بعضی روزها خیلی سخت میگذرن.
شاید در ظاهر همه چیز عادی باشه ولی توی دلت آشوبی به پا شده که آرامش رو ازت میگیره.
امروز خودم رو بغل کردم و حسابی بوس کردم.
از خودم تشکر کردم ، خیلی قوی بودم تا الان باید یکی بهم میگفت که چقدر فوق العاده ام که از پس همه چیز براومدم، چقدر تلاش کردم و مادر خوبی بودم. برای مادر بودن خیلی تلاش کردم خیلی زیاد ، پس حتی اگه اونچیزی که خواستم نشد مهم اینه که من خیلی زحمت کشیدم ، خواستم یادم بمونه روزهای سختی رو گذروندم ولی تلاش کردم. مطالعه کردم ، گوش کردم ، آموزش دیدم ، به کار بستم و تلاش کردم.
خوشحالم که ۲۰ ساله دیگه به بچه هام نمیگم من واسه شما ازخودم زدم اما شما چی ؟ من برای خودم خیلی تلاش کردم ، برای بچه ها و زندگی و همسرم هم...
اینکه حال دلم خوب نباشه ، طبیعیه . حق دارم. خیلی رنجیدم ، ولی باید راه حلی واسش پیدا کنم .
موقع تحویل سال همسرم شیفت بود . کارهامو کردم . بچه ها خوابیده بودن. ساعت ۱۲:۳۰ بود که برق ها رو خاموش کردم که بخوابم. سر گوشی بودم که همسرم زنگ زد . گفت نخواب دارم میام. تا اون برسه من هم سفره هفت سین که همه چیزش رو آماده توی یخچال داشتم چیدم و همسرم رسید. سال خیلی آروم تحویل شد . گریه کردم . از تنهایی ؟ نمیدونم . خسته بودم ؟ یا دلم میخواست بچه ها هم بیدار باشن ؟ یا دوست داشتم همه چیز مفصل تر باشه ؟ گریه کردم فقط همین !
همسرم یکسری از وسایل رو توی ماشین چید تا فردا زودتر راه بیافتیم. رفت و ساعت نزدیک ۳ بود که خوابیدم. صبح ساعت ۷ همسرم زنگ زد و بیدار شدم . صبحانه آماده کردم و تا راه افتادیم ساعت حدود ۸ شد . قرار بود نهار بریم تهران خونه ی دوستمون. خوش گذشت . ساعت حدود ۷-۸ بود که راه افتادیم به طرف شهر همسرم. خیلی خسته بودیم. جاده هم به شدت طوفانی و رعد و برق در حدی بود که جاده روشن می شد . بعد از قم هوا خوب بود ولی گرد و خاک بود . رسیدنمون به شهر همسرم خیلی سخت بود . خسته بودیم. ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدیم خونه ی مامانم. بچه ها تو راه خوابیده بودن و وقتی رسیدیم حسابی سر حال و شاد بودن. هر چند یارا اول خیلی غریبی میکرد ولی کم کم به محیط عادت کرد و از من جدا شد. شب بچه ها نمیخوابیدن و دوتایی توی تاریکی شاید تا ساعت ۳ داشتن بازی میکردن. فردا ظهرش بعد از نهار رفتیم شهر همسرم. ما که رسیدیم پدر شوهرم دنبال قرص استامینوفن میگشت. تب و لرز داشت و ما که کمتر از یک ماه بود کرونا گرفته بودیم خیالمون تا حدودی راحت بود که ایمن هستیم. دوشب هم اونجا موندیم و برگشتیم خونه ی مامانم. شب بود رسیدیم و همه بودن . من بی وقفه سرفه میکردم و دلیل اش رو اسفندهایی که دیروز خواهر شوهر دود کرده بود میدونستم. همه رفتن و من حال خوبی نداشتم. تب و بدن درد داشتم . باور نمیکردم دوباره مریض شده باشم. تا صبح به سختی خوابیدم و صبح با همسرم و بچه ها رفتیم بیمارستان . دکتر متخصص تا بعد از تعطیلات نبود و فقط دکتر اورژانس بود. خیلی شلوغ بود. ۲۰ نفر تو نوبت بودن و همین نشون میداد که چقدر این بیماری زیاد شده . کلی دارو و آمپول . شب خونه خواهر وسطیه دعوت بودیم. بهش گفتم نمیام. گفت بیا اگه قرار باشه مریض بشیم همون دیشب شدیم با اون حجم از سرفه های تو. با ماسک رفتم و از جمع دور بودم . حتی شام رو هم جدا خوردم. زولبیا بامیه ، حلیم بادمجون، جوجه ... و من که مرغ آب پز خوردم.
فردا شب دوباره همه خونه ی مامانم بودیم و آخر شب هر دوتا خواهرم گفتن که حس بیماری دارن. از قرص های خودم بهشون دادم. خواهر وسطیه همون موقع خورد ولی خواهر بزرگه نه ، فردا شب خونه خواهر بزرگه بودیم . شب یارا تب کرد و تا صبح از بدن درد نخوابید ، تا صبح حتی شیر هم نخورد. از اونطرف هم مادر شوهر اینا که قرار بود دیروز بیان چون همگی مریض شدن ،نیومدن. شب رفتیم خونه خواهر بزرگه ، خواهر بزرگه خیلی مریض بود ، بهش گفتم کاش قرص ها رو خورده بودی نمیذاشت اینقدر شدید بشه . باهم رفتیم دکتر . دکتر بی تجربه و کم سن تشخیص سرماخوردگی داد و فقط یه adult cold و بازهم خواهر بزرگه به حرف من برای دارو گوش نکرد. شب سختی بود. فردا مادر شوهر اینا اومدن و رفتیم خونشون. سوسیس سرخ شده نهارشون بود. گفتم مریض ام، خودتون هم مریض این نخورین. تن ماهی درست کرد !
شب رفتیم خونه خواهر شوهر ، آقای دکتر هم مریض شده بود. و کل عید ما به همین منوال گذشت. بدون اینکه بتونم مقاله یا درسی بخونم، جای تفریحی خاصی بریم و حتی عید دیدنی فامیلی که بیشتر از ۳ ساله ندیدمشون.
از اون روزی که برگشتیم مشغول خونه تکونی هستم تا یک نظمی به خونه بدم و برگردم به درس و دانشگاه.
دوست دارم تلاشم رو بکنم و از زندگی و لحظه هاش بیشتر لذت ببرم. دلم یه کتاب میخواد بخونم که بوی زندگی بده .
این مدت که پیش خانواده هامون بودیم ، باز هم خدا روشکر کردم بابت این همه دوری ، وقتی درگیر رویاها و تلاش برای زندگی هستی و به آرامش خاص خودت عادت کردی ،تحمل هجمه قضاوت ها ، کنایه ها ، گلایه ها ، تصمیم هایی که برای زندگی تو میگیرن ، تحکم ها و در یک کلام افاضات مختلف واقعا سخت میشه .
و کل این دو هفته به امید اینکه فقط دو هفته است تحمل کن ،طی کردم . دلم نمیخواد وقتم رو برای نوشتن ریز اتفاقاتی که بی ارزش هستن بگذرونم ولی میخوام یادم بمونه که اون چیزی که بیشتر از همه یک رابطه رو سمی میکنه متوقع بودنه. اگه گاهی چشم هامونو روی رفتار اشتباه ببندیم و دلخور نشیم هیچ اتفاقی نمی افته فقط آرامش امون بیشتر میشه و از کنار هم بودن بیشتر لذت می بریم .
کاش بعضی ها غرزدن و فحش و ناله رو کم میکردند ، ما توی این کشور باهمه ی این شرایط قراره سال ها زندگی کنیم پس یا باید همت جمعی داشته باشیم برای تغییر یا حداقل اگه هیچ کاری نمیکنیم حال همدیگرو بد نکنیم.
مامانم حدود یک ماهه که مهمان ماست، قرار بود خیلی زودتر از اینا برن ولی به خاطر کرونا موندگار شدن و این واقعه ی دلچسبی بود واسم. یادمه وقتی با خانواده ام توی یه شهر زندگی میکردم توی ناخودآگاهم خیلی دوست نداشتم پیشم باشن و تنهایی خودم رو به باهم بودن ترجیح میدادم، دلیل اصلی اش هم این بود که مادر من یک معلم بود و شخصیت یک معلم جدی رو همیشه داشت، از اینکه مامانم توی کارهام دخالت میکرد به خصوص اوایل که من خیلی دوست داشتم استقلال داشته باشم اصلا خوشم نیومد و خیلی وقت ها باهم بحثمون میشد و من هم متاسفانه همیشه یک شخصیت تدافعی داشتم در برابر همه چیز به شدت هم انتقاد نا پذیر بودم، این حس روز به روز کمرنگ تر شد ولی با اینکه تهران هم بودیم خیلی دوست نداشتم به مدت طولانی خونه ی ما بمونن، واقعا دلیل مشخصی هم نداشتم و هنوز هم نمیدونم چرا ! وقتی از ٣-٤ روز بیشتر خونه ام میموندن مدام لحظه شماری میکردم که برن !
توی این سال ها خیلی چیزها عوض شد ، هم من عوض شدم هم مادرم، هر دوی ما بسیار انتقاد نا پذیر و یک آدم همه چیز دون بودیم که اصلا اجازه نمیدادیم طرف مقابل عرض اندام کنه و همیشه در توجیح رفتارمان انقدر تلاش میکردیم که طرف مقابل خسته میشد و به باشه تو راست میگی ختم میشد.
ولی این یک ماه که مامانم خونه ی ما بود ، شاید برای اولین بار توی این ٣٠ سال از وجودش لذت بردم و واقعا دلم نمیخواد از پیشم برن ، چون با هم بحث نمیکنیم، مامانم فقط تلاش میکنه کمکم کنه و من هم اجازه میدم اونطوری که دوست داره کمک کنه ! توی کارهام خیلی دخالت نمیکنه و من هم خیلی جاها نظرشو میخوام و به حرفهاش گوش میکنم و فکر میکنم.
مثلا چند شب پیش که همسرم شیفت بود مادرم میگفت ماشین ظرفشویی اتون رو کار بزارین (چون آشپزخانه جای ماشین ظرفشویی نداشت ، ما ماشین ظرفشویی رو توی انبار گذاشته بودیم ) مامانم میگفت شما خیلی ظرف کثیف میکنید و خیلی اذیت میشی اینطوری، ممکنه ماشین ظرفشویی ات هم توی استفاده نکردن طولانی مدت آسیب ببینه. اگه آدم قبلی بودم به حرفهای مامانم فکر نمیکردم چون تصمیمم رو گرفته بودم و در اوردن ماشین ظرفشویی از ته انبار کار خیلی سختی بود، ولی با حرفهای مامانم رفتم توی اینترنت سرچ کردم و دیدم بله ، قطعا با این کار یه سری اتفاقات ناخوشایند ممکنه بیافته و این شد که دیروز با همسرم ماشین ظرفشویی رو از انبار بیرون کشیدم و ظهر تا شب دستمون بند بود و هنوز هم نتونستیم نصب اش کنیم !
و ای کاش هر دوی ما زودتر میفهمیدیم خوب بودن باهمدیگه چقدر راحتتره !
الان هم مامانم و همسرم و امیروالا رفتن بیرون برای یک سری کارهای محضر و … من هم امیرحافظ رو خوابوندم و خونه رو جارو کردم و چایی دوم رو هم نوشیدم و میخوام ملحفه های شسته شده رو بدوزم … هوا ابریه و منتظر بارونم .
چندروز پیش برای ارایه قسمتی از کار پروژه ام به صورت تصویری با استادم میتینگ داشتم ، و این اولین باری که باید ارایه شفاهی میدادم و خیلی استرس داشتم ولی خروجی عالی بود و استادم مدام تعریف کرد و حتی گفت من به ندرت دانشجوی کارشناسی که به این خوبی کار کنه دیدم و شما حتی میتونی با هم مقاله بدیم و حتی میتونی روی بحث بیزنس اش کار کنی و … خلاصه که کلی سرشار از حس های عالی شدم و هنوز هم از حرفهای استادم حالم خوبه .
چند روز پیش دیدم سنجش استخدام زده و مهندس مکانیک خانم فقط برای دبیر حرفه و فن میخواد ، شاید ١٠ سال پیش اگه بود میگفتم من ؟ دبیر حرفه و فن ؟ عمرا ! در حد من نیست !! ولی الان شگفت زده منابع رو میخوندم تا خودم رو آماده کنم و توی ناخودآگاهم میگفتم حتما این شغل رو قبول میشم و میزنم توی صورت همه ی کسایی که میگفتن که این لیسانس دوم به چه دردت میخوره ؟ ولی متاسفانه مدرک من نهایتا برج ٥ و ٦ آماده میشه و برای این آزمون تاریخ فارغ التحصیلی باید قبل از تیرماه باشه ! و این شد که همه ی این اتفاقات شد یک خیال گذرا ، و همیشه هر وقت خواستم با یک کاری بزنم توی صورت کسی نا کام بودم :دی
بعدا نوشت : توی این مدت که مامانم اینجا بود ، خیلی دلسوزی های مادارانه میکردن و خب این دلسوزی ها باعث یکسری سخت گیری ها میشد ، اینکه اشتباهات کوچیک و بزرگ ما در برخورد با امیروالا مدام گوش زد میشد ، اینکه هر رفتار اشتباه همسرم به شدت دیده میشد و دلسوزی بیش از حد برای من … خب یک جورایی باعث دلسردی من از همسرم میشد، اینکه امروز مامانم رفتن و بعد از ظهر زنگ زدن و گریه میکردن که خیلی دلم واست میسوزه خیلی واسه زندگی زحمت میکشی و خیلی کار میکنی و … یادم باشه برای بچه هام دلسوزی های اشتباه نکنم ما به این دنیا اومدیم که سختی بکشیم تا پرورش پیدا کنیم .