یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

منتظر بوی ماه مهر

٧شهریور :همسایه امون صدام میکنه میرم دم در،میگه واییی چقدر رنگ موهات قشنگ شده و من خوشحال میشم و تشکر میکنم ولی ذوق زده نمیشم.یکم حرف میزنیم.میگه یه خونه دیدم خیلی شیک و تمیز بود و با چنان ذوقی تعریف میکنه ،میگه روشویی اش از این کمدها داشت ،میدونی از اینا که زیر روشویی کمد میخوره. و من با یه لبخند تصنعی میگم میدونم ...

چایی میریزم وبا پسرم میربم توی حیاط.شروع میکنم به نوشتن خاطرات امروزم به انگلیسی. پسرم مدام غر میزنه و من یه کلمه مینویسم و باید برم  دوچرخه به گل نشسته اش رو نجات بدم.میبینه مشغول نوشتن شدم  میاد کنارم و پشت میز میشینه.خودکارم رو میگیره و میگه ماشین. و من باید بی خیال نوشتن اونقدر واسش ماشین بکشم تا یکی از ماشین ها به دلش بشینه.

با همسایه امون میریم دیدن دسته و هیت . بچه که بودم ده روز اول محرم رو همیشه سیاه می پوشیدم ولی حالا با روسری گل گلی سبز بین همه ی سیاه پوش ها ایستادم.ناخودآگاه نگاهم روی موهای بلوند. خال کوبی ها و تیپ های عجیب غریب که فقط سیاه پوش هستن می مونه. دختر و پسر های کم سنی که ساعت ۱۲ شب توی خلوتی کوچه ها میبینم که سیاه پوش هستن. دلم خیلی میگیره.

توی کوچه نشستم و امیروالا مشغول بدو بدوه. یه برگ درخت توت که زرد شده رو به سمتم میگیره و میگه مامان بیا.میخندم و ازش میگیرم.میگم این چیه مامان؟ میگه  ال (گل) و من پر از عشق میشم که پسرم واسم گل چیده

تمام تلاشم رو میکنم مثل خانم همسایه همه چیز واسم اونقدر جذاب باشه که کلی از داشتنشون ذوق کنم.تمام تلاشم رو میکنم زندگی رو اونقدر قشنگ ببینم که دوباره مثل قدیما خوردن چایی واسم یه عشق باشه  نه عادت

امروز نوشت: دلم اول مهر رو میخواد، یه برنامه منظم، هر روز صبح بیدار بشم برم مدرسه ظهر بیام درس بخونم شب سریال ببینم و ساعت ١٠/٥ خواب باشم و دوباره، از این همه مهمانی رفتن و مهمان داری کردن خسته شدم، و این روال تا آخر این هفته ادامه داره، برای همین امیدوارم زندگی من هم از اول مهر روی روال بیافته.

if you’ve got some work to do b

یک عالمه کار و کلی فکر که سر درد گرفتم از اینکه نمیدانم چه کنم، کلی زبان عقب افتاده و یک مهمانی بزرگ آخر هفته و کلی کار نکرده. بعد از کلی کلنجار با امیروالا بالاخره در بدترین موقع روز میخوابه! به خودم میگم زبان میخوانمم، ولی همون طوری که بی وقفه پفک هندی میخورم بی هدف صفحه های اینترنت را بالا و پایین میکنم و به الارم تبلت که میگه موقع یوگاست توجهی نمی کنم و لُپ هام رو پر از پفک هندی میکنم.چند روز پیش توی پادکست زبانم یک سوال مطرح شد با مفهوم اینکه وقتی خیلی کار داشته باشه باشی و ندونی چی کار کنی چطوری وقتتو حروم میکنی؟ و تقریبا همه ی جواب ها به کامپیوتر و اینترنت ختم میشد، حس خوبی بود از اینکه فکر میکردم فقط من این طور هستم ولی کلی شریک جرم پیدا کردم.

همیشه عاشق خونه های مینیمال با رنگ سفید بودم، خونه های شلوغ بهم استرس میدادن و وقتی یک جا نظر خانمی رو خوندم که میگفت تو خونه های مینیمال افسردگی میگیریم اصلا درک نکردم، ولی این روزها واقعا احساس میکنم به رنگ های تند و کلی وسیله ی اضافه توی خونه نیاز دارم و ازاین همه خلوتی خونه دلم داره میگیره.باید باور کنم شاید این تغییرات به خاطر نزدیک شدن به دهه سوم زندگی ام باشه.

دیروز امیروالا رو بردم یک خانه بازی توی شهرک غرب ، اینهمه گرونی اون هم در ازای هیچی رو نمی تونم درک کنم، با خانمی هم کلام شدم که با وجود تفاوت های خیلی زیادمون کلی بهم انرژی مثبت داد، صداش شبیه دوستم (نگین )بود و همین در وهله ی اول من رو جذبش کرد، استاد دانشگاه بود ، و من دیروز با خودم باز تکرار کردم اگه از ایران نرم تا ابد از خودم ناراضی خواهم ماند، مگر یک جور خیلی خاصی این خلا پربشه!


چشم و هم چشمی

روزهایی بود که اصلا واژه چشم و هم چشمی برایم مفهومی نداشت و اصلا نمی تونستم آدم هایی که برای قضاوت دیگران ، پز دادن و فخر فروشی لباس های آنچنانی میخرند، مدام لوازم خانه عوض میکنن و امثالهم  را درک کنم  و چقدر برایم این واژه مضحک و عجیب و غریب بود. ولی این روزها که به درون خودم با دقت نگاه میکنم کشف میکنم که یک چیزی در پس ذهنم دارد ریشه میگیرد که شاخ و برگش چشم و هم چشمی خواهد شد.

انکار نمی کنم که از نوجوانی برای خاص بودنم تلاش کردم، چه از سبک لباس پوشیدنم چه از سبک موسیقی گوش دادنم، نظر اطرافیان را نمیدانم اما از نظر خودم خیلی خاص بودم وقتی mp3 ام را برمیداشتم و عینک آبی رنگم را میزدم و با مانتو سبزیشمی و کفش های نوک تیز سفید بندی و موهای ژل زده پیاده روی میکردم. قطعا از توجه دیگران لذت میبردم ولی قاطعانه بی توجهی دیگران هم اصلا برایم اهمیت نداشت .

وقتی چندسال پیش آرایشگرم با حرص از جاری اش تعریف میکرد که پول ندارند خانه کرایه کنن و وسایلاش چند هفته است توی کامیونه و اونوقت خانم باید حتما لباس زیرش مارک باشد ، آن هم نه این مارک های معمولی، مارک sir های انگلیس ، اصلا باور نکردم و فقط باخودم گفتم بلف میزنه.

ولی این روزها با لطف instagram احساس میکنم همه ی ما یکجوری درگیر این چشم و هم چشمی شدیم.چند سال پیش که ipad خریدم به هیچی توجه نکردم نه برای جلب توجه، نه برای پز دادن فقط برای کیفیت و خاص بودن صرفا از نظر خودم ipad خریدم ولی حالا گوشه ی ذهنم خرید آخرین مدل iphone جا خوش کرده اما نه برای خاص بودن از نظر خودم، چون اونقدر همه iphone باز هستن که iphone داشتن خاص نیست، و حتی نه برای کیفیت فقط برای پز دادن به اطرافیان ... و من خیلی از این تغییر حتی اون پستو های ذهنم می ترسم.البته که فعلا شرایط اقتصادی به قدری وحشتناک هست که بهش فکر نمیکنم و فقط گاهی از ذهنم عبور میکنه .

چند روز پیش از گاندی برای امیروالا یک عالمه لباس خریدم چون واقعا از پاییز دیگه امیروالا لباسی نداشت برای همین من همه رو برای فصل سرما برداشتم  ، نزدیک ١میلیون خرید کردم و صادقانه از اون روز عذاب وجدان شدیدی دارم .میدونم که کیفیت کارها عالی بود  و لخرجی نکردم ولی از اینکه ته ذهنم فخر فروشی بود در غالب خاص کردن پسرم ناراحتم، از اینکه من یک ملیون لباس خریدم و شاید کسی نیازمند ٥٠ هزار تومن باشه... از اسراف میترسم.

شاید خروجی یکی باشه ولی واقعا فکر پشت اتفاقات برای من اهمیت داره، اینکه  پرده برای اتاق امیروالا بدوزم تا کیفور دیدنش بشوم  یا اینکه پرده بدوزم که وقتی جاری ام آمد تو کف بماند .... از نظر من خیلی فرق دارد و منتفرم که آدم دومی باشم و میترسم که این درخت بخواهد در ذهنم پا بگیرد.

من عاشق خود دوران نوجوانی ام هستم، میجنگم تا همان دختر teenage سرزنده ایی باشم که با آهنگ رپ میرقصید و گریه میکرد،کلاه کپ میگذاشت و صبح زود با پدرش میرفت دوچرخه سواری و هیچ چیزی برایش مهم نبود.

عکس نوشت : وقتی شب عید غدیر بدون فکر به هیچ چیزی برای پسرم که به قمری تولدش بود کیک درست کردم و خیلی ساده بدون تزیین خاصی دو نفری با جای خالی همسرم جشن گرفتیم حسابی لبریز عشق شدم ، عکس گرفتم فقط برای ثبت روزهایم نه گذاشتن توی instagram و بالطبع منتظر ماندن واکنش دیگران ،وب لاگم را خیلی دوست دارم چون هر چه نوشتم عاشقانه بود و برای دل خودم بود، نه برای جلب توجه و تلاش برای خاص بودن از نظر دیگران ، حتی عکس ها هم غالبا عکس های یکهویی و فقط برای تثبیت اتفاقات روزهایم بود.

عکس نوشت ٢: فقط هرچی فکر میکنم که اونشب برای تولد دوسالگی پسرم چرا فقط یه دونه شمع گذاشتم نمی فهمم چرا :))

دیگه تا دوباره عاشق شم تا برای کسی بریزه دلم

بغلم کن ولی مراقب باش غم من مسریه عزیز دلم

-رستاک حلاج-