یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

مسابقه ایی در راه است

جمعه آزمون مرحله سوم هوش برتر بود، و من با کمی حساب کتاب دیدم ضبط برنامه انشالله بعد از زایمان من خواهد بود پس میتونم توی مسابقه شرکت کنم، برای همین آزمون مرحله ی آخر رو که  حضوری بود باید میدادم، آزمون توی دبیرستان البرز برگزار میشد.پنج شنبه بعد از ظهر راه افتادیم و توی راه کلی کیف کردیم، یک جایی کنار جاده نشستیم و چایی خوردیم، دم غروب بود و هوا ابری بارونی بود، بعد از اون هم یک مجتمع رفاهی بسیار شیک استراحت کردیم و از بس  بوهای خوب به مشاممان میرسید همسرم طاقت نیورد و یک چیپس و پنیر خرید ، من هم خیلی خودم را کنترل کردم که نخورم و خیلی کم خوردم ، بعد از اون راه افتادیم سمت خانه ی برادر شوهر،حدود ساعت ١١ بود که رسیدیم و کمی نشستیم و بدون تعارف رفتم که بخوابم، این روزها خیلی بیشتر از قبل هوای خودم را دارم و حرفها و فکرها دیگران برایم مهم نیست.

تا ظهر خانه برادر شوهر بودیم . جاری ام کمی از دست مادر شوهر شاکی بود اتفاقاتی که برای من عادی است و برای اون چون دوره سخت و غیرقابل تحمله .سعی کردم آرامش کنم و بهش بفهمانم که شرایط من همیشه همین است و غیر از این باشد تعجب می کنم :)). 

ساعت ٣ راه افتادیم سمت آزمون، برخلاف انتظارم از جمعه ظهر شهر خیلی شلوغ بود و همین دلیل شد ٢٠ دقیقه دیر به جلسه برسیم و زمان را از دست دادیم، من سه هزار سوال خوانده بودم ولی همسرم حدود ٢٣٠٠ سوال، وقتی سر جلسه از هم جدا شدیم و من تند تند سوال های تخصصی را جواب میدادم همه اش به فکر همسرم بودم که آن ٧٠٠ تای نخوانده اش چقدر بد میشود، یک صلوات فرستادم و از خدا خواستم خودش کمکش کند، در کل آزمون را خوب دادم و قطعاً اگر زمان داشتم خیلی بهتر میشد ، جو هوش برتر خیلی دوست داشتنی است و هر بار با کلی انرژی مثبت از این جو بیرون می آیم،و هر دوباری که برای ضبط سری قبلی برنامه با کلی خاطره و حس خوب برگشتم.بعد از آزمون فهمیدم سوالات موضوعی که همسرم نرسیده بود کامل بخواند ، اشتباهاً ناقص چاپ شده بود و به جای ٣٠ سوال فقط ١٥ سوال چاپ شده بود ، که از قضا ١٥ سوال از همان بخش های اولی بود که همسرم خوانده بود، و این شد که همسرمم هم آزمونش را خوب داده بود واین موضوع فوق العاده خوشحالم کرد.و باز هم بهم ثابت شد  وقتی خدا بخواهد همه چیز یک جوری ، جور میشود که باورش نمی شود کرد.

بعد از آزمون خیلی دوست داشتم با همسرم کمی توی خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش پرسه بزنیم ولی با توجه به مسیر و حال خودم منصرف شدم، انقلاب یکی از خیابان های مورد علاقه ی من است که هر بار که میروم آنجا حالم عالی میشود.جمعه بود و بساط گل فروش های کنار جاده بهشت زهرا به راه بود. از همسرم خواستم یک دسته گل بخریم. و همسرم چون اصلاً از گل خریدن خوشش نمی آید و اعتقاد دارد پول حرام کردن است اولش مخالفت کرد. اما با اصرار من قبول کرد. وقتی دید دختر و پسرهای کوچک آنطور دنبال ماشین ما می دوند تا یک دسته گل رز 40 تایی را 10 هزار تومن بفروشند با نهایت رضایت یک دسته گل خرید. و من سرمست از عشق شدم.

برای اذان مغرب رسیدیم قم و به درخواست من بعد از چند سال قسمتمان شد برویم زیارت حرم حضرت معصومه، که بیش از حد شلوغ و گرم بود ، بعدش هم یکسره به راهمان ادامه دادیم و حدود ساعت ١ رسیدیم خانه.

صبح آنقدر خسته و کوفته بودم که ترجیح دادم شنبه را مرخصی بگیرم و استراحت کنم و به کارهای عقب افتاده ام از جمله نوشتن وب لاگم برسم.

پ.ن1: مریم میرزاخانی درگذشت و اینستاگرام و تلگرام پر شده از این خبر ، وقتی فهمیدم در اثر سرطان سینه فوت شد شوکه شدم، عجب سرطان عجیبی است که اینطور سریع و گسترده خانم ها را از پا در می آورد... حتی اگر چند سال قبلش در یک کشور که میگوید جهان سوم است و جاده هایش و ماشین هایش ایمنی ندارد ، با اتوبوس به ته دره برود زنده می ماندو چند سالی به پیشرفت بشریت خدمت میکند  و بعد یک روزی که در ینگه دنیا  با نهایت امکانات اگر خدا بخواهد از این دنیا میبردش. روحش شاد...

پ.ن 2: همان طور که مشخص است این نوشته ، شنبه 96/04/24 نوشته شده و امروز با نهایت سرعت :دی آپدیت شد. این روزها اتفاقات زیادی برایمان می افتد و هنوز تکلیف خانه مشخص نیست. از طرفی پدرم اصرار دارد که همین جا بمانیم و شاید مستاجرش تا آن تاریخ نتواند خانه را تخلیه کند. از طرفی وقتی به بعد از زایمان و حال و هوایش و غربت این شهر کوچک و تنهایی فکر میکنم دلم میگیرد ، از آن طرف هم رفتن و زندگی  با مادر شوهرم در آن زیرزمین که آدم نفسش بند می آید خیلی سخت است. آگهی های اجاره ی خانه را هم که بالا پایین میکنم می بینم حداقل باید 30-20 میلیون پول پیش داشته باشی با ماهی 600-700 تومن تا یک جایی قابل سکونت گیرمان بیاید.کم کم جمع کردن وسایلم را باید شروع کنم چون میدانم که 1-2 ماه خیلی زود میگذرد. زمان اسباب کشی ما درست وقتی است که من نه ماهه هستم و پدرم و مادرم مکه اند!دعا کنید همه چیز ختم به خیر شود.

پ.ن 3 : یک ماهی هست که ظاهرم تغییر کرده و نشان میدهد که یک خبر هایی هست. به خصوص محدوده بینی :)) اوایل همسرم گیر داده بود که بعد از زایمانت حتماً برو دماغت را عمل کن و من خوب خیلی دلم می شکست که همسرم اینطور با ظاهرم برخورد می کند ولی بعد که فهمید این افزایش حجم به خاطر بارداری است اعتراف کرد که : " با خودم هر روز میگفتم چرا بینی ات اینقدر بزرگ است. یعنی من تاحالا ندیده بودم؟! حالا که فهمیدم به خاطر چیه آرام گرفتم " . امروز یک آقایی از IT کارخانه آمده بود سیستمان را درست کند. دماغ عملی و لاغر. خودم را که باهاش مقایسه میکردم می دیدم عجب هیبتی دارم :)) ولی با همه ی اینها خدا روشکر ظاهرم طوری نیست که اگر کسی نداند بفهمد و این باعث شده هنوز توی محیط کار راحت باشم. انشالله که تا ماه 9 بتوانم به کار کردنم ادامه بدهم. هر بار که خواهر شوهر من را می بیند میگوید تو چرا اصلاً معلوم نیست بارداری؟ نکنه بچه ات خیلی ریز باشد؟! ولی من فقط میخندم و میگویم به این چیزها نیست. انشالله سالم باشد.

پ.ن 4: ساندویچ مونت کریستو به ادامه مطلب پست قبل اضافه شد.

روزهای عاشقانه

این مدت که سر کار میرم اصلاً روزها و شب هایم را نمی فهمم، آنقدر زود همه چیز دارد می گذرد که باورم نمیشود یک هفته ی دیگر ماه هفتم هم تمام میشود، با این وجود لحظه شماری می کنم برای هفته ی اول مهر و دلم میخواهد این دوماه هم هرچه زودتر تمام شود. این یکی دوهفته هم با همسرم بعد از ظهرها بعد از کار و کمی استراحت مشغول آماده شدن برای سومین مرحله آزمون ورودی هوش برتر میشدیم و شب ها برگه ی سوال به دست خوابمان می برد،این بود که واقعاً خسته میشدم و صبح ها ساعت ٦ که بیدار میشدم آنقدر کار برای انجام داشتم که ساعت ٨ اصلاً نای رفتن سر کار نداشتم و تازه دلم میخواست یک دل سیر بخوابم، این همه حجم کار و خستگی کمی بی حوصله ام کرده بود، نتیجه اش یک بحثی بین من و همسرم شد، و من از همسرم شدیداً دلگیرشدم و با وجود اینکه بحثمان تمام شده بودمن هنوز ته دلم  ازش گرفته بود، تا اینکه بعد از بحثمان به حل ریشه ایی موضوع پرداختیم و همسرم مثل همیشه گفت من که می گویم بگو کمک ات کنم و خودت نمی خواهی، همسرم راست میگفت ، اما من هم از اینکه مدام بگویم اینرا بردار، اینکار را بکن ،این را بگذار، اینرا جمع کن و  از این دست خورده فرمایش ها کلافه میشوم، تازه حالت بدترش زمانی است که یک خواسته را باید چندین بار بگویم و دست آخر اینقدر همسرم پشت گوش می اندازد که عصبی میشوم و خودم آن کار را انجام میدهم و باز بحثمان میشود، و من این بار فکر چاره کردم ، روی یک برگه برنامه ی روزانه غذا پختن را در طول هفته بین خودمان تقسیم کردم، اولش همسرم زیر بار نمی رفت و میگفت من صبح ها نمی توانم زود بیدار شوم صبحانه آماده کنم، من غذا پختن بلد نیستم  و من با توجیه روزهای نقاحت بعد از بارداری که نمی توانم کاری کنم قانع اش کردم که باید یادبگیرد، با این فکر کار را به طور کامل به همسرم سپردم و مسئولیت را تماماً به خودش واگذار کردم بدون اینکه مدام بخواهم غر بزنم و بگویم چه کند و چه نکند، اینطوری روزهایی که شام و صبحانه با همسرم است هم به کارهای خانه بیشتر میرسم هم زمان بیشتری برای استراحت دارم، اولش با سابقه ایی که از همسرم داشتم چشمم آب نمیخورد از پسش برآید و خودم را آماده کردم بودم که اولش خیلی سخت باشد و من باز بخواهم غرولند کنم و بینمان بحث شود، ولی از جایی که همسرم به آشپزی علاقه دارد ،شب اول یک خورشت بادمجان عالی پخت و من به جز یکسری کمک های کوچک اجازه دادم صفر تا صد با خودش باشد تا باور کند که مسئولیت این کار با خودش است ، و باور کردنی نبود این اعتماد به نفسی که به همسرم دادم باعث شد احساس مسولیت شدید کند و سفره بیندازد و جمع کند و تمام تلاشش را بکند که همه چیز عالی باشد. خلاصه که فوق العاده بود و فردایش هم ساعت ٧/١٥ همسرم برای اولین بار در طول چند سال زندگی مشترکمان صدایم زد که پاشو بیا صبحانه آماده است و من با صحنه ی عکس فوق مواجه شدم و سرشار ازعشق شدم که همسرم به این خوبی مسىولیتش را پذیرفته و از پسش به خوبی بر آمده،و باور کردم که تقصیر خودم بوداین همه  مدت اجازه ندادم همسرم خودش را ثابت کند.

تازه فهمیدم همسرم دوست دارد کاری را بهش بسپاری و بدون اینکه یاد آوری کنی و بکن و نکن راه بیاندازی اجازه بدهی خودش را ثابت کند و باور کنی که می تواند انجام بدهد و مدام توی دست و پایش نپیچی که تو نمی توانی بگذار من بکنم. البته به شرط آنکه کاری که بهش می سپاری را دوست داشته باشد.

کمی صبر و برخورد درست اتفاق های نشدنی را میسرمیکند، اینکه یک روز بیاید و همسرم من را برای صبحانه بیدار کند یک آرزوی محال بود که اینروزها محقق شد. هیج وقت  روزهای اول زندگیمان باورم نمیشد همسرم یک روزی اینقدر خوب و مهربان درکنارم باشد و هوای زندگیمان را داشته باشد.

پ.ن : جای شما خالی امشب همسرم با ذوق وصف نشدنی ساندویچ مونت کریستو برای شام درست کرد . 

ادامه مطلب ...

نوشته ی یک مستاجر


چند ماهی هست که به فکر جابه جا شدن از این خانه هستیم. اما آنقدر کرایه ها در این شهر دور از همه چیز بالاست که هر چه حساب کتاب میکنیم می بینیم ارزش جابه جایی ندارد. از طرفی هم خانه ایی که الان هستیم در مقایسه با خانه های دیگر که دیدیم در همین رنج قیمت خیلی خیلی شیک تر و بهتر است. حتی از لحاظ موقعیت شهری هم بهترین جاست. از طرف دیگر از مهر که انشالله پسرمان به دنیا بیاید من نمی توانم سر کار بروم و درآمدمان پایین می آید و هزینه ها بالا میرود و کرایه سنگین اینجا پرداختش برایمان سخت میشود. خلاصه که همه ی فکرمان کجا برویم بود. که پدر و مادرم با سخاوت همیشگی اشون پیشنهاد فوق العاده ایی به ما دادند . گفتند هر میزان که برای رهن میخواهید بدهید، ما هم همان مقدار پول رویش میگذاریم و با دوست پدرت معامله میکنیم و سود معامله را تماماً شما بردارید و با تجربه ی قبلی معاملاتی که پدرم انجام داده اگر سود را بخواهیم ماهانه دریافت کنیم کرایه خانه یمان جور می شود. و این برای ما عالی بود ، من و همسرم شدیداً استقبال کردیم و قدر دان لطف آنها. به هوای حرف خانواده ام به محض اینکه به خانه برگشتیم همسرم سراغ صاحب خانه رفت. 1-2 روز پیش هم خود صاحب خانه گفته بود امسال می مانید یا میروید؟ من میخواهم سرویس های خانه را انجام دهم زودتر بهم خبر بدهید.(البته هنوز دوماه به پایان قرار دادمان مانده)  همسرم رفت سراغ صاحب خانه و با کلی بالا و پایین کرایه را 15 هزار تومان زیاد کرد و تا سال آینده قرارداد بستند. از فکر خانه تقریباً راحت شدیم. فردایش صاحب خانه زنگ زد که قول نامه را بیار مغازه . همسر من هم همین کار را کرد. که یک دفعه قول نامه را کشید و امضایش را خط خطی کرد. در این بین قول نامه هم پاره شد. و به همسرم گفته بود شما میخواهید سر من کلاه بذارید. امسال شما سه نفر هستید و من  خانه را به سه نفر این قیمت نمیدهم. همسر من هم عصبانی شد و گفته بود :ما اصلاً امسال اینجا نمی مانیم.

وقتی همسرم آمد خانه و داستان را گفت خیلی دلم شکست و احساس غربت شدیدی داشتم، نمیدانم چرا بعضی آدم ها اینطورند، برای تفاوت ٣٠٠ هزار تومان کرایه آن هم در سال این کار را کرده بود، اگر درست حرفش را زده بود ما قطعاً می پذیرفتیم، وقتی نزدیک ٦ میلیون در سال کرایه خانمان میشود ما که برای ٣٠٠ هزار تومان جابه جا نمیشویم که هزینه و سختی جابه جایی خودش بیشتر از این حرفهاست، آن لحظه فقط به این فکر میکردم که ما آدم ها هر اتفاقی برایمان می افتد چوب کارهای خودمان در زندگی است، با این که شرایط ما را به طور کامل میدانست این رفتار را کرد و با خودش نگفت این زن باردار است و در این شهر غریب کمی باهاش مدارا کنم، یا نمی توانی مدارا کنی خواسته ات را درست مطرح کن، متاسفانه زندگی خوبی هم ندارند، دو پسرش به تازگی طلاق گرفته اند  پسر بزرگش یک بچه ی ٤-٥ ساله دارد.دیشب ساعت ١ نصفه شب وقتی به خانه برگشتیم و پسر کوچکترش را با آن ظاهر ژولیده و ریش های بلند دم در خانه دیدم ناراحت شدم و یاد حرف مادرش افتادم که میگفت پسر کوچیکم و زنش همدیگر را خیلی دوست داشتند و عاشق هم بودند، یکی از دخترهایش هم پارسال تا دم طلاق رفتند ولی خدا رو شکر به طلاق نرسید، زن صاحب خانه هم عید همین امسال به خاطر سرطان سینه شیمی درمانی شد.  زن صاحب خانه اعتقاد دارد ما را جادو کردند وگرنه ما خیلی خوش بودیم.ولی جادو همان اعمال و رفتار ما با آدم هاست ...

رفتار بد صاحب خانه و خانه های بی دلیل گران اینجا ما را به صرافت بازگشت به شهرمان انداخت ، اما کجا؟ هر چقدر بالا و پایین میکنیم با پول ما یک جای افتضاح  و غیر قابل سکونت باید کرایه کنیم، خانه ی قبلی مان هم مستاجر دارد، تا آخر سال، بعد از آن هم ٥٠ پله دارد که با شرایط کمر همسرجان کمی رفتن به آن خانه ی دوست داشتنی محال است، دست آخرش به این نتیجه رسیدیم که برویم طبقه پایین خانه پدر شوهرم که با وجود ١٥ پله، زیرزمین محسوب میشود و یک اتاق خواب بیشتر ندارد و شدیداً کوچک و دلگیر است و بعد از آن به محض خالی شدن خانه ی قبلی مان به آنجا برویم.

اعتقاد دارم که همه ی این اتفاقات صلاح و خیریت است که ازش بی خبریم و یقین دارم بعداً خواهم نوشت که خدا رو شکر در این شهر کوچک نماندیم.

از طرفی پدرم به صرافت افتاده است خانه اش را بفروشد و یک جای بهتر دو واحد آپارتمان بخرد، وقتی داستان ما را شنیدند، عزمشان برای خرید و فروش خانه جزم تر شد که اینطوری ما هم  صاحب خانه شویم ، چون ممکن است کمی پول کم بیاورند و ما با فروش سهم خانه مان به برادر شوهرم و پول پس اندازمان برای رهن خانه، با پدرم شریک شویم. که انشالله اینطور بشود ، زمان خیلی کم است و قرداد ما تا اوایل شهریور است و زودتر باید دست به کار شویم، ازطرفی هم اگر خانه ی پدرم فروش نرود من از مادرم خواستم تا آن زمان که خانه را بفروشند ما آنجا برویم، چون مستاجرشان تا پایان این ماه قرداد دارد و چون تصمیم به فروش دارند قرار داد را تمدید نمی کنند، همه چیز قاطی شده  تنها دعا و آرزویم خوش بودن آخر شاهنامه است.

پ.ن : نوشته مربوط به هفته ی پیش است که نرسیدم آپ دیت کنم. چند نوشته ی دیگر هم در راه است که چون فقط ویرایش و آپدیت لازم داره به زودی منتشر خواهد شد :))

کنکور 96

دیروز من هم کنکور داشتم :)) فقط رفتم که شرکت کرده باشم و برای امسال انشالله با توجه به شرایطم به احتمال خیلی قوی دانشگاه پیام نور مکانیک بخوانم ، به دلیل مشترک بودن واحد هایمان نهایتاً با سه ترم جمع میشود.ولی اینطوری هم میتوانم عضو نظام مهندسی شوم همین اینکه اگر سال آینده عّلم کردند که رشته ام نامرتبط است و نمیتوانم به کارم ادامه دهم ، مدرکم را رو میکنم و به قوت خودم باقی خواهم ماند. علاقه ایی به خواندن مکانیک ندارم اما کارم منطقی است. 

دیروز ساعت 7:15 از خانه ی بابام راه افتادم سمت دانشگاه که با ماشین نهایتاً 5 دقیقه راه است. بابام همراهم آمد که اگر جای پارک گیرم نیامد ماشین را برگرداند. وحشتناک ترافیک بود و نیم ساعتی طول کشید تا به دانشگاه رسیدم. و همه اش به این فکر میکردم که این کنکور برای من اهمیتی ندارد این دانش آموزانی که آمده اند کنکور بدهند عجب دل خجسته ایی دارند که الان راه افتاده اند . ساعت 7:45 رسیدم . و یک ربع بعد آزمون شروع شد.من هم صبح به دلیل خیس بودن لباس هایم مجبور شدم از مامانم لباس بگیرم و  با یک تیپ فوق العاده راهی شوم. کفش های اسپرت و بنفش ، مانتوی گلدار کرم ، شلوار پارچه ایی گشاد و مشکی ،روسری حریر مشکی و در نهایت چادر بدون کش و لیز که مدام زیر پایم گیر میکرد یعنی مهشر بودم :)) احساس مادر بزرگ ها را داشتم با آن هیبت بین دانش آموز های کنکوری .سعی میکردم خیلی به تیپم فکر نکنم ولی جورابهای سفیدم از زیر شلوار پارچه ایی مشکی یک جوری خود نمایی میکرد که دودمانم را بر باد میداد. خیلی دوست داشتم تا آخر جلسه می ماندم و تست های ریاضی را حل میکردم ولی اصلاً حالم خوب نبود و ساعت 11 بلند شدم . دیروز آرزو میکردم کاش میشد به اول دبیرستان برمیگشتم و درسهایم را خوب میخواندم  و ریاضی و فیزیک را مسلط میشدم ، تا همین رشته را یک دانشگاه خیلی بهتر قبول شوم.

اینجایی که الان هستم آرزوی روزهای نوجوانی ام بود و الان هم شدیداً از این وضعیت راضی هستم ولی اگر می شد به عقب برگشت یک جاهایی را یک جور دیگر رفتار میکردم . هدف و مقصد همین است که الان هم دارم فقط مسیر تفاوت میکرد.

کنکور بی نهایت خسته ام کرد و تا شب بی حال بودم . شب هم رفتیم خانه ی مادر شوهر. دختر ، خواهر شوهرفردا کنکور داشت. همسرم رفت دنبالش تا بیاید آنجا و من توصیه های نهایی را بهش بگم . بد تر از دختر خواهر شوهر ، خود خواهر شوهر بود که اصلاً حالش خوب نبود و دم به گریه بود. من را کشید کنار و گفت : امیدی بهش هست ؟!من هم چون میدونستم دیگه فردا همه چیز مشخص میشه گفتم : دخترتون حرف گوش نکرد ، پزشکی هم قبولی اش واقعاً سخت است و متقاضی هم زیاد ، آزمون آخرش هم اصلاً جالب و امیدوار  کننده نبود . ولی باز هم توکل به خدا ، تا خدا نخواهد هیچ چیز نمیشود. سر شام هم آقای دکتر به دخترش گفت : فردا از راه که آمدی یه دوش میگیری و میشینی سر درست برای سال آینده و قاه قاه خندید. و دخترش اصلاً خوشش نیامد. استرس داشت . خب این دختر با این قیافه ی مادرش و با گوشه و کنایه های پدرش اصلاً داغون میشود...

امروز صبح زود راهی شهرمان شدیم ، چون کارخانه فعال است و آن هم چه فعالیتی . مدیر عامل ساپکو (یک جورهایی شخص اول خودرو ایران) دارند برای بازدید با دّم و تشکیلاتشان به اینجا می آیند.(یک گروه حدود 20 نفره )  این چند روز هم کارخانه حسابی مشغول خانه تکانی بود. فقط 40 میلیون تومان هزینه رنگ دستگاه های پرس و کف کارخانه و درها و ... شده بود. مانیتور N اینچی هوشمند و کلی کار دیگر . بعد حقوق کارگر های بینوا از برج 1 هنوز پرداخت نشده. من هم تصمیم داشتم امروز را حتماً بروم ، حتی میخواستم چیکن استراگانف بپزم برای نهار و چون همه ی همکارها هستند شیرینی حقوقم را بهشان بدهم اما آنقدر کنکور دیروز و مهمانی و مسیر خسته ام کرده بود که ترجیح دادم خانه بمانم و یک حالی به خودم بدهم. همسرم میگفت بیا حداقل برای یک بار در عمرت یک آدم کله گنده این چنینی از نزدیک ببینی. اما من گفتم : من علاقه ایی به دیدنش ندارم ، اگر هم بیایم برای این است که او من را ببیند. ( نه اینکه حرفم از روی سر خود معطلی باشد ها ، منظورم این است که من را ببیند شاید در ذهنش به عنوان یک بازرس ماندم . ولی با آن همه خدم و حشم نوبت به من قطعاً نخواهد رسید )

+ شب ها اصلاً خواب راحتی ندارم و به جای اینکه با خواب آرام شوم و بدنم استراحت کند ، صبح که بیدار میشوم کل بدنم درب و داغون است ، و معمولاً تا صبح حداقل 3-4 باری از استرس بیدار میشوم ، اینکه طاق باز نخوابیده باشم ، اینکه به فرزندکم فشار نیاورم و امثالهم . دیشب خواب میدیدم فرزندم به دنیا آمده بود. 2 ماه زود تر از موعد . یعنی 7 ماهه. دلیل اش هم حرف خانم دکتر است که دفعه ی قبلی ازم پرسید: 7 ماهه به دنیا آمدی؟ گفتم چطور؟ گفت همین طوری. ولی خدا رو شکر در خوابم بچه سالم بود، خیلی هم زشت و کوچولو  ولی دوست داشتنی بود :))

بعداً عکس نوشت: جمعه را تنهایی حسابی استراحت کردم و کارهایی که دوست داشتم انجام دادم. فیلم شب های روشن که بیش از یک ماه پیش باهم همسرم نصفه دیدیم را تا انتها دیدم. فیلم مری پاپینز را هم نصفه دیدم. انتظارم از این فیلم شاید خیلی بیشتر بود چون سبک فیلم موزیکال بود و جولی اندروز بازیگرش بود فکر میکردم مثل اشک ها و لبخند ها برای من خیلی جذاب باشد، در حدی که برای چندین و چند بار فیلم را تماشا کنم. ولی موضوع تکراری (مثل همان اشک ها و لبخندها ) و صحنه های تخیلی فیلم کمی دلم را زد . و به نظرم شاید برای گروه کودک و نوجوان خیلی جذاب باشد. بالاخره شاهکار والت دیسنی است.