یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

کمی گلایه نویسی



دیروز ، روز بسیار پر کاری بود برای من. کل خانواده ی همسرم مهمان ما بودند. مهمانی را با کمک همسرم خیلی خوب برگزار کردم و برای نهار ماهی شکم پر و چیکن استراگانف پخته بودم که واقعاً از خودم راضی بودم و غذاها واقعاً خوشمزه شده بود. سالاد کلم درست کردم با طراحی جدید و قشنگ. 

جالب بود آقای دکتر که عموماً حرفهایش یک جور خاصی است و من اصلاً از حرفهایش دلخور نمی شوم  بعد از تشکر برای نهار گفت : خانم مهندس با این غذایی که پختید دوباره ما را  امیدوار کردید.*حرفی زد که دیدم چقدر خوب تغییر حال و عشق من به زندگی حتی توی غذا پختن هم مشخص است. و این عشق به کارهای خانه از وقتی به این شهر کوچک آمده بودیم در وجودم کمرنگ شده بود و حالا که شاغل شده ام دوباره مثل روزهای اول زندگی پر رنگ شده . با اینکه در طول این 1 سال و نیم من برای همه ی مهمانی هایم شدیداً زحمت میکشیدم و تلاش میکردم اما در نهایت از خودم ناراضی بودم و حالا با گفته ی آقای دکتر دیدم راست میگوید حالا دوباره چاشنی عشق به غذاهایم برگشته .

* بعد از حرف آقای دکتر خواهر شوهرم گفت دستپختت دارد به دستپخت من نزدیک میشود. همسرم خندید و گفت عاشقتم خواهر . و جاری ام گفت البته عاشق اعتماد به نفس ات :)) 

عموماً آدمی هستم که از دست بچه ها دلخور نمیشوم و میدانم که هراشتباهی از جانب بچه ها متوجه پدر و مادرهاست و جزو محالات است که به بچه ها ترش رویی کنم و گواهی حرفم اینکه اسم من زن عمو مهربونه است :)) ولی دیروز به قدری از دست بچه ها کلافه شده بودم که وقتی پسر برادر شوهرم (7 ساله) دم رفتنشان داشت نقاشی برایمان میکشید که به ما هدیه بدهد و دم در موقع خداحافطی نقاشی اش را داد و گفت هر وقت دلتان برایم تنگ شد نقاشی ام را ببینید. توی دلم گفتم زودتر برید که نبینمتون . تا این حد اعصاب نداشتم :))  از شکستن مرغ آمین بگیر تا سوراخ کردن باغچه ی صاحب خانه . یعنی هر بار که می آیند و می روند انگار بمب در خانه ام ترکانده اند. تازه بعضی کارها را خواهر شوهرم درست کرد و رفت از جمله شستن ملافه ی سفیدم که پر از کاکوئو شده بود.از دست جاری هایم هم خیلی دلخور شدم چون دیروز به جز موقع نهار اصلاً کمک نمیکردند مدام میرفتند توی اتاق و پیش هم بودند، به من هم میگفتند تو هم بیا. در صورتی که من میزبان بودم و اصلاً درست نبود توی اتاق برم .و این در صورتی است که مدام از بی فکری و تنبلی مادر شوهر و خواهر شوهر گله میکنند که اصلاً درک نمی کنند شرایط آدم را و دست به سیاه و سفید نمی گذارند.  برای همین وقتی رفتند به همسرم گفتم از الان تا آخر عمرم در این بارداری یا انشالله بارداری های بعدی به هیچ عنوان مهمان به خانه ام راه نمی دهم. واقعاً اگر همراهی های فیزیکی و روحی  همسرم نبود از دست رفتارهای خانواده ی همسرم که مختصری به آنها اشاره کردم تا صبح های های گریه میکردم.

امروز صبح برخلاف هر روز که من همسرم را بیدار میکردم ، همسرم صدایم کرد که آمده شویم برای کار. دست و پاهایم آنقدر درد میکردند و ورم کرده بودند که ترسیدم . به همسرم گفتم من امروز نمی توانم سر کار بروم می ترسم کار دست خودم بدهم و واقعاً نیاز به استراحت دارم. همسرم نگران زیاد شدن مرخصی هایم بود . چون تصمیم داشتیم 5 شنبه را مرخصی بگیریم و علاوه بر کارهای کلاس (دومین دوره ی کلاس برای کار) کمی هم استراحت کنیم و به طبیعت سری بزنیم . آنقدر خسته بودم که به همسرم گفتم من پنج شنبه را میروم سر کار و قید خوش گذارنی 5 شنبه را زدم.بعدش هم فهمیدم برق کارخانه را کلاً به خاطر یکسری مشکلات قطع کرده اند و رفتن من کاملاً بی فایده بود.

برای خودم در آینده : فرزندم را طوری تربیت کنم که نظم و انضباط را بلد باشد. وقتی فرزندم کوچک است و مهمانی میروم حواسم به فرزندم باشد که خراب کاری نکند و اگر کرد من  باید جبرانش کنم. صاحب خانه تقصیری ندارد که جور بی نظمی های فرزندم و کوتاهی تربیت من را بکشد. باید حواسم باشد فرزندم لوس نباشد، فرزندم بی نظم و انضباط نباشد ، فرزندم بی ادب نباشد . و همه ی اینها وقتی اتفاق می افتد که اقتدار، نطم و ادب را در من و پدرش ببیند و یاد بگیرد. صرفاً داشتن بچه هایی که فقط خودم قربون صدقه اش بروم کافی نیست ، باید فرزندی داشته باشم که تا نسل ها بگویند خدا پدر و مادرش را بیامرزد عجب پسر/ دختری تربیت کرده.

عکس نوشت : ایشون ها گوجه های خوشمزه ی من بودند که الآن دیگه نیستند:)) فوق العاده خوشمزه شده بودند و مزه ی گوجه های دوران بچگیمان را میدادند. ما منتظر سبز شدن بقیه ی گوجه ها هستیم. یک روز بارونی قبل از رفتن به کارخانه  این عکس رو گرفتم.

اردیبهشت

ساعت 4:15  رسیدم خونه . درست همون ساعت همیشگی که همسرم میرسید.مشغول شام پختن شدم و روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. چشمهامو بستم .2-3 ماه پیش در نظرم اومد که نهارم رو بار میذاشتم و جلوی تلویزیون خوابم میبرد . یه خواب سراسر هول ازنسوختن غذا و  غذایی که همیشه میسوخت و من ساعت 4 با چشم های پف کرده از خواب زیاد سراسیمه به آشپزخونه میدویدم و میگفتم وای بازم غذام سوخت . همسرم ساعت 4:15 میرسید خانه و با دیدن قیافه ی من که رد بالشت یک طرف صورتم رو قرمز کرده بود میخندید و میگفت تو باز خواب بودی. , و این تقریباَ رویه هر روزه ی من بود در ماه های اول بارداری. و حالا که اواخر 4 ماهگی رو پشت سر میگذارم صبح ها ساعت 6 بیدار میشم و صبحانه و نهار آماده میکنم و کارهای عقب افتاده از دیشب را انجام میدهم و ساعت 8 با همسرم راهی کار میشویم و بین ساعت 4:30 تا 5 برمیگردیم.و من مشغول شام میشویم و خانه را تمیز میکنم و ساعت 10 استارت خواب را میزنم اما مدام به این طرف و آن طرف میروم و کار دارم که ساعت میشود 11 و من در حالی که غش کرده ام ساعت 11:05 نفسهایم سنگین میشود و خیلی زود ساعت 6 میشود.از دیشب استارت خوابم را روی 9 گذاشتم و 10 خوابیدم.

با وجود روزهای پر کار که زود شب میشوند و شب هایی که زود صبح میشوند سعی میکنم زندگی را برای خودم زیبا و جذاب نگه دارم.انقدر که از این روزهای اردیبهشتی و خانه ام لذت میبرم هیچ زمان دیگری نبرده ام.

کمی برای دختر مذهبی مثل من کار کردن توی محیط مردانه سخت است . وقتی صبح تا بعد از ظهر توی اتاقی هستم که 4 مرد دیگر آنجا همکارم هستند و من نمیخواهم آدم خشک و سردی به نظر برسم و از طرفی دوست ندارم خیلی هم با آقایون صمیمی شوم و مدام صدای خنده هایمان بیاید. شاید طرز تفکر من به نظر خیلی ها اشتباه باشد اما الان که سر کار هستم مدام حرف مادرم یادم می آید که یک زمانی در مدرسه ایی تدریس میکرد که همه ی دبیران و مدیرش مرد بودند و آخر سال مدیر مدرسه به مادرم گفتم اگر همه ی  خانم ها مثل شما باشند هیچ مردی به انحراف نمی افتد. البته که من هیچ وقت مثل مادرم نبودم و نیستم چون از دو دهه ی کاملاً متفاوت هستیم.ولی تلاشم را برای خوب بودن در زمان خودم میکنم.

حالا که نوشتن را شروع کردم دیدم که چقدر حرف دارم برای زدن. دوست دارم روزانه هایم را ثبت کنم. کمی باید از وسواس خانه داری بزنم و نوشتن روزهایم را پر رنگ تر کنم.

توضیح عکس: بسته های رنگی رنگی ام 2-3 هفته پیش رسیدند. برای خودم از طرف همسرم عیدی خریدم :))  و از آن روز من پر از ذوق و انرژی شده ام. مخصوصاً پلنر ام که همیشه و همه جا با خودم میبرم از بس که دوستش دارم. از جایی که همسرم اجازه نداد دکمه های کیبورد لپ تاپش را گل گلی کنم ، کیبورد کامپیوتر را از گنجه بیرون کشیدم و 2-3 ساعتی مشغول تمیز کردن دکمه هایش شدم و بعد اینطوری خوشکلش کردم.اصلاً یکی از انگیزه هایم برای نوشتن همین کیبورد است. اون شکلات ها هم هدیه ی روز کارگر به ما بود و جعبه ی شکلاتی که گرفتم اولین چیزی بود که از کار با خودم به خانه آوردم.

پ.ن : این نوشته در ساعت 6 بعد از ظهر دیروز شروع شد و هم اکنون در ساعت 7:20 صبح به پایان رسید. از بس که وسطش کار واسم پیش اومد . پس ببخشید که فقط خاموش میخونمتون.

روزهای اول کار


سه روز شد که کارم رو شروع کردم. خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم. درسته محیط کارگاهی هست ولی با روحیه ی من سازگار :) . با اینکه من بیشتر کارم رو قراره توی دفتر باشم و کمتر توی خط پرس و مونتاژ میرم ولی چون دفتر ما فعلاً توی یکی از سوله های کارگاهی است مورد عنایت سر و صداهای دستگاه ی پرس هستیم. روز اول چون از محیط آروم خونه وارد کار شده بودم و اصلاً به سر و صدا عادت نداشتم سر درد خیلی بدی داشتم .از جایی هم که تا میتونم توی این شرایط میخوام قرص و دارو مصرف نکنم دنبال راه کارهای دیگه بودم. حمام و چایی نبات و کمی استراحت سردردمو تا ساعت 11 شب قابل تحمل کرد و بعد از اون هم که دیگه خوابیدم و صبح خدا رو شکر خوب بودم. این سه روز اکثراً آموزشی بود و دیروز یکسری از کارها رو هم انجام دادم .خیلی سعی میکنم از چایی و شکلات و کاپوچینو دوری کنم و مصرفم رو به حداقل برسونم ولی واقعاً توی محیط کار نخوردن چایی خیلی سخته. به خصوص آقایی که میز کارش رو به روی منه و صبح ساعت 10 و ظهر بعد از نهار توی لیوان بزرگش یک چایی خوشرنگ میریزه . و من توی وجود خودم دست و پا میزنم و حتی عطر اون چایی رو حس میکنم :)) 

(توی ماگی که در عکس میبینید من غالباً آب میخورم نه چایی )

قبل از اینکه کارم رو شروع کنم فکر میکردم عصر که بیام خونه درب و داغونم و هیچ کاری به جز خواب نمی تونم بکنم. ولی خدا رو شکر انرژی ام خیلی بیشتر از قبل شده و وقتی میرسم خونه دوش میگیرم و یه استراحت مختصر میکنم و بعد کارهای آشپزی و تمیز کاری خونه ، شام رو 6-7 عصر میخوریم و شب ها زود میخوابم . خیلی خیلی دیر بخوابم ساعت 11 میشه. صبح ها هم 6:15 برای نماز که بیدار میشم دیگه نمیخوابم و کارهای صبحانه و یکسری کارهای دیگه.

در کل خیلی خوشحال و پر انرژی تر از قبل هستم و هر روز خدا رو به خاطر لطف هایی که توی زندگیم دیدم شکر میکنم و فکر میکنم چقدر پا قدم این پسرکوچولو برای ما خوب بود.

+سه شب پیش (روز اول کاری) با وجود خستگی و سر درد با همسرجان راهی شهر شدیم :)) اول دکتر مغز و اعصاب برای کمر همسرم رفتیم که خدا رو شکر دکتر حرفهای امیدوار کننده میزد. بعد از اون هم من آزمایش غربالگری دوم رو دادم و بعد به اتفاق مامانم رفتیم خرید برای پسرمون . که دست خالی برگشتیم. از بس که لباس ها گرون و کیفیت پایین بودند ، مثلاً حراج هم بودند. توی ناخودآگاهم مدام به سمت لباس های دخترونه کشیده میشدم چون هیچ وقت دنبال خرید لباس پسرونه نبودم.

++ اوایل ذهنم خیلی درگیر بود که ماه های آخربارداری ، کار رو چی کار کنم و همیشه دعا میکردم از اون دسته خانم هایی باشم که ظاهرشون خیلی نشون نمیده باردارن.ولی چند وقتی هست با خودم به توافق رسیدم که چه اشکالی داره ظاهرم مشخص باشه؟! کار اشتباه یا خلافی کردم؟ گناه کردم؟ این سطح پایین  افکار مردم ماست که یه خانم باردار رو با نگاه های متعجب نگاه میکنن. و این مسئله واسم تا حد خیلی زیادی حل شده چون یقین دارم کار اشتباهی نمیکنم و این از کوته فکری مردم ماست. هر چند اعتقاد دارم نباید کاری کرد که باعث تحریک حس فضولی و حرف بیخود زدن مردم بشم. به خصوص اینکه محیط کار من کاملاً مردونه است و توی قسمتی که من کار میکنم فقط من خانم هستم و بقیه آقا، و این باعث میشه جوانب احتیاط رو بیشتر رعایت کنم.مخصوصاً اینکه مدام یاد یکی از حرفهای پدر شوهرم میافتم. پدر شوهرم توی یک کارخانه کار میکنه که از قضا یکی از خانم ها اونجا باردار میشه و تا ماه های آخر سر کار میاد و پدر شوهر من بهش میگفته خانم فلانی چرا اینقدر میای سر کار ؟ آخر توی پله های سرویس بچه ات به دنیا میاد ها!!!!

+++ همیشه وقتی آهنگ نسکافه رستاک رو گوش میکردم با وجود اینکه از پاییز میخوند حس طروات بهاری بهم دست میداد. وقتی متوجه شدم این قطعه توی بهار خونده شده فهمیدم چرا اینقدر خوب روزهای بهاری برام با این آهنگ تداعی میشده.(دانلود آهنگ نسکافه - رستاک حلاج)