دو روزی اومدیم شمال. اینجا به نسبت شهر خودمون خانم های بدون روسری خیلی بیشتر هستن. از بندر انزلی وارد شمال که میشیم والا میگه : خانمه خجالت نمیکشه روسری نپوشیده؟
فکر میکنم چی بگم که خودش دوباره میگه :
حتما اگه منو ببینه روسری می پوشه . میدونی چرا ؟
میپرسم چرا. میگه :
آخه من نوپو *ام ، اگه روسری نپوشه جریمه اش میکنم .
میگم : خانم ها رو به خاطر روسری نپوشیدن جریمه نمیکنن.
میگه چرا ؟ مگه کار بدی نیست ؟
میگم : بعضی ها دوست ندارن روسری بپوشن. جریمه برای کسی هستش که کار خلاف میکنه .
میگه پس چرا تو می پوشی ؟
میگم من دوست دارم بپوشم. هر کسی یه طوری فکر میکنه . بعضی ها دوست دارن نماز بخونن ، بعضی ها نه ! به نظرم من روسری پوشیدن و نماز خوندن کار خوبیه واسه همین انجام میدم.
ساکت میشه و هم چنان عابر های خیابون رو نگاه میکنه. با خودم فکر میکنم جواب درست واقعا چیه ! ؟
* نوپو مخفف نیروهای ویژه پاسدار ولایت هستش. جدای از معنی اش که والا قطعا نمیدونه چیه ! صرفا تحت تاثیر پسر عموش( که عاشق پلیس شدن بود و خونه اشون یه مقر نظامی از تجهیزات کامل نظامی بود ) از کلمه نوپو استفاده میکنه. یکی از خوشحالی های مضاعف من برای رفتن از تهران، کم شدن ارتباط امون باهمین پسر عموی مذکور بود. از وقتی از تهران رفتیم والا به جای تفنگ، فقط توپ و ماشین دستشه . در صورتی که کل روزهایی که با اون ها بازی میکرد تنها بازی اشون تفنگ بازی بود ... و من از این قطع ارتباط به شدت خرسندم.
بعدا نوشت : خیلی سخته توی این روزها ی پر از ضد و نقیض بتونی حقیقت رو اول خودت پیدا کنی بعد به فرزندانت نشون بدی، تربیت یکی از سخت ترین کارهای دنیا ست . چون اول باید خودت تربیت بشی ، و این اصلاح و تربیت درد داره ! خیلی وقت ها فکرم درگیر مسائل جامعه امون میشه و آخرش همیشه یه سوال میمونه . من باید چی کار کنم؟
از جایی که به موضوعات تاریخی و اجتماعی هیچ وقت علاقه نداشتم توی این زمینه خیلی بی سوادم ، پس سکوت و شنیدن بهترین کاره واسه کسی مثل من که سواد اجتماعی آنچنانی ندارم ، شنیدن چهارتا خبر و تحلیل اون ها سواد نمیاره !
چند روز پیش یه سکانس از سریال در چشم باد رو میدیدم و عجیب تاریخ تکرار میشه ، به همین زودی. و عجیب تر اینکه بازهم بی سوادی و جهل ....
چند روز پیش توی کتابخونه رسیدم به قسمت کتاب های بچه های ادبیات .. چه عشقی میکنن... به خودم وعده دادم بعد از آخرین امتحان کتابها رو پس بدم و از این دست کتاب ها امانت بگیرم... همیشه کتاب رو میخریدم. نصف لذت کتاب خوندن واسه من در داشتن اون کتاب توی کتابخونه ام بود. ولی با این اوضاع و قیمت کتاب ها ...
توی پمپ بنزین نزدیک رودبار بودیم. خانمی با چهره ایی شمالی با مانتو و مقنعه ، ابروهای باریک و موهای مشکی اومد کنار ماشین . چند کتاب روی دستش چیده بود... چشم ها ، بوف کور .... خسته بودم ، گفتم نمیخوام . خندید گفت واسه پسرتون هم کتاب دارم. کتاب رو بهم داد ، یکم بالا پایین اش کردم. ۱۵۰ ت بود ، تخفیف خورده بود ۱۰۰ ت شده بود. یه لحظه نتونستم این قیمت رو برای این کتاب هضم کنم , خواستم نه گفتن رو بندازم گردن همسرم... یکم فکر کردم ، از ذهنم گذشت که از صبح تا الان چقدر خرج خوراکی های مفید و غیر مفید کردیم ؟و حالا این خانم با فروش یک کالای فرهنگی با این همه نجابت و خوش رویی ... چرا نباید حمایت بشه ؟ همسرم گفت والا نمیخونه که ! گفتم چرا ... بخریم. و خریدم... خانم واسم روز خوبی رو آرزو کرد و رفت .
نوشت اول : دیروز که از دانشگاه بر میگشتم با خودم فکر میکردم چقدر زندگی میتونه راحت باشه . من نزدیک ۱ میلیون کتاب از کتابخونه امانت گرفتم، با ۴ هزار تومن جوجه کباب و یه سوپ خیلی خوشمزه خوردم ، خب همه ی این ها باعث رفاه و حس خوب به آدم میده. تا اینکه من بخوام بگردم کتاب بخرم ، کلی هزینه کنم .
نوشت دوم :تنها چیزی که خیلی منو بهم میریزه گریه های یارا وقتی والا عمدا هولش میده یا فشارش میده و کارهای این چنینی. امروز چند بار این اتفاق افتاد و بالاخره از کوره در رفتم و عصبانی شدم از دستش. بعد از یه طوفان ، توی اتاق باهم داشتیم بازی میکردیم که والا گفت مامان من تو رو خیلی دوست دارم. بوسش کردم و گفتم قربونت برم منم خیلی زیاد دوست دارم. گفت پس سعی کن دیگه بالای سرم داد نزنی ... گفتم چشم ، من کار اشتباهی کردم. پس باید جریمه بشم. گفت بله گفتم تو بگو جریمه ام چی باشه. گفت نه دلم نمیاد آخه دوستت دارم...قلبم درد گرفت از این همه مهربونی والا در مقابل خط کشی ها و قوانینی که بهشون متوسل میشم.با خودم فکر کردم چقدر قلب بچه ها بزرگتر و مهربون تر از ما بزرگترهاست ...
نوشت سوم : هر وقت بچه ها میخوابن خیلی عذاب وجدان دارم که مامان خوبی نبودم. به کل روز که نگاه میکنم یکی دوبار از کوره در رفتم... همیشه ترس این رو دارم که این رفتار های من زمینه ساز یکسری مشکلات مثل اضطراب یا هر چیزی بشه .... وقتی اشتباه میکنم ، میدونم دارم اشتباه میکنم ولی اون لحظه کم آوردم دیگه... خسته شدم . با خودم میگم تو که سی ساله هستی نمیتونی خودتو کنترل کنی چرا انتظار داری بچه ۵ ساله خودشو کنترل کنه ؟ میدونم که باید بیشتر روی آرامش و صبرم کار کنم. مادر دوتا پسر بودن صبر و حوصله ی زیادی میخواد ...
نوشت چهارم :به یارا آنتی بیوتیک اش رو میدم. نمیخوره. گریه میکنه هر ترفندی بلدم انجام میدم. نمیخوره. اگه هم موفق بشم و بریزم توی دهنش همه چیز رو برمیگردونه. لباس هر دومون کثیف میشه. کلافه از اینکه چطوری بهش بدم . گریه میکنه. هر طوری هست یکم بهش میدم. والا میگه آخی بیچاره. توی دلم میگم بیچاره من که سر هر چیزی داستان دارم. و لی به جاش میگم آره بیچاره اذیت شد. میگه بیچاره مامانم خیلی زحمت میکشه.
نوشت پنجم : امروز میانترم دوم ریاضی مهندسی بود، فکر میکنم این امتحان شکر خدا خوب شد. صبح که راه افتادم هوا ابری و آلوده بود. ماشین رو پارک کردم . برف می بارید . ولی شاید اسم برف برای اون دونه های ریز سنگین باشه .کلاه بارونی ام رو کشیدم روی سرم و دلم میخواست کسی بود تا توی این ده دقیقه باقی مونده تا شروع کلاس باهم زیر این به اصطلاح برف چایی میخوردیم، ولی به جاش از پله ها دویدم بالا تا زودتر از سرما راحت بشم. استاد اومد . گفت سرماخورده. ۲-۳ تا از بچه ها هم گفتن ماهم مریض شدیم. و دوباره موجی از ویروس. به این فکر کردن چقدر کار خوبی کردم والا رو این هفته هم نبردم پیش دبستانی. البته که تعطیل بودن ولی پیش دبستانی والا برقرار بود. وقتی فهمیدم استاد مریضه ناخودآگاه سرم درد گرفت ، گلوم می سوخت و حس میکردم تب دارم. کلاس خیلی اذیت کننده شده بود واسم و مدام ساعت رو چک میکردم که زودتر کلاس تموم بشه.
پ.نوشت : همه خوابیدن چون از ساعت ۵ صبح بیداریم و من وجود خستگی و سردرد شدید ترجیح دادم یک ساعتی Quntinuum بخونم و بعد بخوابم.
یک شنبه
چایی میریزم و به هوای دو روز پیش که توی تراس چایی ام رو میخوردم تا گرمای چایی توی هوای سرد بیشتر بهم بچسبه ، چایی و رولت خامه ایی رو میبرم توی تراس . هوا خیلی سرده . زیر نور چراغ کوچه چند تا دونه ی ریز سفید میبینم... یعنی هنوز یک ماه مونده به دی، زمستان شروع شده. شاید ۱۰ ثانیه هم نمی تونم بمونم و برمیگردم توی خونه. لای جزوه و برگه هام چایی رو هم سر میکشم. دست و دلم به خوندن نمیره و بعد از مدت ها وقتم رو با گوشی حروم میکنم که صدای گریه یارا بلند میشه. میخوابونمش و هر دوشون رو چک میکنم الهی شکر تب ندارن. یاد شیرین کاری های یارا قبل از خوابش میافتم و ناخودآگاه توی تاریکی اتاق به خودم و زندگی ام لبخند میزنم . والا بلند میشه روی تخت میشینه و منو که میبینه ناله ایی میکنه و میخوابه. این یعنی به نوازش من احتیاج داره. بالای سرش میشینم و دستمو لای موهاش میبرم و نوازشش میکنم. صدای برگه زدن درس خوندن همسرم و نفس های یارا سکوت اتاق رو میشکنه.
فکرها عین یک مرکز پر ترافیک از همه طرف به سمت مغزم حرکت میکنن و توی اون شلوغی تفکیک حق تقدم خیلی سخت میشه.
سه شنبه
همسرم که امد، عجله ایی دوتا لقمه از نیمرویی که واسه همه پخته بودم رو خوردم ، ترول ماگ رو از چایی پرکردم و راه افتادم، هوا خیلی سرد بود ، دماسنج ماشین هم با نشون دادن -۲ درجه تایید میکرد که دیگه لباس های پاییزه من جوابگو نیست. با خودم فکر میکنم باید در اولین فرصت کاپشن بخرم یا اولین پولی که دستم رسید.
استاد سر کلاس بود ، کوئیز گرفت ، برخلاف اصرار های ما که بلد نبودیم. چون جلسه پیش نبودم و سوال از جلسه قبل بود واسه همین نمیتونستم خوب بنویسم. با این حال نصف سوال رو نوشتم و در نظر خودم رضایت بخش بود. بعد از کلاس دوم رفتم سایت. که البته اینجا به سایت میگن خدمات ماشینی! یکسری کلمات هست که من فقط اینجا شنیدم.
میخواستم جزوه و کتاب دانلود کنم و همونجا پرینت کنم. ولی دیدم چیزی که میخوام نیست. رفتم کتابخونه یکم گشتم ولی چون نمیدونستم چطوریه کتاب مورد نظرمو پیدا نکردم. ولی حس کتابخونه همیشه من رو سر شوق میاره ، چنان شعف و ذوقی کل وجودم رو میگیره که تا ساعت ها انرژی دارم بی وقفه کار کنم و درس بخونم . رفتم سلف بدو بدو نهار خوردم و رفتم سمت دانشکده.دیر شده بود . یکی از بچه ها زنگ زد که نیا میخوایم کلاس رو کنسل کنیم . نشستم توی سالن مطالعه . استاد اومد ۱۰ دقیقه ایی توی کلاس نشست و رفت . بچه ها اومدن ، عذاب وجدان داشتن که کلاس رو کنسل کردن. قرار شد بریم به استاد بگیم اومدیم ، یکی از پسرها گفت برای چی بریم ؟ گفتم از صبح همه کلاس ها رو رفتین کنسل کردن این کلاس اصلا معنی نداره ! قرار شد من برم پیش استاد ... رفتم و استاد به شدت عصبانی بود ، گفت منتظر عواقب کارتون باشید ! گفتم من دیر رسیدم استاد ، بچه ها هم الان توی کلاس هستن . گفت شما دیر رسیدی ، بقیه هم دیر رسیدن ؟ بچه ها هر کدوم اومدن و استاد با دیدن بچه ها بیشتر عصبانی شد و گفت نمیاد سر کلاس . و توجیه های مارو اصلا قبول نمیکرد.
ناراحت شدم از این موضوع چون استاد حق داشت ، جلسه پیش که من غایب بودم به بچه ها تاکید کرده بود بیاین و میگفت شما به من بی احترامی کردید. تصمیم گرفتم که جلسه ی دیگه قبل از کلاس باهاش حرف بزنم ، چون استاد خوب و دلسوزی هست . و واقعا از ناراحت شدنش ناراحت شدم.
دوباره رفتم کتابخونه اینبار میدونستم چی کار کنم. اول توی سیستم سرچ کردم و محدوده ی کتاب رو پیدا کردم. بعد رفتم توی کتابخونه لابه لای کتابها، کتاب هایی که میخواستم رو انتخاب کردم. ۸ تا کتاب برداشتم . ۴ تاشو گذاشتم توی کوله ام و ۴ تای دیگه دستم گرفتم.
چشمم به کتاب هام بود و هوای ابری و برگ هایی زرد و نارنجی که رو چمن های یخ زده ریخته بودن. آهنگ فرانسوی و جاده و من که عاشق رانندگی هستم ، همه چیز برای عالی بودن حالن فراهم بود.اونقدر حالم خوب بود که کل خوشبختی واسم همون لحظه بود.توی راه از مغازه ی همیشگی ویفر همیشگی رو خریدم. فروشنده بعد از گفتن چندتا کلمه ترکی خندید و گفت ببخشید یادم میره شما فارس هستید . گفتم در حد این چندتا کلمه متوجه میشم . گفتم ویفر ها رو همون قیمت قبل حساب کنید. خندید و قبول کرد.
رسیدم خونه . دلم واسه بچه ها تنگ شده بود. پر از انرژی بودم. همسرم چایی دم کرده بود و با ویفر ها خوردیم. میخواست بخوابه. خسته بود از نگه داشتن بچه ها . گفتم نخواب باهم حرف بزنیم.
فنجون های چایی امون رو هی پر کردیم و هی حرف زدیم ....
شب تا ساعت ۲ بیدار بودم و درس خوندم. یارا به شدت خر خر میکرد در حدی که ۵ دقیقه یک بار بیدار میشد و به شدت گریه میکرد. نمیدونم این خر خر ها میتونه نگران کننده باشه یانه ! توی اینترنت خوندم ممکنه به دلیل بزرگ بودن لوزه سوم باشه... امیدوارم که این طور نباشه. آنتی بیوتیک که تموم بشه دوباره میبرمشون دکتر
والا نوشت : امروز صبح قبل از رفتن به والا یه سیب دادم که بخوره. با اینکه نمیخواست ولی با کلی ترفند و صحبت خورد . خورد ولی کلی غر زد .بعد از ظهر که اومدم صحبت موضوعی شد که والا با ذوق گفت یعنی دیگه لازم نیست صبح ها سیب بخورم ؟؟
همسرم میگفت امروز صبح میگفت خدا روشکر که مامان نیست. گفتم چرا ؟ گفت آخه منو کشت اینقدر بهم سیب داد :))
فکر نمیکردم یه سیب خوردن اینقدر اذیتش کرده باشه.
پ.ن : این چند وقت خیلی خسته شدم ، سعی میکنم کمتر از حال بدم بنویسم ولی اینجا یکی از پناه های روزهای سختمه. و البته ثبت شدن این روزها به خودم در آینده خیلی کمک میکنه.
و با خوندن کامنت های خصوصی و عمومی اتون از ذوق اشک ریختم که چقدر خوبه که اینجا هست و شما رو دارم.
چایی دم میکنم . هوس هل و زعفرون میکنم و چندتا غنچه گل محمدی هم توی چایی ام میریزم. هوا ابری و منتظر بارونم. چراغ های خونه رو روشن میکنم و انتظار ندارم که تازه ساعت ۳ باشه. والا خوابیده. از صبح حالش خوب نبود و بی حال بود . دودل بودم برای بردنش به پیش دبستانی . از طرفی با خودم فکر می کردم اگه امروز هم بعد از دو روز تعطیلی دوباره نره شاید با شروع مجددش برای رفتن به پیش دبستانی دوباره به مشکل بخوریم. یک هفته ایی بود که خیلی خوب میرفت و کلاس هاش رو شرکت میکرد. با همسرم هم مشورت کردم و بردمش . تصمیم داشتم همونجا بمونم و ۱-۲ ساعت بعد برگردیم. تا رسیدیم توی حیاط مجموعه حالش بد تر شد . خاله اش رو که دید گفت نمیرم . و بعد بالا آورد... یارا بغلم خواب بود. یکی دیگه از خاله ها کمک کرد ... و من دوباره ماشین گرفتم و برگشتم. راننده به ترکی چیزی پرسید که من فقط " تز " رو فهمیدم. و گفتم متوجه نمیشم. گفت زود از مدرسه برش گردوندید. گفتم حالش بهم خورد. گفت یکی از اقوام ما بچه اش بالا می آورد بردنش دکتر و بعد روانشناس . روانشناس گفت بچه رو تهدید کردید واسه همین میره اونجا حالش بد میشه بالا میاره.گفتم ما پاداش و جایزه بوده که تهدید نبوده ...
به یارا نگاه میکنم که خوابه و والا که بی حال با کلاه قرمزش داشت بیرون رو نگاه میکنه ... و من که خیلی خسته ام از ندانستن ها ! از اینکه واقعا خیلی جاها گیج و حیرانم از اینکه کار درست و غلط چیه . بردن والا درست بود یا غلط؟ فکرش رو هم نمیکردم که بعد از دوماه مریضی دوباره شدید مریض بشه . ۵ شنبه صرف سرفه ها بردمش دکتر ولی حالا دوباره برای تب و بی حالی شدید باید ببرمش دکتر. واقعا گیج ام که چی کار کنم. اوایل مریضی با خودم فکر میکردم چقدر مادر بدی هستم که بچه ها اینقدر طولانی مریض موندن. و یاد مامان خودم میافتم که از جمله افتخاراتش پرهیزهای سخت غذایی بود و ما سریع خوب میشدیم. ولی وقتی با خواهرم و یکی دوتا دوست قدیمی حرف زدم و دیدم وضعیت همه همینه ، و دوره ی بیماری اش ۱ ماه حداقل طول میکشه ، آروم شدم.
۱۳ آذر
دیروز تا شب والا تب داشت و بی حال بود. همسرم که اومد رفتیم دکتر. دوز آنتی بیوتیک رو قوی تر کرد و سرم ضد اسهال استفراغ واسش نوشت. از ۵ شنبه که اومدیم ۱ کیلو کم کرده بود. دارو ها رو گرفتم. والا با رنگ پریده و بی حال میگفت من سرم نمیزنم. نصف سرم رو باید توی ۲ ساعت میزد و این واقعا از حوصله ی یه بچه ۵ ساله خارج بود . و میترسیدم که استرس از دارو و دکتر بگیره. خوب که فکر کردم دیدم وضعیت مزاجی اش اونقدر هم بد نیست که نیاز به سرم باشه. به همون شربت اندانسترون رضایت دادم.
صبح که بیدار شدم والا تب داشت. دیشب یه قرص استامینوفن بهش دادم . گیج و مبهوت ام از این همه دارو و کورتون که بچه های الان باید بخورن... تصمیم گرفتم نرم دانشگاه. والا خیلی بهم احتیاج داشت. میگفت تو پیش من بمون. واسش کتاب خوندم. چند لقمه صبحانه بهش دادم و مدام با دستمال خیس سعی میکردم تبش رو کنترل کنم. گفتم برم صبحانه بخورم دوباره بیام پیشت. گفت همینجا پیش من بخور.چشم های بی حالش یک لحظه از هیجان و خوشحالی برق زد و گفت یادته اومده بودیم اینجا ، اینجا سفره می انداختیم غذا میخوردیم؟
سرم رو کردم توی قفسه ی کتاب ها تا گریه ام رو نبینه. روزهای اول که اسباب رو میچیدیم فقط اول اتاق بچه ها رو فرش کردیم تا جایی برای استراحت و غذا باشه. اون روز بردار شوهر هم بود و بودن یک هم زبون و آشنا واسمون قوت قلب بود...
پیشش موندم تا خوابید.
کنار بخاری روی مبل نشستم و گریه کردم.
یارا هم خوابید اما اون هم یکم تب داشت...
تصمیمم رو گرفتم حداقل تا آخر آذر دیگه نمیذارم بره پیش دبستانی. این طوری یکم بدنش قوی میشه و ایشالله بعد از اون هم مریضی ها کمتر میشه ،هر چند همیشه ترس ازتکرار شدن روزهای نرفتن سرکلاس گوشه ی ذهنم هست ، ولی الان سلامتی بچه ها الویت اول و آخرم هست.
خیلی خسته و بی حالم.... روی تخت خوابم میبره و همسرم یک ساعتی یارا رو مشغول میکنه تا من بخوابم.
بیدار میشم ، هوا گرفته است ، ابرهای سیاه بی بارون ! تصور میکنم با خواهرم توی خیابون جلفا در حال خرید چکمه ایم ، یک دفعه بارون میگیره و بدو بدو میریم کافه هرمس دو تا قهوه با چیز کیک سفارش میدیم و تا سفارش ها آماده بشه خریدهامون رو در میاریم و بهم نشون میدیم ، انگار نه انگار که باهم خریدیم :)