یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

طبابت این روزها

سکانس اول

روی نیمکت پارک نشستم و سعی میکنم به هیچ چیزی فکر نکنم تا ذهنم کمی آرامش بگیره. مردی که تیشرت آبی داره روی نیمکت دراز کشیده و داره با گوشیش کار میکنه . به این فکر میکنم که چقدر این کار در جایگاه یک مادر میتونه زشت باشه. و بلافاصله یک چرا ؟ که دختر بچه ی گریون به سمت مرد میدونه.  چیپس میخواد و مرد میگه که کارت نداره. والا صدام میکنه و میگه بچه داره گریه میکنه بغلش کن راه ببرش. به خودم میام. یارا داره نق میزنه. بلند میشم و با کالسکه دور پارک میچرخونمش. بعضی وقت ها تجربه هم که داشته باشی فراموشکار و پرتوقع میشی و حتی اشتباهات بیشتر هم میشه. در مورد یارا مدام پیش خودم غر میزدم که چرا روی کالسکه و صندلی ماشین نمیشینه ، والا خیلی بهتر بود. اما این روزها که صبوری کردم و مجبورش نکردم و با حوصله برخورد کردم ،الان  روی کالسکه خیلی راحت میشینه و چند دقیقه ایی هم روی صندلی ماشین... و میفهمم که انتظار من بیشتر از سنش بوده .

والا روی تاب نشسته ، هلش میدم‌ ، میخواد بره توی آسمون ابرها رو بخوره. مرد تیشرت آبی با دختربچه درحالی که یه چیپس دستشه از مغازه میاد بیرون. دخترک هنوز گریه میکنه و چیپس رو پرت میکنه روی زمین . مرد میخنده و چیپس رو بر میداره. و این کار چند بار تکرار میشه . مرد گوشی اش رو از جیب شلوار در میاره و از دخترک فیلم میگیره . صدای آلارم گوشی من میگه که وقت رفتنه. والا از تاب پیاده میشه و میگه بریم به آقاهه بگیم اگه بچه اش چیپس نمیخواد بده به  ما.

سکانس دوم

وارد اتاق انتظار اولیا میشم. مامان سارا و یه مامان دیگه بلند میشن. سلام میکنم و یکسری تعارف که نه صدای خودم رو از زیر ماسک متوجه میشم نه صدای اونها رو . یکی از خانم ها با بینی عمل کرده و مژه های اکستنشن شده در حالی که داره از ترول ماگ نسپرو اش آب می نوشه با دقت به حرف های خانمی که موهای مشکی اش رو با کلیپس پشت سرش جمع کرده و با هیجان مدام دست هاش رو تکون میده گوش میکنه . همه دارن نگاهش میکنن و به حرفهاش لبخند میزنن و من هم به تبع اونها با لبخند نگاهش میکنم و هیچی از حرفهاش رو نمی فهمم. به جای اینکه دنبال کلمات آشنا مثل  قُی ، ورمَ و یاتماز و ... بگردم به صورت سبزه اش نگاه میکنم که هنوز طراوت داره. مامان سارا با لبخند ملایم میگه والا خیلی مظلومه ، خونه هم همین طوره ؟ لبخند میزنم و میگم بچه ها معمولا توی خونه فرق دادن. یارا دستم رو میکشه که از اتاق بریم بیرون. بر خلاف میلم که دوست دارم با مامان سارا هم صحبت بشم میرم دنبال یارا تا توی استخر توپ بازی کنه . یکم که ازش عکس و فیلم میگیرم والا و مربی اش میان. سارا و مهیسا هم پشت سرشون‌. والا از دیدن من جون میگیره و چشم هاش از خوشحالی برق میزنه. مربی میگه من برم توی اتاق بشینم و اون حواسش به یارا هست ، والا دنبالم میاد تا مطمئن بشه همونجا هستم. خانمی با موهای مشکی پرکلاغی و شال قرمز رنگ و بینی ایی که به شدت بد عمل شده جای قبلی من رو گرفته. کنار مامان سارا می‌نشینم. این بار متکلم خانم شال قرمزه‌ . دست و پا شکسته حرفهاشون رو میفهمم ‌ . اینکه مامان سارا قبلا بهزیستی کار می‌کرده و الان گویا مرخصی بدون حقوق گرفته تا درس بخونه و دانشجوی روانشناسی ِ.  اینکه خانم شال قرمز متخصص زنان هست و داشت تبلیغ کارهای زیبایی رو می‌کرد. به این فکر میکنم که طبابت الان دیگه به حاشیه رفته و کارهای زیبایی مهم تر شدن. تا همین چند سال پیش شوهر خواهر شوهر در حاشیه شهر طبابت می‌کرد و کل روزش رو با آدم هایی پر میکرد که بایت کم کردن درد و خوب شدن سرما خوردگی اشون آقای دکتر رو دعا میکردن و بعضی ها هم اعتقاد داشتن آقای دکتر نفسش خوبه. ولی الان آقای دکتر در شمال شهر مشغول تزریق ژل به اقصا نقاط صورت مراجعینِ و اعتقاد داره طبابت یعنی همین. اوج طبابت هم فقط اونجا که مراجعه غیر ایرانی میاد و هزینه رو به دلار پرداخت میکنه.

مامان سارا میگه والا امروز بغض داشت شما نبودین. قلبم به درد میاد . با مربی اش صحبت میکنم . میگه امروز حرف "س" رو یاد گرفتن باهاش توی خونه کار کنین. یکسری توضیح میده و من بی وقفه چشم میگم تا برسم به مطرح کردن خواسته ام. میگه والا امروز گریه افتاد . ریتم کلاس که کند میشه دلتنگ میشه. همه اش میخواست من پیشش باشم. برای همین سر کلاس پیشش موندم که درس رو یاد بگیره. یک جا نشستن واسش هنوز سخته. یکسری توضیحات دیگه که همه اش رو خودم میدونم. ولی وقتی میگه قلقش رو کم کم دارم یاد میگیرم  به این فکر میکنم والا رو من میشناسم برای مربی اش کاملا ناشناخته است و چه خوبه که اینقدر زود شناخت پیدا کرده تا بدونه باید باهاش چی کار کرد‌ . صحبت هاش تموم میشه و تشکر های من. میگم خانم رستمی گفتن بهتون ؟ میگه بله من همه ی تلاشم رو میکنم اون تایم ها زودتر بیام. میگم اگه هزینه تاکسی و اینا هم متحمل میشین من پرداخت میکنم. میگه نه . سعی میکنم تا ۸:۱۵ خودم رو برسونم. خیلی تشکر میکنم و نمیدونم واقعا قراره فردا زود بیاد یا فقط اینطوری بهم گفت ‌. از اون موقع تا حالا مدام دل دل میکنم که فردا صبح زودتر خودم والا رو ببرم یا بزارم همون ساعت ۹ همسرم ببره.

روزمره

ساعت نزدیکه دوازده میشه و با وجود اینکه خوابم نمیاد مسواک میزنم که بخوابم. همسرم امشب شیفته و من امیروالا تنهاییم. با اینکه دیگه به شبهای تنهایی عادت کردم و ترسی ندارم ولی همون قدر هم عادت کردم شب هایی که همسرم نیست تو اتاق امیروالا بخوابم.برق ها رو خاموش میکنم و تنها روشنایی ال ای دی های تخت امیروالاست. میبرمش دستشویی. چون قبل از خواب یک لیوان شیرو عسل خورد. عذاب وجدان دارم که مسواک نزده و خوابید. خواب و بیداره. میخوابونمش روی تختش. نگاهم میکنه و یه لبخند خیلی عمیق. و من با تمام وجود دوست دارم میشد اون لحظه رو ثبت کرد. بی حال تر از اونم که واسه خودم تشک پهن کنم. ولی یادم میافته فراموشم شده اتاقش رو قبل خواب جارو بزنم. یه پتو پهن میکنم و کنار تختش میخوابم.

خونه تکونی عید رو شروع کردم. با اینکه خیلی کار زیادی نمیتونم انجام بدم. اما از اینکه خونه حال و هوای عید نداشته باشه اصلا خوشم نمیاد. انبوه اتفاقات و دستی که به نوشتن نمیره.... امروز با واریز حقوق و پولی که قرار بود دوستمون قرض بده یکم حالمون بهتر شد و فکرمون آزاد تر .... برای مسکن ملی باید ۴۰ میلیون واریز کنیم و کل پس انداز ما دوتا سکه است که از روزی که خریدیم الان ارزونتر شده ... همه گفتن بفروش ارزونتر میشه... استخاره کردیم گفت انجام نده شرایط بهتر به وجود میاد...

ترم دانشگاه قرار بود از این هفته شروع بشه ولی سامانه هنوز برای انتخاب واحد هم جواب نمیده... و من خوشحالم از اینکه ترم هر چه دیرتر شروع بشه. ۵ تا کلاس عملی دارم و فقط تنها دعام برگزار نشدن این کلاس ها به شکل حضوریه.... با شرایط خیلی خاص من رفتن دو روز در هفته به دانشگاه واقعا سخته!

پارسال این موقع ها کرونا اومد و امسال کرونای انگلیسی... خیلی زود و سخت یک سال گذشت..

سال دیگه قراره کجا باشیم و منتظر چه اتفاقی؟؟ شاید بازهم از این شهر سفر کنیم و من چقدر سفر رو به جاهای جدید دوست دارم... تجربه های جدید و زندگی جدید... اصل زندگی دنیا بی وفاییه... پس منم دوست دارم ... 

بعد از عید رفتنمون یا موندمونمون قطعی میشه.

درست چهار سال پیش درحالی که توی یه کارخونه قطعه سازی با کلی آلودگی صوتی کار میکردم توی یه شهر کوچیک و کمی دور از خانواده باردار بودم و منتظر شهریور ماهی بودم که فرزندی که نه اسمش را میدانستم و نه حتی جنسیتش به دنیا بیاد. شهریوری که باید اسباب کشی میکردم و از آن شهرمیرفتم. 

و الان درست همان شرایط را دارم با این تفاوت که اینبار به جای کار در کارخانه ، دانشجویی در خانه را تجربه میکنم! و منتظر شهریوری هستم که اسباب کشی کنیم و فرزندی که نه جنسیت نه اسمش را میدانم به دنیا بیاید.

۴سال پیش به همسرم گقتم پسر شد علی بگذاریم . هیچ جوره قبول نکرد. من گفتم امیر و اون گفت پارسا ... بین قرآن گذاشتیم ... شد امیر ... عیدغدیرخم بود ... امیروالا به دنیا اومد ... و من در سرم می چرخید.... شاه مردان... امیروالا ، امیرعرفان... به همسرم گفتم امیروالا ... گقت خیلی بهش میاد ... با وجود گفته هایی که باید اسمش علی باشد چون عید غدیر است و ما علی صدایش میکنیم ما گفتیم امیروالا و شد .... امیروالا.... 

اینبار انتخاب اسم برایم خیلی سختتره شده... همسرم میگوید امیرحافظ یا مه والا ... یه اسم دلم میخواهد که مثل امیروالا حالم را سرجا بیاورد..... شاید هم وقتی بیایید اسمش را هم با خودش بیاورد .... درست مثل امیروالا....

خوابیدن یکی از سخت ترین کارهای این روزهایم شده .... ناچارم خودم را آنقدر به خواب بزنم که خوابم ببرد.... چشم هایم را میبندم و حتی نمیدانم به چه آرزویی فکر کنم.... یا حتی به چه لحظه ی خوشایندی....

به دریا یا جنگل ؟ به زادگاهم و خاطراتم ... به روزهای آینده و سفرهای جدید.... یا حتی خرید عید با کلی پاکت و قیمت های عالی 

۴ اسفند-ساعت ۱۲:۳۰ نیمه شب

ربات کرونایی

بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم بریم دیدن خانواده هامون، سه شنبه ساعت ٦/٥ راه افتادم سمت محل کار همسرم و سوارش کردیم و رفتیم شهرستان مادر شوهرم اینا، توی راه هم فلافل پخته بودم و ساندویچ خوردیم. ساعت ١٠/٥ بود که رسیدیم ، برادر شوهر هم اونجا بود، امیروالا هم خیلی خوشحال بود و از ذوقش ساعت ١/٥ وقتی دید همه خوابن اومد پیشم و خوابید . صبح ساعت ٧ به محض اینکه حرکتی از من دید از جا بلند شد و رفت پشت پنجره ، پرده رو کنار زد و گفت ببین صبح شده مامان ، بیدار شو ! 

صبحانه خوردیم و کارهامونو کردیم و رفتیم اصفهان ، توی مسیر رفتیم دنبال خواهرم و باهم رفتیم خونه ی مامانم، نهار هم بابام کباب واسمون پخت و بعد از مدتها یه دلی از عذا در اوردم :))

قرار بود شب هم اونیکی خواهرم بیاد و به خاطر کرونا مامانم میگفت همه باهم نباشیم و جدا جدا بیان. خواهر بزرگه میخواست مانتو بخره و به من گفت بیا باهم بریم و قرار شد سه تایی باهم بریم ، و شاید بعد از حداقل ٥ سال سه تایی بدون بچه هامون داشتیم باهم جایی میرفتیم، کلی باهم خندیدیم و خاطرات مشترک مجردی  رو یاد آوری کردیم ، و بدون دغدغه ی اینکه باید خانوم باشیم ، مادر باشیم و … هر طور دوست داشتیم حرف زدیم و خندیدیم . رسیدیم خونه خواهر وسطیه رفت خونشون و ما هم رفتیم شام خوردیم، خواهر بزرگه هم قبل از ٩ به خاطر ممنوعیت تردد ها میخواستن برن خونشون، که بچه هامون کلی گریه زاری کردن و من به همسرم گفتم که بریم خونشون، تند تند کارهامونو کردیم و راه افتادیم. اول رفتیم سر ساختمان خواهرم اینا و به سگ نگهبان غذا دادیم، چون امیروالا همه اش  میگفت خاله گفته بریم خونشون من رو میبره پیش سگ ها ، سگ بیچاره هم حسابی گرسنه بود . رفتیم خونه ی خواهرم و حسابی دور هم کیف کردیم، آخرهای شب بود که حال شوهرم بد شد … وضعیت معده اش حسابی ریخته بود بهم و مدام بالا می اورد … ماهم از استرس کرونا داشتیم میمیردیم … که نکنه کرونا انگلیسی گرفته … واقعا ترسیده بودم که اگه کرونا باشه آخه از کجا ؟ وقتی حسابی رعایت میکنم و با هیچ فرد مبتلایی در ارتباط نبودیم … خلاصه تا صبح نخوابیدیم و صبح اول وقت هم رفتیم آزمایشگاه  همسرم تست PCR  داد و تا شب جوابش اومد ، و اینکه تا شب به ما چی گذاشت و من از شدت تپش قلب دیگه حالت تهوع گرفته بودم و … بماند ، شب خدا رو شکر جواب تست اومد و منفی بود ، ولی حال شوهرم خیلی خوب نبود  و کل روز رو خوابیده بود و اصلا نمیتوانست غذا بخوره … قرار بود ظهر بریم خونه ی دختر دایی ام و شب هم بریم خونه ی خواهر وسطیه که از ترس کرونا و حال بد همسرم همه رو کنسل کردیم! 

فردا ظهرش هم  راه افتادیم شهرستان مادر شوهرم اینا ، خواهر شوهرمم اونجا بود و واسه پسرش میخواست تولد بگیره، ولی همسرم کماکان خوابیده بود و شوهر خواهر شوهرم اومد و واسش سرم زد ، شوهرم تا شب خوابیده بود و خیلی غذا نخورد . فردا صبحش خیلی بهتر بود و تصمیم گرفتیم بعد از نهار راه بیافتیم، با اینکه همسرم مرخصی استعلاجی گرفته بود و میتونست بیشتر بمونیم ولی به خاطر دکتر رفتن و کلاس ها ی من و شغل دوم خودش گفتیم خونه ی خودمون باشیم بهتره ! 

خلاصه که پر انرژی رفتیم و با پایین ترین سطح انرژی برگشتیم و واقعا دیگه تا بعد از کرونا نمیرم اصفهان که  این مشکلات و نگرانی ها پیش بیاد ، شاید جایی همین حوالی توی طبیعت برم ولی دیدن خانواده ها و دور هم جمع شدن حتی به تعداد کم … با این حجم از استرس و ناراحتی واقعا نمی ارزه!

پ.ن : نمیدونم به خاطر کروناست یا … احساس میکنم یه افسردگی درونی دارم … یا شاید افسردگی نه ، یه جور سرکوب احساسات … اصلا دلم واسه خانواده ام تنگ نمیشه ، از ندیدنشون بغض نمیکنم … ناراحت نمیشم … یاد خاطراتمون نمی افتم …کنج اتاق خوابمون رو که با تبلتم سر کلاس مجازی ام رو به همه جای دنیا ترجیح میدم … من پراحساس ترین و با نشاط ترین دختر خانواده بودم … شاید نیاز به روانکاوی داشته باشم ، خواهر بزرگه چند ماهی هست پیش روانکاو میره و متوجه شده که همه ی احساسات غم و خشم و … پشت خنده مخفی میکنه ، درست مثل من ! با این تفاوت که من یه جایی متوجه شدم که نباید بخندم چون برداشت اشتباه میشه و ممکنه بعضی جاها طرف مقابل فکر کنه من از ناراحتی اش خوشحالم ! ولی هنوز نمی تونم غمم رو با اشک نشون بدم و مدام در حال سرکوبم، اوایل کرونا خیلی دلتنگ میشدم به خصوص مامان بابام ، و کلی هم گریه میکردم ولی الان اصلا … احساس میکنم دارم تبدیل به رباتی میشم که فقط باید زندگی کنه ! باید … فقط …زندگی …کنه ! و زنده بمونه !!! 

و یکی از دلایل ننوشتنم توی وب لاگ شاید همینه ، برای همین دارم تلاش میکنم خودم باشم باهمه خاطراتم…

آرامش


وقتی خوب به زندگی ام فکر میکنم میبینم که همه چیز عالیه و کلی پیشرفت و اتفاقات خوب توی زندگی ام افتاده . فقط تنها چیزی که بعضی وقت ها میاد گوشه ی ذهنم تا ناامیدم کنه اینه که چند سالی این وسط از دستم در رفته و اگه سه چهار سال پیش اینجایی که الان هستم بودم دیگه هیچ حرفی برای نا امیدی نمیموند. 

از بیست سالگی ام تلاش کردم یکسری روحیات و اخلاقیات آزار دهنده رو توی خودم از بین ببرم و خیلی خیلی موفق بودم . من یک دختر صبور و آروم و عصبی و حساس بودم ! آروم و عصبی !! دقیقا چه طوری میشه این دوتا رو باهم بود ؟ ولی من بودم. با دیگران چنان آرامش و ملایمتی داشتم که همه اش میشد حرص و عصبانیت با نزدیکان، هیچ وقت اونروزی رو که  یه دختر بچه ٨-٩ ساله بودم در اوج عصبانیت وقتی خواهر بزرگه در اتاق رو بسته بود و من هرچی در میزدم باز نمیکرد و من با مشت شیشه در رو شکستم یادم نمیره .... و اینکه میتونم این حرفها رو اینجا بگم خودش نشون میده که من پذیرفتم عصبی بودم و اصلاحش کردم. الان در مقابل رفتارهای امیروالا که گاهی آدم رو عمیقا عصبی میکنه خونسردم و سکوت میکنم و نهایتش یه نگاه سنگین بدون حرف ! مثل امروز که از توی تراس دمپایی پرت کرد سمتم و درست خورد وسط سرم  شاید واقعا خنده دار باشه ولی وقتی فکر میکنی که ممکنه این حرکت با یه وسیله ی خطرناک روی یک نفر  دیگه انجام بشه نیاز به جدیت داره ! خودش کلی ناراحت شد از کارش و کلی بوسم کرد و برای شاد کردن همه ی صبحانه اش رو خورد و مدام میگفت بخند مامان . و من نهایت دعوام این بود که بهش گفتم که به خاطر کار بدی که انجام داد خیلی ناراحت شدم. و بی نهایت عذاب وجدان دارم به خاطر رفتارهای اشتباهم درست پارسال همین موقع ها...

و حالت آزار دهنده ی رفتاری ام که خیلی برای از بین بردنش تلاش کردم و حدود ٨٠-٩٠ درصد هم موفق بودم، حساسیت بیش از حد بود! هفته ی پیش مامان بابام مهمونم بودن و دو روزی هم خواهر بزرگه اومد، شوهر خواهر بزرگه خیلی پرتوقعه و خیلی راحت دیگران رو مسخره میکنه و به بدترین شکل ممکن انتقاد میکنه و به زور حرف خودش رو به کرسی میشونه! مثلا همسرم واسش از تصمیم من برای استفاده از فاضلاب آب تصفیه حرف زده بود و اونم کلی خندید و مسخره کرد که شدنی نیست و شب هم دوباره در جمع که برادر شوهر هم بود با تمسخر از ایده ی من حرف زد و برادر شوهر هم خندید و گفت آره بابا این که شدنی نیست اصلا! و من سکوت کردم و توی دلم گفتم هر چی دوست دارید بگید من کار خودمو میکنم ! با آدمهای این مدلی اصلا نباید بحث کرد ، کسی که ٥٠ سالشه از تو که ٢٠ سال ازش کوچک تری هیچ حرف منطقی ایی رو نمیپذیره پس چرا باید انرژی و اعصاب خودم رو صرف قانع کردن کسی بکنم که نمیخواد بپذیره ! 

حالا  ایده من چی بود ؟ آب تصفیه سه برابر حجم آبی که مصرف میکنیم رو به عنوان فاضلاب دفع میکنه ، که این آب کاملا تمیز و شفاف و خوبه که فقط املاح زیادی داره ، من آب فاضلاب تصفیه رو جمع میکردم توی ظرفهای مختلف و برای آبیاری باغچه استفاده میکردم ولی خب خیلی کار سختی بود، برای همین حدود سی متر شلنگ گرفتیم و کشیدیم تا توی باغچه ، یه شلنگ خیلی باریک که توی دید هم نیست، اینطوری خودش مسقیم باغچه رو آبیاری میکنه . به همین سادگی . برادر شوهر اومد و سیستم مارو دید و به فکر افتاد که خودشون هم همین کار رو بکنن ، توی دلم خندیدم و گفتم شما نبودی که مسخره میکردی ؟

این یکی از کوچک ترین رفتارهای روی اعصاب شوهر خواهر بزرگه است . و این چند روز که مهمان من بودن تمام تلاشم این بود که رفتارهای اشتباهشون ناراحتم نکنه و بعد از رفتنشون هم حرص نخورم که چرا اینطور کرد و اونطور بود و ... و چقدر هم اینطوری آرامش دارم. 

حتی یک شب پدر شوهر زنگ زد و من برخلاف همیشه که استرس میگرفتم حالا چی میگن که خانواده ی من اینجان و .... اصلا واسم مهم نبود و باخودم گفتم هر کس هرطور دوست داره فکر کنه و رفتار کنه من فقط مسئول درست رفتار کردن خودمم و نمیدونید که چقدر اینطوری آروم ترم :)

عکس نوشت : وقتی صبح زودتر از شوهرم توی کوچه است که بره بیرون چاره ایی نمیمونه جز اینکه بریم پارک.دست درد گرفتم از بس کل پارک رو ضدعفونی کردم.