یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

از همه

+ والا با کلی ذوق کتابشو اورده و میگه با گوشی این رو بگیری قصه میخونه. QR Code رو اسکن میکنم و واسش میزارم. وقتی تموم شد با دلخوری گفت اییی همین بود ؟ گفتم آره گفت اینقدر بد خوند اصلا نفهمیدم چی گفت.

+ بعد از مدت ها لاک زدم و یارا اولین نفریه که متوجه میشه با ذوق و هیجان میگه مامان چقدر چنگال هات قشنگ و مرتب شدن.

+ به یارا میگم خوراکی بابا واست چی بخره ؟ چشمهاش برق میزنه و میگه: پفک. میگم پفک خوب نیست کیک میخوای ؟ میگه اگه کیک بخورم دلم درد میگیره بالا میارم میگم پس چی ؟ میگه پفک 

+ میگم مامان من باید برم دانشگاه میگه اجازه نمیدم میگم ولی من باید برم استادم منتظرمه میگه برو تا استادت دعوات کنه چیزی نمیگم میگه منم میام استادت رو میزنم میگم چرا میگه آخه تو رو دعوا میکنه

+پشت فرمونم از جاده خسته شدم با سرعت دارم رانندگی میکنم میگه باید از ماشین بایایی مراقبت کنیم وگرنه لاستیکش میترکه

+چند شب پیش خوابی دیدم از بمباران، دیدن اون صحنه ها توی خوابی که اینقدر واقعی بود ترسناک بود. صبح اش گفتم صدقه بزارم کنار 

+آچاره تخفیف داده بود بهم و اینطوری تونستم همسرم رو راضی کنم کمکی بگیرم.

+چند روز پیش شام ایرانی رو میدیدم خونه سپند امیرسلیمانی که شد از مبلمان و خونه اش خوشم اومد و به مبلمان خودمون که رنگ چوب ها یکی درمیان پریده بود و مبل سه نفره با چاقو توسط بچه ها پاره پاره بود و همه ی اینا در کنار لکه ها و رد خودکار واقعا حس بدی بهم میداد ، این چند روز هم اینجا نمایشگاه بود به همرم گفتم بریم مبل بینیم شاید مبل خوب با شرایط خوب تونستیم بخریم . گفت بریم ولی من نمیخرم ، تا وقتی بریم خونه خودمون و بچه ها بزرگ شده باشن، کاملا باهاش موافق بودم ولی تحمل مبل ها هم واسم سخت بود. بالاخره خودم رو قانع کردم و مبل پاره رو دوختم و فردا به خانم بگم مبل ها تمیز کنه و بعد خودم با رنگ قهوه ایی لکه گیری کنم شاید سال دیگه شد و عوض کردیم. از این بابت خوشحالم که با کسی رفت و آمد نداریم :)

+همسرم برای کارهاش باید می رفت تهران و من هم دیدم واقعا از لحاظ روحی نمی تونم چند روز بچه ها رو توی تنهایی نگه دارم این شد که تصمیم گرفتیم بریم پیش خانواده هامون . این دفعه بهم خیلی خوش گذشت چون خانواده همسر هم باهاش رفتن تهران و من اصلا دلهره و دغدغه نداشتم. بچه ها هم در نبود باباشون جایی آروم تر و حرف گوش کن تر میشن برای همین یک عالمه وقت برای حرف زدن با خواهرا اون هم بدون استرس و دلهره داشتم. 

برادر همسر هم ماموریت اومده بود شهر ما ، این شد که تا رسیدیم رفتیم مهمانسرا دنبالش و با هم اومدیم خونه. 

صبح بیدار شدم دیدم خانم همسایه یه طومار نوشته که این چند روز که نبودین دلم واستون تنگ شده بود ولی خیلی خوب بود که نبودین! چون دیگه همسرت نمیومد به همسرم بگه فلان کار رو بکنیم و همسرم تو خونه بود . این کارهایی که برای ساخت پارکینگ و اینها بود باعث اختلاف خانوادگی بینمون شده بود! اولش نوشتم بیشتر کارهای خودتون بود، ساختن لونه مرغ* برای خودتون بود ! ولی بعد خیلی محترمانه همین رو نوشتم و در نهایت هم تشکر کردم چون واقعا بی انصافی بود زحمت های همسرش رو ندیده بگیرم.

یه ویس بود از آقای فاطمی نیا که لپ کلام این بود که حاضر جواب نباشید! و چقدر به نظرم قشنگ بود. تراپی های امروز دقیقا برعکسه میگه حاضر جواب باشید. و همین میشه که الان خانم همسایه با حرف هاش سنگ رو ته دلم انداخت که رابطه ام رو تا حد ممکن باهاشون محدود کنم. تصمیم داشتم توی این یکی دوهفته دعوتشون کنم که با حرفهاش منصرف شدم و تو غار تنهایی خودم  بیشتر بهم خوش میگذره.

* همسایه الا ماشالله مرغ داره و حیاط پشتی ما مشترک بود. مرغ هاش رو ول میکرد توی حیاط علاوه بر کثیف کاری تمام سبزی ها و باغچه من رو نابود کرد و یک بار هم به روی خودش نیورد و وقتی من بهش گفتم فنس بزنیم وسط حیاطمون سریع برگشت گفت خودت گفتی فنس نمیخواد. گفتم والا قبلش اصلا مرغ هاتون نمیومدن بیرون شما ولشون کردین پدر باغچه رو در اوردن.جالبه از وقتی هم که فنس کشیدیم اکثرا مرغ ها توی لونه ان! چند باری وسوسه شدم مثل خودش حاضر جواب باشم ولی میگم لابه لای این حاضر جوابی ها ممکنه دلی شکسته بشه ...

زیبا ، غزل بدون تو نمی آید

به همسرم میگم تا حالا دیده بودی من در طول روز چایی نخورم ؟ الان سه روزه که چایی نخوردم.

دیشب ساعت ۱۲ از صدای سرفه های والا از خواب بیدار شدم، قطره ایی مه دکتر داد بود رو ریختم توی چشمم. قفسه سینه ام درد میکرد، میخواست خفه ام کنه. چشمم از عفونت درد میکرد . از روتین شب بیداری و درس خوندن خبری نبود . خوابم نمی برد. فکر دانشگاه و کارهایی که کردم. ماده ایی که گرفته بودم و با استادم نگفته بودم. بی دلیل شده بود ترس تو جونم که اگه بفهمه ! در  خیالم توی چندتا صحنه ازم پرسید و من حسابی جوابش رو دادم  و همه جواب هام قانع کننده بود. یک ساعتی طول کشید و از خواب خبری نبود. پادکست دانلود کردم و گوش کردم و بالاخره اثر کرد و خوابم برد. فکر کردم حتی ناخواسته یکسری رفتارها رو ارث میبریم. این کار رو از مامانم یاد گرفتم. اون  قدیما مادرم با رادیو و الان ویس های مذهبی خیلی وقت ها میخوابه و من با پادکست.

صبح الارم ساعت ۴ برای قطره رو خاموش کردم و خوابیدم، الارم ساعت ۶ رو هم . ساعت ۶:۲۰ والا بیدارم کرد. پشت سر من هم یارا از اتاق بیرون اومد. اصلا نمیدونم این بچه چطور حضور من رو تو خواب حس میکنه. 

پریشب تا صبح بیدار موندم ادیت پایان نامه ام رو تموم کردم و تمرین هام رو نصفه نوشتم ولی هر کار کردم از شدت عفونت چشم نتونستم برم دانشگاه.

والا رفت مدرسه، همسرم و یارا رفتن نون بخرن . یه موزیک آروم گذاشتم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم، ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی رو روشن کردم و املتی که خوشمزه نشد پختم و خدا رو به خاطر سلامتی ام شکر کردم.

نگاه کردم داروهایی که دیشب خوردم همه اشون تاریخ گذشته بودن ! نمیدونم درد قفسه سینه میتونه به این موضوع ربط داشته باشه یانه. مشغول پاکسازی دارو ها شدم و کل کارتن بزرگ داروها تاریخ گذشته بودن.

راهنمایی که بودم شعر مینوشتم،خیلی ابتدایی و خنده دار،شعر عاشقانه هم مینوشتم. رفتارهای یارا درست خود من رو بهم نشون میده پر از شوق برای زندگی پر از مهر و محبت ، بی نهایت حساس و زودرنج … ولی برونگرا تر و با اعتماد به نفس بیشتری از من ، که ارث پدری اشه قطعا.

نیازی نیست حتی دقت کرد، روزها خیلی کوتاه تر از اینه که بخوایم بدون عشق شب کنیم.

خروس شپش دارد

یارا نمیزاره پماد چشمی واسش بزنم. برخلاف هرشب که با حوصله واسش توضیح میدادم و بعد از نیم ساعت حرف زدن و اجازه ندادن بالاخره راضی میشد و در آرامش دستش رو می انداخت دور گردنم و میخوابیدیم، دست و پاش رو گرفتم و به زور ریختم توی چشمش . خیلی گریه کرد و مجبور شدم دوباره بریزم. دفعه دوم دیگه مقاومت نکرد و گریه هم نکرد وای دیگه دستش رو دور گردنم ننداخت و دستم رو از رو سرش پس زد و پشتش رو کرد به من و خوابید.

صدای خروس همسایه میومد از جا پریدم. ساعت ۱۱ بود. گفتم جنگ شده یا قراره زلزله بیاد که این خروس اینقدر بی تابه. درد معده ام شدید تر از این حرفها بود که بتونم بیشتر از چند دقیقه درگیر این سوال ها باشم. رفتم روی تخت خودمون خوابیدیم. والا به سرفه افتاد خیلی بد. نا نداشتم بلند بشم و برم پیشش. خودش اومد کنارم و گفت میشه پیشت بخوابم ؟ جا واسش باز کردم و بغلش کردم. دوتایی خوابیدیم.

صدای آواز خروس همسایه میومد. گفتم حتما صبح شده . نگاه کردم به گوشی ام. ساعت ۵ دقیقه به ۳ بود. یاد ضرب المثلی افتادم که آن سالها که مسابقه هوش برتر شرکت کرده بودم حفظش کرده بودم. خروسی که بیگاه بانگی کشید، سرش را به یک بار باید برید.

گوشی هام رو چک میکنم از ساعت ۸ که خوابیدیم تا الان یه پیام دارم که خانم همسایه جواب پیام دو روز پیشم رو با دوتا قلب داده. تو ایتا پنج شنبه یه پیام واسم فوروارد کرده بود که این نماز جمعه فرق داره و باید شرکت کنید. در جوابش روز جمعه نوشتم از صبح اونقدر حالم بده که خوابیدم. نوشت کاری هست بگو. نوشتم بهترم خدا روشکر. و دیگه حتی پیامم رو نخوند و به جاش یه پیام تمسخر آمیز از اتفاقات اخیر واسم فرستاد. یاد اون روز افتادم که به شدت مریض شده بود و پدر و مادرش مسافرت بودن. و بعد از اینکه خوب شده بود دیدمش و گفت چقدر حالش بد بوده. گفتم خب میگفتی حداقل یه سوپی چیزی واست درست میکردم. گفت ح (دختر بزرگش) واسم پخت. ولی از دست خانواده همسرش خیلی دلشکسته بود که این مدت حتی حالش رو نپرسیدن و میگفت اون موقع به تو فکر کردم که چقدر سخته کسی رو نداری . من مامان بابام نبودن خیلی غریب بودم و کسی به فریادم نرسید تو رو خدا هر وقت مریض شدی بگو هر کاری بتونم میکنم.

با خودم فکر کردم چرا من شب ها گوشی هام رو آفلاین نمیکنم؟ وقتی کسی به فکرم نیست ! هر دو گوشی ام رو آفلاین کردم و بعد از دو روز خوابیدن کامل تو تخت رفتم دوش بگیرم. تو حموم تصور کردم با کسی دارم حرف میزنم و از تنهایی هام پیشش گریه کردم.

از حموم که اومدم بیرون ساعت ۴/۵ بود و خروس همسایه هنوز داشت میخوند. دیشب یارا نیومد پیشم بخوابه‌ هرشب هر وقت بیدار میشدم میرفتم روی تخت خودم میخوابیدم بعد از یکی دو ساعت میومد پیشم میخوابید ولی گویا خیلی از دستم ناراحت شده بود که دیشب نیومد بخوابه.

معده درد و حالت تهوع جونم رو به لب اورده بود. یه امپرازول و یه دیمیترون خوردم و مشغول پختن یه سوپ با مخلفات یخچال شدم. همه ظرفها و قابلمه ها نشسته و کثیف توی سینک بودن. بوی آشغال های دو روز مونده حالم رو بد میکرد. نای شستن قابلمه نداشتم و قابلمه های شیشه ایی که چند سال پیش پدر شوهر برای تولدم هدیه داده بود به دردم خورد و سوپ رو توی یکی از اون ها بار گذاشتم. 

دیروز از مدرسه والا زنگ زدن که یک نفر به شپش مبتلا شده و دیروز گزارش شده والا خیلی سرش رو میخاراند لطفا به دکتر نشون بدین. با خودم فکر کردم شپش ؟ اونم توی این مدرسه ؟ قدیم ها مردم از گاو و گوسفند شپش میگرفتن. حالا از سگ و گربه !!

از راه مدرسه رفتیم بیمارستان . گفتم اول دکتر والا رو ببینه بعد خودم یه سرم بزنم سرپا بشم. اما قیافه از دماغ فیل افتاده پرستار اونقدر حالم رو بد کرد که ترجیح دادم فقط مشکل والا حل بشه. هرچند اونقدر دکتر کودکان دیر اومد که دیگه فرصتی هم برای سرم زدن خودم نموند. در عوض یه خانم دکتر خوشگل و با حوصله والا رو ویزیت کرد و با دقت همه چیز رو چک کرد. از سرماخوردگی خبری نبود و خوب شده بود. برای چشمش هم پمادی که خودم هر شب به چشمش میزدم داد و از شپش هم خبری نبود.

تصمیم گرفتم به جای فضای باطل و مسموم اینستاگرام و سوشال مدیاهای فارسی و غیرفارسی، که مجازی بودن دوستهات همونقدر بس که هیچ وقت به دردت نمیخورن کتاب بخونم و به وب لاگم بیشتر برسم.

ساعت ۵/۵ شد و این خروس هنوز داره میخونه !

جودی ابوت

با تنگی نفس بیدار میشم؛ یارا رو روی تختش میخوابونم. ساعت رو نگاه میکنم و گوشی رو میزنم تو شارژ. ساعت ۲:۲۵ دقیقه است. مشغول پخت حلیم و جمع کردن ظرفهای شام میشم. چند روزیه به جای چایی دمنوش سرماخوردگی دم میکنم. نمیدونم تاثیر داشته یا نه ولی حال جسمی ام طوریه که میلم به چایی نمی کشه. باید مقاله بخونم ، تمرین های درس سخت رو بنویسم و جزوه درس آسون رو تکمیل کنم و هر دوتا درس رو بخونم. حتی در مورد بهتر شدن اوضاع تست ها باید مقاله بخونم‌. به جای همه این کارها ترجیح میدم بنویسم :)

دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم یارا به قول خودش مثل داداش شبیه زامبی ها شده بود. البته که اصلا نمیدونه زامبی چیه ! دو روز پیش والا و امروز یارا با عفونت شدید چشم از خواب بیدار شدن. طوری که چشمها از شدت عفونت باز نمیشد و پلک ها متورم و ملتهب شده بود.  والا شنبه که رفت مدرسه گفت یکی از بچه ها چشمش عفونت داشت و از یک شنبه این عفونت مهمون خونه ی ما هم شد. ترجیح دادم با چایی مدام چشمهاشون رو شست و شو بدم و خب خیلی اوضاع رو بهتر کرد و شب هم قطره چشم بریزم.

بیماری های مناطق سردسیر خیلی شبیه به همه. یادمه بچه که بودیم ماهم عفونت چشم رو تجربه میکردیم ولی بعد از رفتن به شهرهای معتدل این بیمارها تقریبا از یادمون رفت و حالا که اینجا هستیم هر سال تجربه اش میکنیم.

دیروز رفتم پیش استاد راهنما و در مورد مقاله هایی که خونده بودم گزارش دادم و بعد از اون رفتم آزمایشگاه و موادی که درست کرده بودم به  دکتر ی استاد ارشدم نشون دادم و قرار شد برای جمع بندی و ادامه شنبه برم پیشش. خوشحال بودم از اینکه این هفته اصلا دکتر ج رو ندیدم. استاد راهنمای دوم کارشناسی ارشد. از وقتی دکتری قبول شدم مدام حرفهای بی ربط میزنه. روز اول میگفت خب دیگه باید بهت بگیم خانم دکتر و با تمسخر خندید. روز دوم که من رو تو آزمایشگاه دید گفت تو دیگه دانشجوی ما نیستی برای چی میای اینجا؟ روز سوم گفت تو که دفاع کردی رفتی برای چی میای تست میگیری ؟ برای چی میخوای مقاله بدی ؟ اصلا برای چی داری دکتری میخونی ؟ این سوالها باید جواب داده بشه ! و من همونطور که مشغول کار خودم بودم در جواب همه سوال هاش گفتم بله درسته ! 

همون اوایل وقتی رفتار دکتر ج رو دیدم به دکتر ی گفتم اومدم با شما تکلیف خودم رو مشخص کنم من دوست دارم مقاله بدم چون زحمت زیادی برای کارم کشیدم و برای مقاله دادن هم باید نمونه بسازم و تست بگیرم اجازه دارم بیام آزمایشگاه ؟ و دکتر ی گفت آره چرا این حرفو میزنی ؟ گفتم دکتر ج میگفتن چرا میای ؟ گفتم شاید مجوز ندارم. گفت نه دکتر ج شوخی میکنه شما به کارت ادامه بده.

حتی دکتر ی هزینه کل موادی که خریدم رو پرداخت کرد و دانشجوی ترم جدید دکتری اش رو گذاشت کنار دستم که یه سری کارها رو انجام بده .

آرشیو اینستاگرام رو  میدیدم  که یاد آوری میکرد پارسال این روز کنسرت علیرضا قربانی بودیم و چقدر دلم میخواست بازهم  میشد. هر چند یادمه که والا چقدر بد مریض بود و از این بابت که امسال مریضی ها به جای شهریور از آبان شروع شد و شدتش هم نسبت به پارسال کمتره خدا رو شکر میکنم. هر چند دیشب والا از مریضی با هزیون گفتن سر شب خوابش برد ولی باز اوضاع خیلی بهتر از پارساله .

پ.ن: چند روزه به جای اینکه تو اوقات فراغتم گوشی دست بگیرم کتاب بابالنگ دراز رو میخونم و عجیب حالم رو خوب کرده. طوری که دو روز پیش تو دانشگاه از روی پله ها با خوشحالی می پردیم و وقتی با خودم فکر کردم دختر خجالت بکش تو ۳۳ سالته با خودم گفتم کی تعیین میکنه ۳۳ ساله ها باید چطور باشن؟ ! 

پ.ن ۲: درست کردن یکسری روتین ها خیلی قشنگه . اینکه والا وقتی از مدرسه میاد بدو بدو تلویزیون رو روشن میکنه که کارتون مورد علاقه اش رو ببینه. اینکه شب ها ساعت ۷/۵ باهم آنشرلی رو میبینیم. احساس میکنم این روتین ها میشه خاطرات و عشق به زندگی‌.

پ.ن۳: بابام دلش طاقت نیورد ما بی ماشین بمونیم و ماشینش رو بهمون تا تحویل ماشین جدید  داد.گفتم فروختیم ماشین رو ؟

پ.ن۳: بعد از یک هفته پر کار دیروز به خودم استراحت دادم و یه فیلم سینمایی دیدم‌. واقعا در زمینه فیلم دیدن خیلی عقبم. خیلی فیلم ها هست که باید ببینم. ولی وقتی یک هفته سخت و پر کار داشتم دلم فیلم ایرانی میخواد نه اروپایی و آمریکایی.  دیروز ملی و راه های نرفته رو دیدم. هر چند بخش خوشی های فیلم به شدت سر وته اش هم اومده تا بخش بدبختی ها کامل ادا بشه ولی در کل فیلم تامل برانگیزی بود.