یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خواهرانه

9 اردیبهشت

روی نیمکت نشستمسرم پر از فکر و کاره . خانمی با دختر بچه اش که از امیروالا کوچک تره اومده پارکبا خودم میگم

باهاش حرف میزنمکفش کالج با جوراب کلفت طوسی ! 

دخترش صندل قرمز... نمیرم باهاش حرف بزنم ! نمیدونم اخلاقم بده یا نه . اما نمیتونم باهرکسی دوست بشم.

به روزهایی فکر میکنم که امیروالا کوچک تر بود، مشغول بازی که میشد دوست داشتم روی نیمکت بشینم وبرای خودم خلوت کنماما اون کوچکتر از این بود که بفهمه و مدام میخواست من کنارش باشم.

و من کلافه و خسته . اما حالا خیلی راحت بهش میگم مامان من میشینم روی نیمکت، یه فکری میکنه و قبول میکنه

بالای سرسره ایستاده و خیلی جدی به بقیه بچه ها نگاه میکنه ، میگم چرا بازی نمیکنی؟

اخم میکنه تا جدیتش بیشتر بشه و میگه من نگهبانم، مراقب بچه هامو خیره میشه به بچه ایی که داره گریه میکنه و

 مامانش کشون کشون اون رو از پارک میبرهدختربچه صندل قرمز داره.

میادطرفم و میخواد کنار من باشهمیرم پیشش تا بازی کنه .

چند روز پیش خواهر بزرگه زنگ زد که اگه میتونین برگردین مامان همه اش تو فکرته و میگه کاش این چندصباحی که 

زنده ایم خانم مهندس هم پیشمون بوداز اون روز سر درد دارم و عصبی ام . 

تصمیم گرفتم با هواپیما تنهایی برم دیدن مامانم و برگردمولی هزار فکر هست ،هزینه اش، اخم و تخم خانواده ی 

شوهر که واسه چی باهواپیما اومدی، تنهایی همسرم ، درسها و پروژه.

به مامانم میگم تصمیم دارم بیام ، میگه یه هفته چه فایده ؟ بیشتر بمون!

باخواهر وسطیه حرف میزنم و میگم که خواهر بزرگه اینطور گفت ... سریع همسرم میگه پس همون زیر سراونه ! کارش همیشه همینه"  میم "  راست میگفتمیگفت هر وقت ما جایی میرفتیم زنگ میزد که مامان اینجوری اونجوری . اعصابمون رو میریخت بهم و ما برمیگشتیم.

22 اردیبهشت 

برای تعطیلات عید فطرخواهر بزرگه اومد اینجا ، رفتن من هم با صحبت هایی که شد افتاد واسه ی تیرماه ! خواهر بزرگه رو واسه عید هم ندیده بودم چون رفته بودن مشهد . واسه امیروالا و امیرحافظ یک دست لباس اورده بود و یه پیرهن واسه امیرحافظ. یکم شوک شدم. من این هدیه ها رو گذاشتم پای عیدی که واسه دخترهاش باید ببرم! ولی شاید اگه خواهر بزرگه قبلا به رفتار دخترخاله ام که یک شب اومده بود خونمون و یه ظرف عسل اورده بود و دختر دایی ام که 2-3 شب اومدن و یه هدیه واسه امیروالا اورده بودن گلایه نمیکرد منم اصلا متوجه نمیشدم ولی از وقتی پرسید واست چی هدیه اوردن و با شنیدن جواب من گفت خوبه ماشالله همه اشونم وضع مالی اشون خوبه . روی این که کسی میاد واسم چی هدیه میاره حساس شدم ! و وقتی خودش اینطوری هدیه اورد هرچند اشتباه ولی برخلاف تصمیمم که واسه ی دخترها هدیه بخرم چیزی نخریدم و گذاشتم هدیه رو وقتی رفتم خونشون بدم .بعد از رفتنشون همسرم دلگیر بود که خواهر بزرگه اصلاً کمک ات نمیکرد . قبلا از این موضوع ناراحت میشدم ولی وقتی دیدم باید تنبلی خواهر شوهر رو بپذیرم به همسرم گفتم باید تنبلی خواهر من رو هم بپذیریم.

چند روز پیش به پیشنهاد من خواهر بزرگه یه گروه زد که همه ی خانواده امون باشن ! دیروز همسرم ویس فرستاد توی گروه و خواهر وسطیه ویس اش رو با ویس جواب داد . بلافاصله خواهر بزرگه پیام داد که ویس ندیم جالب نیست ! و یه بحثی شد که ویس بدیم یا نه ! و جو یکم سنگین شد و دوباره خواهر بزرگه تومار نوشت و همسر من از دموکراسی نوشت ! از دیروز مدام گروه رو چک میکنم و خبری از خواهر بزرگه و همسرش نیست! میگم حتما ناراحت شدن . با خودم میگم اون بود که به جای همه نظر داد و .... از دیروز کشمکش های درونی بی حوصله ام کرده.

اگر هر چیزی به جز رابطه ی خونی بود من با خواهر بزرگه (با وجودی که خیلی دوستش دارم ) شاید رابطه ام رو قطع میکردم . شاید دوست داشتنم واسه خاطرات  و روزهای خوب مجردی ِ که هنوز ما رو کنار هم نگه میداره و هربار با هر تنش این مدلی باز هم میتونم همسرم رو به ادامه ی رابطه متقاعد کنم. 

پ.ن : منتظرم فردا صبح بشه و چهارتایی راهی سفر بشیم :)

یک روز عادی

گوشی رو گذاشتم که صبح ساعت ٧ زنگ بزنه و بیدار بشم، امیرحافظ گریه میافته ، با خودم میگم دیگه صبح شده بیدار بشم ، ساعتو میبینم ٢/٥ إ ، میخوابم ، امیرحافظ گریه میافته میگم دیگه صبحه، ساعت ٤/٥ إ ، همسرم برای سحر بیدار میشه و من میخوابم، امیرحافظ گریه میافته ، ساعت ٦/٥ إ ، بیدار میشم ، آشپزخونه پر از ظرف نشسته و حسابی بهم ریخته است، دیشب قبل از خواب به همسرم که تلویزیون میدید گفتم سرم خیلی درد میکنه امشب مرتب کردن آشپزخونه با تو !

نماز میخونم ، ورزش میکنم ، بالاخره ورزش کردن رو بعد از چندماه شروع میکنم، آخرهاش از درد زانو نمی تونم ادامه بدم، یه چیزی بهم میگه : دیگه ازت گذشته ، به خودم میگم من سنی ندارم

-بالاخره سنت بالا رفته، دوتا زایمان…بدنت تحلیل رفته

- اینا حرفه ، بدنم ضعیف شده ! باید دوباره قوی بشه

دوچرخه سواری روزانه توی ذهنم پر رنگ تر میشه، ولی همیشه استرس تنهایی با  دوچرخه  رفتن رو دارم برای همین هیچ وقت نتونستم تجربه اش کنم، میگن تبریز امنه ! شاید جسارتشو پیدا کنم.

زیر کتری رو روشن میکنم، ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی می چینم، چایی دم میکنم و ظرفهای باقی مونده توی سینک رو میشورم، بازم آشپزخونه کار داره ، ترجیح میدم تا چایی تازه است ، چایی بریزم و بقیه ی کارها باشه واسه بعد! لینکدین، اینستاگرام ، واتزاپ و تلگرام،١٥ دقیقه وقتمو میگیره تا چک کنم، میفهمم شهلا ناظریان فوت شده ، چراغ های مزار حبیب رو شکستن و …

مشغول نوشتن میشم … امیرحافظ گریه میافته 

پ.ن : هوا ابریه ، شاید بارو بیاد ، من هم آش پختم ، اگه ماه رمضون نبود حتما میبردم دوتایی با امیروالا پارک و باهم آش و بعد هم چایی میخوردیم ( همسرم آش و چایی دوست نداره )

توضیح : این روزها یکم خسته ام ، درس و کارهای خونه و بدتر از همه تنهایی ! اینکه چندماهه با هیچ کس به جز خانواده ام ارتباط نداشتم  خیلی خسته کننده است، دلم میخواد کسی بود که افطاری دعوتش میکردم، همسرم کلافه است درسهاش سنگینه، از شیفت که میاد میخوابه ، درس میخونه و میخوابه ! شب هایی که شیفته با همکارهاش کباب درست میکنن و تا نزدیک های صبح دور آتیش میشینن و چایی میخورن .… و من شب هایی که شیفته خوابم نمیبره و تا صبح میگم چرا زودتر صبح نمیشه ! 

کسی راهی میشناسه که کمکم کنه چطوری دوستی پیدا کنم، چقدر دوست داشتم شاغل بودم …