو است نمی تواند غذا نخورد من دکتری را بهش معرفی کردم که کارش خیلی خوب است حالا آمده داروهایش را بگیرد.
لوبیا و لپه هایم را ازش گرفتم و از مغازه اش بیرون آمدم چراغ های خیابان کم کم روشن میشدند و ماشین ها مدام جلوی هم می پیچیدند و راننده ها دست و سر از پنجره بیرون می آوردند و گاهی هم چیزهای آبدار نثار هم میکردند . از پله های مغازه ی نساجی بالا رفتم به فروشنده گفتم میخواهم کار کنم، پارچه برای فروش می خواهم فروشنده بسیار مرد محترم و ادب دانی بود از هر متر پارچه ایی که خریدم 5 هزار تومنش را انداخت و گفت اگر کارتان گرفت مشتری خودم بمانید. پسرکی دم در ایستاد دف میزد و آواز می خواند . خانم مسنی که با دخترش برای خرید پارچه ی روتختی آمده بودند 500 تومان به پسرک داد. پسرک گفت اجرتون با آقا امام رضا . گنبد طلا جلوی چشمان نقش بست و دلم هوایی شد . به مرد فروشنده گفتم انشالله هم دست من برای شما برکت داشته باشد هم دست شما برای من.
پله ها را پایین آمدم نفس عمیقی کشیدم. حالم خوب بود ... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
** مثلاً نمی خواستم حرف بزنم
روزهایی از زندگی آدم سر در می آورند که آنقدر زشت و کسل کننده و غم انگیز هستند که همه ی آن چیزهایی که میشدند لبخند ِ لبت حالا خیلی راحت می شوند اشک ِ چشمت. همه ی ما این روزها را بارها تجربه کرده ایم که با خودمان فکر کنیم یعنی جهنم تر از این جا هم هست؟! اما خب آن چیزی که خیلی مهم است گذر از این روزها بدون خراب کردن و شکستن است و لذت گذر از این روزها به شرطی چند برابر می شود که چیزهایی که چند سالی بود از دستش داده بودی را دوباره به دست بیاوری ، و مهم ترینش برای من توجه وعشق و اعتماد به نفس بود . صبر ... صبر ... صبر ، همان چیزی است که همه ی آن چه که رفته است را بر می گرداند .
سفرکوتاهی را همراه همسرم داشتم و وقتی به خانه برگشتم دلم برای چایی خوردن در خلوت خانه ام خیلی تنگ شده بود. سفر کوتاه اما خیلی سختی بود از همان روزهایی بود که آدم فکر میکند مگر از این بدتر هم میشود و در راهی که قدم برداشته بودم اولین شکستم را خوردم. اما برای من سفر خیلی خوبی شد و همه ی بدی هایش و خستگی اش با همین یک لیوان چایی از ذهن و تنم بیرون رفت .
+ بعد از اولین شکست مرحله ی جدیدی از تلاش من شروع می شود.
بودن تو کنار من عزیزم، امنیت رو به زندگیم میاره
خیال من راحته وقتی هستی، غصه دیگه کاری با من نداره
لیلای عزیزم
(دوست دارم دوستش داشته باشم... شاید حتی مدیونش باشم ، خیلی از خاطرات خوب کودکی ، نوجوانی و جوانی ام با صدایش برایم تازه می شود )