شنبه بود ، پشت سیستم توی دفتر نشسته بودم، صدای دستگاه های پرس ها ،که این روزها به خاطر شرایط وخیم کار نصف بیشترشان خاموش مانده اند ، خیلی کمتر از قبل بود ، همکارهایمان که سرشان توی گوشی پشت میز نشسته بودند و باهم حرف میزدند ، همسرم برگه تمدید قرار داد تا پایان سال را جلویم گذاشت و گفت : بفرمایید خانم مهندس ، امضا ، اثر انگشت . یکی از همکاران گفت :وضعیت چی میشه ؟ همسرم گفت : فعلاً که از بیخ گوشمان گذشت تا آخر سال . کمتر از یک ساعت بعد همسرم سراسیمه از پله ها بالا آمد.کسی در دفتر نبود، پرسیدم چی شده ؟ بهت زده و ناراحت بود . گفتم : دارم سکته میکنم چی شده ؟ مات و مبهوت گفت : جناب مهندس بود ، گفت از ... نامه اومده ، باید سه نفر از نیروها تعدیل بشن ! اینکه میگن انگار آب سرد ریختن روی بدنم را در اون لحظه با تمام وجود حس کردم ... تا شب نتوانستم بخندم و شب با اینکه خیلی سخت ولی بالاخره با چشم های خیس خوابم برد.
من و دونفر از همکارها جزو تعدیل نیرو ها بودیم و بالاخره وضعیت افتضاح کاری گریبان ما را هم گرفت .
چند شب پیش ایمان و نیلوفر را دعوت کرده بودیم که باهم آشنا شوند و سرومانی بگیرند ، هر دو از هم خوششان آمده بود و کل شعف ما از این آشنایی با شنیدن بیکار شدن ایمان زهرمار شد...
خیلی غمگینم ... خیلی ... برای خودم ، برای ایمان ، حتی برای آن یکی همکارمان که خیلی ازش خوشم نمی آمد. تقویم را برداشته بود و با ذوق به همسرم میگفت : ببین من این جا و این جا رو off میرم ، ایمان این جا ، هفته ی آینده هم ... بغض کردم و در دل گفتم بنده ی خدا این هفته ، هفته ی آخری است که سر کار میایی ...
عکس نوشت : و این یکی از تلخ ترین عکس های من در زندگی است وقتی هنوز نمیدانستم روز آخر کاری من است و با ذوق از ماگ چایی داغ ام در سرما که چقدر می چسبید ، عکس گرفتم.و هر بار با دیدنش بغض میکنم و زیر لب می گویم کاش کشورم جایی برای ماندن داشت.
گاهی دلم میخواهد آنقدر وقت داشتم تا هر روز روزانه هایم را ثبت کنم ، از افکارم بنویسم یا حتی بیشتر کتاب بخوانم و فیلم ببینم و حتی موسیقی گوش کنم ، برقصم ، عکاسی کنم و ... و من چقدر دلم میخواهد وقت بیشتری برای همه ی اینکارها داشتم.
آدمی هستم که شدیداً عاشق موسیقی هستم و اول یا دوم راهنمایی بودم که یک cd man خریدم و چون آنتی شوک نبود نمیشد باخودم بیرون ببرم و باکوچک ترین ضربه خاموش میشد ، این شد که mp3 player خریدم،خانواده ام شدیدا مذهبی بودن و ماهواره و این داستان ها جزو خط قرمز هایمان بود ، ولی با این حال من تا آخر شب یواشکی بیدار می ماندم و از رادیو شب های جمعه bbc برنامه بهزاد بلور را گوش میکردم و آهنگهایش را روی نوار ضبط میکردم و با همان ضبط و ترفندهای عجیب غریب کلی آهنگ میکس میکردم.کمی تکنولوژی قاطی زندگیمان شد و اینترنت و دانلود آهنگ ها کار من را راحت تر کرد و من اینقدر موزیک گوش میکردم که حتی موقع درس خواندن هم پس زمینه ی درسم موزیک پخش میشد، از pinkfloyd و celine dion تا فرهاد و فریدون فروغی هر چی بود گوش میکردم.و این شد که سوم راهنمایی عشق زندگی من شد گیتاری که هیچ وقت نخریدمش ! و درس و دانشگاه و ازدواج آنقدر با خودش درگیری همراه داشت که اصلاً فراموشم شد که چقدر موسیقی دوست دارم و حتی وقتی توی ماشین همسرم آهنگ میگذاشت اولین کاری که میکردم صدایش را کم میکردم تا سردرد نگیرم. ولی حالا دوباره با این کنسرت یادم افتاده که چقدر من عاشق موسیقی و گیتارم و بالاخره یک روزی که به کارهایم سرو سامان دادم یک گیتار میخرم و برای دل خودم میزنم تا دوباره عاشق شوم و حتی شاید رفتم و موسیقی خواندم:)
عکس نوشت :این همون mp3 عزیز کرده ی من در سالهای نوجوانی است که خراب شد و نمایندگی creative هم به کلی جمع شد و نتونستم دوباره ازش استفاده کنم و با این که سالهاست بی استفاده است ولی شدیداً هنوز دوستش دارم و کلی حس نوسالژیک برایم دارد.
جمعه طبق هماهنگی های صورت گرفته ساعت 10 عزم رفتن کردیم که به کنسرت برسیم.دم رفتن مادر شوهر گیر داد شوهرش بره نوار قلب بگیره چون گویا قرص هاشو نخورده بود و یکم حالش خوب نبود. پدر شوهر هم میخواست شهر خودمون نوار قلب بگیره اما خب بالاخره مادرشوهر موفق شد و رفتن درمانگاه . شوهرم هم بعد از پدرش نوار گرفته بود و مادر شوهر میگفت اصلاً ما به خاطر همسر گفتیم برن نوار بگیرن :/ خلاصه ساعت 1 راه افتادیم و عجیب من اصلاً حرص نخوردم.ساعت 5 رسیدیم خونه مادر شوهر اینا و تا ماشین ها را عوض کردیم و از اون جا راه افتادیم شد 5:30 (چون با ماشین پدر شوهر رفته بودیم اراک) پدر شوهر هم گیر داده بود که کجا میخواین برین بمونید میخوام کباب درست کنم (مثلاً ما بچه ایم و با کباب گول میخوریم، البته که آدمی که از سفر برگرده حال کباب پختن نداره!!) آخه ما نمی تونستیم بگیم که میخوایم بریم کنسرت چون اصلاً اینجور کارها توی خانواده ی همسرم تعریف نشده است و داستان واسمون درست میشه. خلاصه والا توی راه خوابید گذاشتیمش خونه ی مامانم و راه افتادیم. که یادم افتاد من کیفم رو خونه مادر شوهر جا گذاشتم. اینقدر حالم بد شد و اعصابم خورد شد که خدا میدونه خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر گریه. بلیط ، تبلت ، گوشی ، کارت شناسایی هر چیزی که لازم بود را جا گذاشته بودم. برگشتیم خونه مادر شوهر. اینقدر قیافه ام داغون بود که پدر شوهر تا من رو دید گفت خیلی خسته ایی نه ؟! و دیگه دلشون سوخت و گیر ندادن که بمونید و کجا میخواین برین. چون مسافت ها از هم دور بود ساعت 7 شده بود و سانس ما 5:30 شروع میشد. وقتی رسیدیم ساعت شده بود یک ربع به هشت و کسی نبود به نگهبان گفتیم که ما از سانس قبل بودیم و... نگهبان گفت نمیشه بلیط بخرید. گفتیم آقا به مسئولش بگو بیاد گفت من مسئولش ام بلیط اتون سوخته! گفتیم خب باشه بلیط سانس بعد رو بده. گفت پر شده. گفتم من همین الان چک کردم سه ردیف آخر خالیه. گفت خب پس وایسید مسئولش بیاد. گفتم منم از اول همین رو گفتم. ساعت 8 بود که آقای مسئول اومد.داستانمون رو گفتیم. گفت آخر همه بیاید ببینم میشه کاری کرد یا نه! ما هم رفتیم روبروی همون جا که بساط فلافل فروشی ِ و دوتا ساندویچ فلافل خوردیم و ساعت 8:30 برگشتیم. یه آقای دیگه بود که بسیار بسیار فرد محترمی بود. وقتی گفتیم قضیه چیه خیلی با احترام بهمون دوتا ردیف صندلی نشون داد و گفت توی این دو ردیف می تونید بشنید. بعد فهمیدیم این آقا اسپانسر رستاک ِ ! واقعاً چقدر آدم ها با هم فرق دارند!!
و کنسرت ساعت 9 شروع شد... من اولش از شوق اشک میریختم و خیلی ذوق زده بودم و تا آخر کنسرت با همه ی آهنگ ها خوندم و کیفور شدم و واقعاً بهترین کنسرتی بود که رفتم فوق العاده بود. تفاوت این کنسرت با همه ی کنسرت هایی رفته بودم این بود که هم خود رستاک خیلی پرشور و عاشق بود هم تماشا چی ها ! خیلی خاص بود. مثلاً کنسرت بابک جهانبخش ، هوروش بند و ... اصلاً یه همچین حسی نداشت و من بیشتر احساس میکردم خواننده اومده یه پولی دربیاره و بره . بی صبرانه منتظرم دوباره کنسرت اش رو برم.از اون روز حسابی پر انرژی ام.عالی ام . فوق العاده ام :)
این پست من رو یادتونه؟(نسکافه)بله این آرزوی دیرینه من محقق شد. و قراره آخر این هفته بریم کنسرت رستاک ، و من بی نهایت سرشار از شوق ام. روزی که توی اینستاگرام دیدم قراره کنسرت بذاره قلبم شروع به زدن کرد و من خیلی وقت بود که از شنیدن هیچ اتفاقی اینطوری سر ذوق نیومده بودم. خب کمی حالم گرفته شد که دیر فهمیده بودم و تمام ردیف های جلو پر بود و من اون آخرهاش جا گیرم اومد و اون دوستمون که توی برگزاری کنسرت دستی بر آتش دارند گفت که اصلاً عوامل برگزار کننده این کنسرت رو نمی شناسه و فقط با عکاسش آشنا است و اگر شد واسمون یه کاری میکنه بریم جلو.و دقت کردید تا مدت ها هیچ اتفاقی توی زندگی نمیافته ولی یکهو همه چیز باهم اتفاق می افته. جمعه بعد از ظهر کنسرت رستاک ِ و ما چهارشنبه بعد ازظهرقراره بریم اراک خونه ی برادرشوهر و برای برگشت مکافات خواهیم داشت که چرا اینقدر زود برمیگردید و ما قطعاً نمیتونیم بگیم میخوایم بریم کنسرت چون نیشخندهای تمسخر آمیزشون با غرغر های زیر لبی و گاهاً بلند حالمون رو بد میکنه. و لی خب واقعاً خیلی خوشحالم که همسرم اینقدر خوبه که من رو درک میکنه و بهم قول داده به کنسرت برسیم .
از پس فردا هم قراره من برگردم سر کار. توی شرایطی که همه دارن نیروهاشون رو بیرون میکنن خنده دار نیست که من برم سر کار؟هر کی منو ببینه میگه خانم داره تعطیل میشه کجا اومدی؟! از جایی که احتمال ورشکستگی خیلی از کارخونه های وابسته به خودرو سازی و حتی خودِ خودرو سازها وجود داره همه چیز رفته زیر زربین تا به هر دلیلی تعدیل نیرو انجام بدن و مدیرمون گفت که ما میدونیم شما از خونه کارها رو کامل انجام میدین ولی حالا بحث حضور غیاب هم مهم شده و باید حضور داشته باشید و با توجه به شرایط اتون اگه واستون مقدرو نیست ما نیرو جایگزین معرفی کنیم و من هم سریعاً گفتم نه برمیگردم سر کار. خب خیلی فکرم درگیر والا بود چون والا توی سنی هست که شدیداً وابسته است و تنها گذاشتنش واقعاً سخته. با مامان صحبت کردم و مامانم راضی شدوالا رو نگه داره چون احتمالاً همه ی این اتفاقات موقته یا کلاً همه چیز از بین میره و همه از کار بی کار میشیم یا وضعیت خوب میشه و از زیر زربین خارج میشیم.با تمام وجودم از خدا میخوام وضعیت خوب بشه و دوباره چرخ اقتصاد و صنعت بچرخه ! نمیدونید تولید همین پراید آشغال چقدر برای خیلی از این کارگرها خوب بوده... از 5شنبه شروع کردم والا رو تنها گذاشتن خونه ی مامانم. روز اول با نیم ساعت شروع کردم که توی همون نیم ساعت 2 بار اشک ها صورتش رو خیس کرده بود و من کلی دلم پیشش بود ولی خب فکر میکنم بهترین کار ممکن رو دارم انجام میدم. قرار بود از شنبه (امروز)برم سرکار ولی به خاطر اینکه یک دفعه امیر رو تنها نگذارم صحبت کردم که از دوشنبه برم. امروز هم از ساعت 11 تا حالا والا رو خونه ی مامانم تنها گذاشتم و اومدم خونه ی خودمون به کارهام برسم و چقدر توی خونه جای سروصداها و شیطنت هاش خالیِ ! حتی جای اینکه بیاد به پام بچسبه و نذاره به کارهام برسم.