10 ژانویه 2019
lost

دارم سریال lost رو از یک کانال ماهواره ایی می بینم.
می دونم خیلی دیره و از زمان گل کردن این سریال خیلی وقته گذشته و دیگه اصطلاحا رو بورس نیست.
ولی بادیدن قسمتهای اولش و اینکه دوبله هم بود ترغیب شدم که دیدنش رو ادامه بدم. الان آخرهای فصل پنج ه که دیگه رسما قاطی کردم و به این نتیجه رسیدم که شخصیتی تو این سریال از بین نمیره فقط از حالتی به حالت دیگه تبدیل میشه.

پ.ن:من چون برام تایپ کردن سخته کمتر چیزی می نویسم و ترجیح میدم پیغام صوتی بگذارم یا مطلب رو فورواد کنم برای همینم تو ایستاگرام فعالیتم کمتره و با وجود فیلتر بودن تلگرام ترجیح میدم اگه حرفی یرای گفتن هست اونجا بزنم.


4 دسامبر 2018

۱۳/۹/۹۷
دیروز دو تا جعبه شیرینی خریدیم کمتر از ۳ کیلو… شد ۱۰۰ هزارتومن…………..
انقدر شاخ دراوردم که مکتوبش کردم برای ثبت در تاریخ.


21 اکتبر 2018
نوار بهداشتی

اقا یه بسته نوار بهداشتی ناقابل شده ۸۰۰۰ تومن جزو ادوات لاکچریه!!! مامان میگه ۶۰ یا ۷۰ سال پیش که مثل الان نوار بهداشتی نبود،ما از کهنه استفاده میکردیم و می شستیمش برای دفعه بعد الان هم غلط نکنم با این قیمتها باید نوار استفاده شده رو باید شست و پهن کرد روی طناب تا خشک شه و استفاده کرد برای دفعه بعد. حالا هی شعار بدن که #مابه_عقب_برنمیگردیم


24 جولای 2018
دوم مرداد

چه زود دوم مرداد رسید…یعنی یکسال شد که نیستی.
با همه سختی هاش این ایام هم گذشت. عین بیماری که روزها و ساعتهاش به احترم من و سختی هایی که می کشم از حرکت و گذشتن وای نیاستاد و بیست سال گذشت.
می دونی می خوام فقط به خاطرات خوبت فک کنم چیزهایی که هیچ وقت خودم شانس تجربه کردنشون رو نداشتم ولی از شنیدنشون از زبون کسی که تا این حد بهم نزدیک بود،مشعوف شدم.
مثل خستگی رانندگی تو نصفه شب و بی خیال کنار زدن و خوابیدن رو سقف ماشین ،ماشین شاسی بلند،وسط جنگل و نزدیکی به ستاره ها …
اون روزی که رفتی به نجات گیر افتاده ها تو کویر…پای بیسیم به راننده گفتی زاپاس رو آتیش بزن بفهمم کجایی و طرف گفته نه لاستیکم گرونه… و تو داد زدی که جونت گرونتره یا لاستیک ماشینت؟
یا اون روزی که پرواز کردی با چتر پاراگلایدر و چترت تو پرواز ناغافل گوله شده ولی چون ارتفاعت از زمین زیاد بوده شانس اوردی که تونستی چتر رو باز کنی وبشینی که به محض نشستنت دوستات جمع شدن و گفتن … تولد دوباره ات
مبارک!.
روحت شاد رفیق.


2 ژوئن 2018
حموم

شنیده بودم،وقتی پدر یا مادرت رو می بری حموم،غم واقعی رو حس می کنی.
صحنه حموم بردن پدر توسط پسر در فیلم جدایی نادر از سیمن هم یکی از تاثیرگذار ترین و غمناک ترین سکانسهای فیلم بود.

دیروز مامان بردتم حموم و شستتم.. دختری که در نیمه دهه پنجم زندگیشه… واقعا چه حسیه؟
این نوشته در وبلاگ هم آپ دیت میشه به آدرس. اگه خواستید کامنت بگذارید. http://vili.special.ir

آدرس کانال تلگرامم https://t.me/violetweblog


10 آوریل 2018
یک کامنت

توی تلگرام برخوردم به این نوشته به نظرم جالب اومد و فرستادم براش… دوستی که سالهاست از طریق وبلاگ باهاش اشنا شدم و همیشه حمایت معنویش رو داشتم چه وقتیکه ایران بود چه الان که چند ساله مهاجرت کرده به یک کشور خارجی. همیشه دوستیش رو داشتم و می تونستم روی بودن و حمایتش حساب کنم با وجودیکه هیچ وقت فیزیکی و از نزدیک همو ندیدیم و اون یه مرد زن وبچه دار و متاهله و من یک زن تنها و مجرد.

استاد فیزیولوژی داشتیم که میگفت:
“دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!”
میگفت: “جان،از دستها جریان پیدا میکند”!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند…

بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را نفس خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم…

مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
“هاگ(hug)” یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی…

چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
همان موقع عضویتم را لغو کردم .

ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه…
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم؛
این آخرین چیز است …”

بعد گرفتن این مسیج برام در جواب نوشت
” ولی عوضش تغییرات جدید باعث شد که دهها دوست پیدا کنیم که قبلا پیدا کردن و به خصوص نگهداشتنشون غیر ممکن بود. نمونه اش بنده و جنابعالی”

… و پر از حس خوب شدم از خوندن کامنتش.

آدرس کانالم در تلگرام https://t.me/violetweblog


سال ۹۶ هم داره تموم میشه.
نمیدونم بگم به سلامتی و شکر که هنوز زنده ایم یا نه.
بدترین اتفاقات زندگیم تو همین سال افتاد که خودش شاید شروع اتفاقات خوب زندگیم بوده… خلاصه نعمتی بود در لباس نقمت.
بدم نمیاد بمیرم چون آدمهای باحال و خوب زندگیم اون طرف خط منتظرم هستن و آدمهای با حالی مثل لئوناردو کوهن یا استیفن هاپکینز رو ملاقات می کنم البته اگه خط جدا سازی کشورها و ملتها اون دنیا مثل این دنیا وجود نداشته باشه.
نیمه پنجم از زندگیم رو تجربه کردم. الان که به ظاهرم تو آینه دقیق میشم.تارهای سفید بیشتری تو موهام می بینم که بعد عدد ۴۰ انگار خودشون رو به منصه ظهور گذاشتن. البته هنوز نمیشه در نگاه اول متوجه تارهای سپید موهام شد و هنوز هم تمام رنگ نکردمشون و همچنان بر این اعتقادم که با دیدن و داشتن سپیدی تارهای موهام حال می کنم و قصد پنهان کردنشون رو ندارم.
عوضش موهای ابروم بسیار سفید شده،بی اغراق ۷۰% سپیده و اگه رنگشون نکنم زنی با موهای سیاه و ابروهای سپید برجا می مونه.
از لحاظ سلامت و انرژی خیلی افت پیدا کردم و از بس روی ویلچر نشستم و همیشه پشتم تکیه گاه داشته،عضلات ستون فقراتم خیلی سست شده و بدون کمک و تکیه گاه نمی تونم بشینم.
هر هفته دو روز ورزش جدی دارم و راضیم برای همین تو سال جدید هم ادامه میدم.
همچنان هیچ داروی خاصی برای بیماریم مصرف نمی کنم و پیش میرم.
از تایپ فعلن خسته شدم ولی اگه چیزی یادم بیاد این نوشته همچنان ادامه دارد…