ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند شب پیش مادر شوهر زنگ زد که overhaul پالایشگاه هست و چرا تو نمیری؟ همسرم درس و کار و تنهایی ما رو دلیل نرفتنش اورد. وقتی قطع کرد همسرم رو قانع کردم که بره. کلی بالا و پایین کردیم و شرایط رو سبک سنگین کردیم و با وجود شرایط فوق سخت تصمیم به رفتن شد. چون این مدت به خاطر از دست دادن شغل دوم همسرم کمی در مضیقه بودیم. به برادرش زنگ دد و اون گفت فردا کارها رو هماهنگ میکنم برای اومدنت. دوشنبه حدود ساعت ۸ همسرم رفت و من پسرهام تنها شدیم. رفتنش خیلی سخت بود هر چند میدونستم ۴ روز دیگه برمیگرده و یک شب هست و دوباره میره و این رویه قرار بود به مدت سه هفته ادامه داشته باشه. تنها بودن یک طرف قضیه بود و اینکه جایی برای رفتن هم نداشتن یک طرف. برادر شوهرم اینا همگی کرونا گرفته بودن و من توی شهرم کاملا تنها بودم. دو روز خیلی سخت واسم گذشت که همسایه ی طبقه ی بالا هم گفت میخوام برم همدان و یکی دوهفته ایی نیستم. از طرف دیگه خودم ترس کرونا رو داشتم. میترسیدیم به خاطر همون تب و لرز یک روزه کرونا داشته باشم. میترسیدم اگه حالم بد بشه بدون ماشین چه کاری از دستم بر میاد. همه ی این استرس ها و کلی فکر منفی و حال بد تنهایی ازم آدمی ساخته بود که اصلا شبیه خودم نبود.
یک زن وابسته ی بی عرضه و غمگین !
وقتی همسرم برگشت برای شیفت کاریش فردای اون روز هم نرفت اراک و موند و باهم رفتیم دکتر و خرید و بعدش یک دفعه ایی تصمیم گرفتم باهم بریم اراک . برای همین من اون شب شاید فقط نیم ساعت خوابیدم. ساعت ۲/۵ راه افتادیم و ساعت ۵/۵ رسیدیم.
به تاریخ ۲۵ آبان:
اینقدر فاصله ی نوشتن هام زیاد شده و حجم اتفاقات بالاس که نمیتونم برای نوشتن با جزییات تمرکز کنم.
فردا صبح قراره بریم رشت ... شاید توی مسیر وقت کردم و نوشتم.
صبح ساعت ٤ به همسرم پیام دادم که راه افتادی بهم خبر بده و خودم هم پاشدم برای مامان و همسرم وسایل صبحانه و میوه و چایی آماده کردم، ٤/٥ بود که همسرم رسید و مامان بابام بیدار شدن، ماهم تا راه افتادیم ساعت ٥/٥ بود، هوا عالی بود و جاده حسابی شلوغ ، به موقع رسیدیم، همه ی مدارک رو دیشب چک کردم و همراهم بود به جز نوار قلب که دست همسرم بود و جا گذاشت، برای همین دوباره نوار قلب گرفتم، ساعت ٧/٥ بود که کارها تموم شد و حدود ساعت ٨/٥ لباس پوشیده روی تخت اتاق بودم، همه ی اتاقها پر بودن، گویا دیشب خیلی شلوغ بوده برای همین من هم توی یه اتاق دو تخته بودم، هم اتاقی ام ٣٠ هفتگی زایمان کرده بود و دخترش توی دستگاه بود. قبل از من یک نفر دیگه پذیرش شده بود برای همین من نفر دوم بودم، به امیروالا زنگ زدم با بابام مشغول بازی بودن و حالش خوب بود ، واسش توضیح دادم که کجام و چی شده ولی به نظر اون قدر بهش داشت خوش میگذشت که واسش خیلی مهم نبود،چون چندین ماه بود که کسی خونمون نیومده بود و بابای من حسابی دل به دل بچه میده و با پارک و بازی مشغولش میکنه، تقریبا ساعت ١٠ نوبتم شد، بالاخره وارد اتاق عمل شدم، به کادر اتاق عمل گفتم میشه دکتر بیهوشی ام خانم باشه، یکی گفت امروز هم خانم داریم هم أقا شانست ببینیم کی میاد، یکی از بالای سرم تلفن رو برداشت و گفت خانم دکتر … لطفا اتاق عمل شماره ٤ ، و خدارو شکر کل کادر اتاق عمل خانم بودن و این اولین گام آرامش من بود، کادر اتاق عمل مهربون و خوب بودن و کلی باهم حرف زدیم، دکتر بیهوشی اومد و مشغول شد، بیهوشی اپیدورال اولش یه درد خیلی بدی داشت و داشتم خفه میشدم ولی بعد از ١ دقیقه نفسم آزاد شد و حال بهتری داشتم، وقتی دکتر گفت پاتو بیار بالا و نتونستم معنی اش این بود که آماده ام، اون لحظه به کسایی فکر کردم که یک دفعه با یه اتفاق فلج میشن و جقدر وحشتناکه که کنترل پاهات رو نداشته باشی، دکتر خودم اومد و کارش رو شروع کرد، صدای یک عالمه آب شبیه دریاچه و بعد گریه های خفه ی پسرم که یهو شفاف شد … حس عجیب و فوق العاده ایی بود، پرستار کنار صورتم گذاشتش و من سرشار از عشق با چشمهای پر از اشک لذت بردم …
بعد از جراحی چند دقیقه ایی توی اتاق ریکاوری بودم، چندتا خانم دیگه هم بودن، بعضی ها خیلی درد داشتن ولی من به خاطر پمپ درد خیلی درد نداشتم و دردهام قابل تحمل بود(هزینه ی پمپ درد ٥٠٠ هزار تومن بود که نه هزینه اش نه عوارضش واسم مهم نبود فقط نمیخواستم و نمیتونستم درد بکشم) ، بردنم توی اتاق و کمکم کردن لباس هامو عوض کنم و بعدش من بودم و مامانم و امیرحافظم .
امیرحافظ درست شبیه امیروالا بود با کمی تفاوت ، کمی سبزه بود با موها و چشمهای مشکی که کمی درشت تر از امیروالا بود. آروم و ساکت بود و خیلی معصومانه خوابیده بود، همسرم مدام در رفت و آمد بود و بالاخره یه اتاق خصوصی خالی شد و ما جابه جا شدیم، دلم می جوشید و مدام به همسرم میگفتم برگرد خونه پیش امیروالا.
تصورم این بود که از بیخوابی و عوارض دارو ها و مورفین هایی که بهم وصله حسابی میخوابم ولی خبری از خواب نبود و کل روز رو بیدار بودم ، پرستارها هم مدام برای چک و تعویض سرم و … میومدن و میرفتن، ساعت ٧ اجازه داشتم مایعات بخورم و از ساعت ٩ به بعد هم غذا … چایی تنها چیزی بود که دلم میخواست و ٣-٤ تا لیوان چایی خوردم، خیلی گرسنه بودم و شام هم حسابی چسبید.