ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همیشه عادت داشتم از اتفاقات و حس های خوب زندگی ام بنویسم چون اعتقاد داشتم با نوشتن از خوبی ها و زیبایی ها ، این حس ها ی مثبت رو توی زندگیم پر رنگ تر میکنم. ولی این روزها خیلی دوست دارم از روزهای بارداری ایی قبلی ام بیشتر بدونم و اینکه یادم بیاد چقدر شاید شرایط الانم بهتره ! ولی هر چی میخونم میبینم همیشه همه چیز اونقدر خوب بوده که اصلاً واقعی نیست.
امروز صبح با صدای همسرم که با موبایل حرف میزد بیدار شدم ، از خواب بیدار شدم با خودم گفتم فقط صبحانه میخورم و درس خوندن رو شروع میکنم . اما تا پخته شدن نیم رو و گرم شدن نان ها امیروالا هم بیدار شد. باهم صبحانه خوردیم و من مشغول خالی کردن ماشین ظرف شویی شدم و ظرفهای باقی مانده رو شستم و تا حدودی هم آشپزخانه رو مرتب کردم. هوا خیلی از بارون دیشب هنوز خیلی خنک و دل پذیر بود. برای جوجه ها غذا و آب گذاشتم و چند دقیقه ایی نشستم و نگاهشون کردم.
بعدا نوشت : اینقدر از تاریخ این نوشته گذشته که دیگه یادم نیست از چی میخواستم بنوسیم :))
بعضی روزها خیلی غمگین ان. با وجود اینکه باد خنک بهاری می پیچه لابه لای درخت ها و من زیر درخت مو نشستم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم و نسیم بهاری اونقدر نوازشگرروحم رو نوازش میده بازم احساس میکنم از شدت ناراحتی روی پله ها مچاله شدم و با تاریک شدن هوا سر دردم هم بیشتر میشه. دیروز همکار شوهرم زنگ زد و گفت که مدیرشون زنگ زده و بهش گفته تو سرپرست گروه باش . و اون هم گفته بهم زمان بدین فکر کنم. و حسابی شوک شده بود که چرا به جای شوهرم اون رو میخواد سرپرست کنه !
اولین چیزی که به ذهنمون رسید تعدیل بود ولی هر چی فکر کردیم بعد از ۱۰سال همکاری با این شرکت این طرز خداحافظی اصلا انسانی نبود. همکار شوهرم به دلایل شخصی خودش سرپرستی رو قبول نکرد و مدیر مربوطه یکم بهش برخورد. که امروز مدیر به همسرم پیام داد که بیا دفتر. همسرم رفت. درست بود تعدیل ... بعد از کلی حرف و توضیح به همسرم گفته بود خیلی بهت لطف کنم فرودین رو واست رد کنم ولی اردیبهشت ساعتی میشه تا کس دیگه ایی پیدا کنم و کار رو ازت تحویل بگیره. یعنی با حقوق حدود ۲ میلیون !!!
دلیل این تعدیل هم ساعت پایین کاری همسرم بود . و این در حالی بود که خودش کاملا در جریان بود که همسرم به خاطر اینکه شغل دیگه ایی هم داره نمیتونه بیش از این سر کار باشه و با وجود همین شرایط از همسرم خواسته بود بیاد. تمام روزهایی که شوهرم ساعت ۸ صبح میرفت و ۲ نصفه بر میگشت خونه ، روزهایی که سه تا سازنده رو باهم میرفت ، روزهایی که امروز صبح میرفت و فردا شب میومد از جلوی چشمم رد شد. و در حالی که با صورت خیس داشتم برای کوییز بعدازظهرم درس میخوندم تند تند صورتم رو پاک میکردم که امیروالا متوجه نشه. به نظرم خیلی سیستم فاسدی داریم که فقط وقتی بی مزد و مواجب کلی کار میکنیم تو رو میخوان. و حالا که یه نیروی با تجربه و با سابقه شدی و مدیریت کار حسابی دستت اومده بهت بگن خداحافظ. اونم بی مقدمه. بدون هیچ اخطار و مهلت دوباره !
به همسرم گفتم بهش بگو من با ۲ تومن نمیام. میگردم دنبال کار. اونم گفته بود باشه باهمون حقوق قبلی ولی روزهایی که نیستی باید دوشیفت بمونی (یعنی تا ساعت ۱۰ شب ) . البته گفته بود بازم صبر کن فکرهامو بکنم.
بغضم به خاطر همه ی اون روزهاییه که نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم چون همسرم تا ساعت ۱۲ شب درگیر کار بود . به خاطر اون شب هایی که تا صبح نخوابید تا کارهایی که ازش میخواستن رو به موقع تحویل بده. به خاطر همه ی سختی هایی که کشید و الان بی رحمانه ، خوردش کردن... دیدن چهره ی همسرم اینطور غمگین واسم سخته وقتی میبینم که تمام زحماتش نادیده گرفته شده !!!
خدا روشکر ازماه آینده همسرم یه جای دیگه با حقوق خیلی بهتر مشغول به کار میشه و من یقینا ایمان دارم که خدا هوای رزق و روزی بنده اش رو داره . ولی تعدیل شدن اونم به این شکل سخت ترین اتفاقی بود که میشد بیافته . و همه ی تلاش شوهرم این بود که این ماه رو هر طور شده بمونه چون خودش تصمیم داشت ماه دیگه از این شغل بیاد بیرون !
همیشه فروردین واسم قشنگه ولی مود من هم درست مثل هوای فروردین خیلی متغییره، ولی اردیبهشت تقریبا حس های خوب توی وجودم تثبیت میشه و خواب آلودگی فروردین میشه نشاط و سحر خیزی :)
١-٢ هفته ایی هست که خدا رو شکر از لحاظ جسمی هم حالم خیلی بهتره و همین باعث میشه کلی حالم بهتر باشه و به کارهام بهتر برسم، بیشتر درس بخونم و کارهای خونه رو انجام بدم، با این حال مثل دیروز اگه قراره کوییز داشته باشم ، شب که سر بلند میکنم میبینم توی خونه جایی برای راه رفتن نیست و سینک آشپزخونه پر شده و افطار هم چیزی نداریم ، ولی با وجود خستگی هنوز انرژی دارم و یک ساعته خونه رو مرتب میکنم و افطار میپزم .هر چند حجم زیاد کارها و خواب کم باعث میشه خیلی روزها مثل امروز سر درد بگیرم، ولی انگار به سر درد عادت کردم :)
هفته ی پیش رفتم سونو گرافی ، دکتر سونو گرافی خیلی دوست داشتنی و با حوصله بود، و من از اینکه یه موجود با تمام جزیئات توی وجودم نقش بسته بود بی اراده اشک شوق می ریختم، یه موجود کوچولو که پاش رو انداخته بود روی پاش و داشت خمیازه میکشید :))
خدا رو شکر مشکلی نبود جز فشار بالای شریان ، که همین باعث پره اکلامسی خیلی شدید توی بارداری قبلی ام شده بود و احتمالش هم توی این بارداری هست، برای همین دکتر آسپرین تجویز کرد که ایشالله حداقل اگه قراره دوباره اون اتفاق بیافته ماه های آخر باشه.
تقریبا چهار بار دکترم رو عوض کردم تا بالاخره به دکتر دلخواهم رسیدم، دو تا از دکترها به خاطر برخورد سرد یا حتی برخورد بدشون حذف شدن. چون احساس کردم توی این دوره به کسی نیاز دارم که کمکم کنه و مهربون باشه نه کسی که هربار با حال بد از مطبش بیام بیرون. یکی از دکترها هم که بیمارستان گاندی بود و همه چیزش عالی بود رو هم کنار گذاشتم، به خاطر مسایل اعتقادی که واسم مهم بود ، دکتر فوق العاده مهربون دوست داشتی و بی نهایت با تجربه و دقیق ، بیمارستان هم عالی و کادر و گروه زایمان هم اونطور که شنیده بودم خیلی خیلی خوب . و همین طور کلی کلاس داشت که مثلا گاندی زایمان کنم:))
ولی تجسم دوباره پوشیدن لباس اتاق عمل جلوی کلی پرسنل مرد و دکتر بیهوشی مرد و ... واقعا واسم سخت بود ، برای همین تصمیم گرفتم دکترم رو مجدد عوض کنم ، این بار هم خدارو شکر دکترم خیلی عالی بود و بیمارستان هم اونطور که شنیدم خیلی خوبه ، ولی خب قطعا یه بیمارستان توی مرکز شهر به باکلاسی گاندی نیست :))
و خیلی این موضوع لاکچری بازی دودلم میکرد، مدام به خودم نهیب میزدم که نباید درگیر این مسایل بشم ، ماهیت انسانیت فراتر از حرفهاست و اگه صرفا به دلیل خفن بودن گاندی و اینکه به هر کس بگی اونجا بودی چشمهام گرد بشه و یه برخورد دیگه باهات بکنم و مدام بهت بگن باکلاس خانم نباید اون بیمارستان رو انتخاب کنم . ولی تجربه و دقت دکتر گاندی کمی دو دلم کرده و هنوز به جمع بندی نرسیدم :))
هزینه ی زایمان توی بیمارستانی که مرکز شهره حدود ٨ میلیونه و توی گاندی حدود ١٣ میلیون، برای من خیلی تفاوتی نداره چون خدا رو شکر بیمه تکمیلی هستیم و بخش عمده ایی اش رو بیمه پرداخت میکنه . ولی وقتی عمیق به هزینه ها نگاه کنی میبینی چقدر فاجعه است.
شب ها کل فکر من درگیر انتخاب دکتر و امتحان های دانشگاه ست و کل فکر شوهرم انتخاب رشته دکتری و اعلام زمان مصاحبه ی شغلی اش. این روزها هر دومون شدیدا درگیر فکر های خودمون هستیم و متاسفانه فرصتی برای ساخت خوشی های کوچک نداریم که حالمون عالی بشه، ولی با شروع اردیبهشت امیدوارم اونقدر انرژی بگیرم که از این روزمرگی هامون کمی دور باشیم.
5 اردیبهشت : امیروالا از دوشب پیش یهو تب کرد. حدود 38 درجه و مدام سرش رو میگرفت و میگفت سرم درد میکنه ، نمیدونم کرونا ، ویروس یا هر چیز دیگه ایی... نمیخوام ببرمش تست بده . و فعلا خودمون رو قرنطیه میکنیم تا ایشالله مشکلی پیش نیاد. ولی واقعاً در عجبم اگه کرونا باشه از کجا اومده ! امیروالا واقعاً هیچ جایی نمیره. حتی بعد از ظهر ها که همه ی بچه های کوچه ، حتی کوچه های اطراف هم میان توی کوچه ما فقط از پشت پنجره باهاشون حرف میزنه و اسمشون رو میپرسه و میگه بیاین اینجا با من حرف بزنین.
- میای خونمون؟
-تو بیا کوچه
-کرونا هست
-ماسک بزن
-آخه کرونا خیلی زیاده ، خطرناکه! میای خونمون؟
من خطاب به امیروالا: مامان جان ما که نمی شناسیمشون ، دعوتشون نکن خونه پسرم
- مامانم میگه نیا خونمون :/