این روزها به خاطر یک مشکل جسمی حال خیلی خوبی ندارم و با وجود مقاومت های شدید درونی برای عدم رفتن به دکتر به خاطر کرونا ، امروز بالاخره نوبت گرفتم و بعد از ظهر میرم ببینم مشکل واقعا چیه ! چون بیشتر از جسمم این فکرمه که داره اذیتم میکنه و کلی مریضی های عجیب غریب ردیف میکنم که چرا اینطوری میشم و کلی انگیزه و شوق ام رو از دست دادم و به جاش فقط صحنه های بیمارستان و بستری و استراحت مطلق توی ذهنم میاد !
با این حال کلی تلاش میکنم خودم رو شاد نگه دارم و حتی نذاشتم همسرم بفهمه که واقعا این موضوع میتونه مشکل بزرگی باشه یا نه ، گاهی اونقدر تو خودم میرم که امیروالا درحالی که مشغول بازیه یک دفعه میاد روبروم و میخنده و میگه : مامان خوبی ؟
شرایط کسل کننده کرونا و خانه نشسن شدن ، به هم ریختن هورمون ها و ... خب خیلی حالم بد میشه . ولی باید قوی باشیم ، خیلی زود این روزها تموم میشه .
پنج شنبه oral exam زبان داشتم با اینکه میدونستم نمره اش واسم هیچ اهمیتی نداره و قرار نیست توی این آموزشگاه کلاس رو ادامه بدم و حتی دادن و ندادن امتحان هیچ اهمیتی نداره ولی کلی استرس داشتم و قلبم داشت وایمیساد و من چقدر دلم برای این استرس های قبل امتحان تنگ شده بود و چقدر خوشحالم که یه اتفاقاتی هست که اینطوری از نوع استرس قلبم رو به تپش وادار کنه .
یکی از سوال هاش این بود که بهترین دوستت کیه ؟ بدون هیچ فکری گفتم نگین ! پرسید چه اخلاقی اش به نظرت خوب نیست ؟ اومدم بگم اینکه خیلی رکه ، ولی خیلی سریع به خودم گفتم این یکی از بهترین اخلاق های نگینه اصلاً . برای همین گفتم واقعا هیچ اخلاقی اش نیست که دوست نداشته باشم و من به کل شخصیت اش به عنوان دوستم افتخار میکنم.
درست چندساعت بعد وب لاگم رو چک کردم و دیدم نگین واسم کامنت گذاشته و بهم گفته حاضره هفته ایی ١-٢ جلسه باهام زبان کار کنه.... بدون اینکه من ازش بخوام ....تنها بودم ... در لپ تاپ رو بستم و با صدای بلند گریه کردم .... اینکه یک دوست مجازی که فقط یک بار دیدی اش میشه یکی از بهترین های زندگی ات .... کسی که از یک کشور دیگه توی اوج تنهایی و با کلی مشغله اینقدر میتونه دوستم باشه و کلی حال دلم رو خوب کرد. خدایا چه طوری میتونم شکر کنم ؟
ممنونم نگین به خاطر همه ی مهربونی هات از الان تا همیشه .... بی نهایت ممنونم ، امیدوارم یه روزی بتونم حال دلت رو خوب کنم
عکس نوشت : عکس از تابستان پارسال و امسال حیاط باغچه امون... من با کل این گل و گیاه ها عشق کردم و زندگی کردم :) از بچگی عاشق آفتابگردون بودم و سرمست از عشق و زندگی میشم از باغچه ی پر از آفتابگردونم :)
بعضی روزها هست که اینقدر طولانی هستند و تمام شدنی نیستند.این روزها معمولاً برای من روزهایی است که بی نهایت عاقل میشوم و نمی توانم از خیلی اتفاقات لذت ببرم و با همه هم خیلی سرد و سنگین هستم و دوست دارم فقط توی خانه بمانم و کارهایی که دوست دارم و باعث میشوند احساس مفید بودن بکنم را انجام بدهم و گه گاهی برای خرید و هوا خوری بیرون بروم. نمیدونم فقط من این حالت رو دارم یا همه ی خانم ها اینطور هستند ولی بهش اجازه بروز نمیدن!؟
پنج شنبه دایی ام برای پسرش که محضری عقد کرده بود یه مهمونی گرفت و از جایی که همسرم توی راه بود و حدود ساعت 9 شب میرسید قرار شد من منتظر بمونم تا باهم بریم. مامان بابام رفتن و من موندم خونشون. گوشیم توسط والا سایلنت شده بود و من متوجه نشده بودم وقتی همسرم sms زد برای همین تا رفتم دنبالش دیر شد و ساعت 9:45 نزدیک اتوبان بودیم و با یه حساب سرانگشتی دیدیم ساعت 11 میرسیم به مهمونی برای همین در مقابل اصرار های مامانم برای رفتن مقاومت کردم و زنگ زدم از زندایی ام عذر خواهی کردم. از اونجایی که از صبح به دلم صابون یک شام درست حسابی زده بودم با همسرم رفتیم رستوران و یه پیتزا و همبرگر خوردیم و 75 هزار تومن هم هزینه امون شد. چند روز پیش با دوستهای دبیرستانم رفته بودیم اونجا و شیک و بستنی و اینا خورده بودیم برای همین تصمیم داشتم حتماً با همسرم هم یک روز بریم اونجا.
+اگه قیمت ها رو نوشتم فقط برای این بود که 10 سال دیگه که وب لاگم رو خوندم بگم واییی چه ارزون بوده ولی این روزها خودمون میدونیم که 75 هزار تومن تا دیروز میشد توی یه رستوران خوب غذای شاهانه خورد.
++ دیدن دوستهای دوران مجردی واقعاً حال آدم رو خوب میکنه و حتی دیدن خود مجردها هم برای تنوع خوبه :)) بین جمع 5 نفره ما دو نفرمون ازدواج کردیم و بچه دار شدیم و 3 نفر دیگه مجردن.با هم که حرف میزدیم دوتا از مجرد هامون میگفتن وای ما اصلاً دلمون نمیخواد ازدواج کنیم و مجردی خوبه و این صحبت ها. برای ساعتی با خودم فکر میکردم کاش من هم مجرد بودم و شاید جلوتر از الانم بودم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم خدا رو شکر خیلی از زندگی و وضعیتم راضی ام . مدرکمو که گرفتم ، ازدواج ، سابقه کار دارم ، بچه دار شدم ، فقط اگه بتونیم از ایران بریم کاملاً از خودم راضی میشم هنوز یکسری خلا ها توی وجودم هست برای ناراضی بودن.
عکس نوشت: اینه وضعیت من موقع زبان خوندن :)) برای وب لاگ نوشتن هم تقریباً شرایط مشابه.راستی رتبه کنکورم 12 هزار تا کمتر از پارسال شد
صبح ساعت 7:30 بیدار میشوم و هوا هنوز تاریک است.باران می بارد. من سرمست عشق میشوم. عطر چایی و صدا ی رستاک و پنجره ایی که به باران باز میشود، همه ی اینها کافی است که یادم بیافتد. قبل از اینکه همسر یک مرد باشم، مادر یک پسر باشم ، یک دختر احساسی و عاشقم، با یک دنیا رویا ...
+رمز همون قبلی است
++ پری جانم ایمیل ات اشتباه بود.دوباره واسم بفرست.
صبح با صدای پاهای پسرم که به تاج تخت میزند بیدار میشوم، نگاهش میکنم، طبق معمول ٩٠ درجه چرخیده ، کلاهش رو که تا بینی اش پایین اومده بالا میدهم و چشمهای مثل گربه اش پیدا میشه ، غرق در خوشبختی میشم .باهم خوش و بش میکنیم، کارهایش را انجام میدهم و پسرم که فکر کنم یک ساعتی هست بیدار شده دوباره میخوابد .و من مشغول روزمره ی آرام خودم میشوم، آشپزخانه را مرتب میکنم، ظرف های دیشب را میشورم، چایی میگذارم برای صبحانه ، آشپزخانه سرد است ، همسرم دیشب گرمش شده بود و بخاری حال را خاموش کرده ، برای خودم میز صبحانه را می چینم، چایی شیرین دوست داشتنی ، تلفن های صبحگاهی ام شروع میشود، خواهر بزرگه ، مامانم ، خواهر وسطیه ، همسرم ... یک موزیک دوست داشتنی از رستاک میگذارم و مشغول صبحانه میشوم ، کارهای امروز را در ذهنم مجسم میکنم و برایشان برنامه ریزی میکنم.
پ.ن١: سابقاً بعد از شام آشپزخانه را مرتب میکردم و از اینکه ظرفهای دیشب را صبح بشورم اصلاً خوشم نمی آمد ولی این روزها با وجود پسرکم بعد از شام مشغول پسرم میشوم و بعد از ٢-٣ هردویمان بیهوش میشویم .بچه ها ریتم بسیار منظمی دارند ، البته هر کدام یک جور، چه شب بیداری هایشان چه خواب شبانه شان،
پ.ن٢: باز هم هوش برتر :)) اینبار همسرم هم جزو شرکت کننده هاست و هفته ی آینده سه شنبه مسابقه ی من و چهارشنبه مسابقه همسرم است ،اینبار بر خلاف همیشه برنده شدن برایم مهم است و باید باهم تلاش کنیم، شما هم دعایمان کنید.
پ.ن ٣: دیشب خواب دریایی را میدیدم که فقط در عکس ها دیده بودمش ، خواب دریایی شبیه دریای خلیج مکزیک .... آرامش و زیبایی خیره کننده ، ولی در خواب آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت نمیکردم کنار دریا باشم .حتی خواب آن همکارمان را که رفته ایتالیا دیدم.(یعنی تعبیرش این است که میخواهیم از ایران برویم ؟:)) ، یک زمانی اصلاً علاقه ایی به مهاجرت نداشتم ولی الان خیلی دوست دارم ٤-٥ سالی از همه حتی از شهر و دیارم دور باشم )
پ.ن٣: پدرشوهرم که کمرش را جراحی کرده بود ، حالا عفونت کرده ، باز باید برود اتاق عمل و دبرید و .... ، برای سلامتی همه ی مریض ها دعا کنید.
عکس نوشت : دیروز صبح با یک حال و هوای عالی چایی را گذاشتم دم بکشد و یک موزیک آروم . هوس میکنم عود روشن کنم و باشکلات هایی که همکارمان از دبی برایمان آورده بنشینم کنار بخاری و وب لاگ بنویسم. اما آنقدر درگیر کارها میشوم که ساعت میشود یک. ولی من از حال و هوایم نمیگذرم و عکسم را می گیرم.