ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
30 بهمن
تقریبا یک هفته ایی هست با همسرم رژیم کالری شماری رو شروع کردیم. خواهر بزرگه میگه به این رژیم خیلی ایرادات وارده و رژیم های جدید تری هم هست. میگم فقط میخوام خوراکم رو تا حدی کنترل کنم وگرنه رژیم خاصی نیست. فکر میکنم 8 سال پیش بود که خیلی جدی این رژیم رو دنبال میکردم و خیلی خوب هم وزن کم کردم. ولی الان درسته کنترل وزن واسم مهمه ولی چیزی که مابینش به دست میارم واسم مهم تره. اینکه مثلا دیشب با بچه ها از فروشگاه میخواستم کیک برای خودم بخرم و وقتی دیدم چقدر کالری بالایی داره نخریدم و گذاشتم سرجاش. من که بعد از به دنیا اومدن یارا به شدت عطش شیرینی دارم . نمیدونم به خاطر دیابت بارداری بود یا 9 ماه مراعات کردن و نخوردن قندیجات این عطش رو توی وجودم انداخت. وقتی میبینم میزان غذای مصرفی از کالری مجازم بالاتر رفته میرم پیاده روی و حتی کمی میدوم. همه ی این ها خیلی حال روحی ام رو بهتر کرده.
داریم با بچه ها پیاده برمیگردیم خونه والا محو تماشای ستاره ها شده بهش میگم صورت فلکی شکارچی رو یادته بهت قبلا روی گوشی نشون داده بودم؟ و بعد توی آسمون سه تا ستاره ی درخشان که کمربند شکارچی هست رو نشونش میدم. ذوق زده میشه ولی نمیتونه تصور کنه چطور این ستاره ها میتونن شبیه یه شکارچی باشن. میگه مامان ما خیلی خوشبختیم. میپرسم چرا ؟ میگه چون زن باهوشی مثل تو مامان ماست. قند توی دلم آب میشه و قربون صدقه اش میرم. میگه مامان های دیگه اصلا بچه هاشون واسشون مهم نیست. واسشون کال آف و کانتر و ... دانلود میکنن و بچه های ما سر کلاس همه اش از این بازی ها حرف میزنن و من بدم میاد.
میدونم که وقتی اونها حرف میزنن والا هم چقدر دوست داشت که بتونه اون بازی ها رو انجام بده و این حرفش نه از روی منطق و احساسش فقط از روی هیجان اون لحظه اشه. ولی منم کنارش وایمیستم و سر تفکراتم سفت وامیستم حتی اگر بارها هم ازشون بشنوم که تو مامان بدی هستی که برای ما مایند کرفت دانلود نمیکنی.
صبح که بیدار شدم نمازم رو خوندم و نهار رو بار گذاشتم یه نسکافه واسه خودم ریختم و آماده شدم. همسرم که دیشب شیفت بود ساعت 7 اومد خونه و خسته و کلافه رفت یکم بخوابه. والا رو بیدار کردم که آماده بشه. گفت خوابم میاد. گفتم مامان شبها دیر میخوابی واسه همینه. میگه تقصیر توا که من رو دیر میخوابونی. یادش میارم که تا ساعت 10 داشت تکلیف های ریاضی رو می نوشت و بعد از اون زنگ زد به دخترخاله اش تولدشو تبریک بگه برای همین دیر شد. ما قبلا بچه ها قبل از ساعت 9 خواب بودن ولی چند وقتیه که سیستم خوابموم ریخته بهم و تقریبا ساعت ۱۰-۱۰/۵ میخوابن. یه انرژی میخوام برای مرتب کردن روتین خوابمون. البته الان وقت این کار نیست چون توی عید دوباره بهم میریزه و احتمالا اون عزم جزم شده رو بعد از تعطیلات خرج کنم.
یارا بیدار میشه و وقتی میبینه من لباس پوشیدم اخم هاش میره توی هم. یکم کنارش میخوابم و نازش میکنم و همه باهم آماده میشیم از خونه بزنیم بیرون . من اسنپ میگیرم که تا ایستگاه سرویس دانشگاه برم. و همسرم والا رو ببره مدرسه. راننده اسنپ میپرسه از ایستگاه کجا میرین ؟ میگم دانشگاه صنعتی. میگه فکر کردم از شاغلین بیمارستان هستین. نمیدونم تصور کنم فکر کرده مثلا من دکترم و خوشحال بشم یا از اینکه سنم به دانشجو ها نمیخوره ناراحت بشم. اینطور وقت ها همیشه یاد سالی که پشت کنکور بودم میافتم و حس بدی که قراره با بچه هایی که یک سال از من کوچک تر هستن وارد دانشگاه بشم. اون سال کلاس گسسته میرفتم. استادمون بهم حرفی زد که خیلی وقت ها یادش می افتم. بهم گفت وقتی سر کلاس دکتری بشینی اونجا دیگه هرکسی یه سنی داره. میبینی یه وقت با یکی که سی سالشه کنار هم نشستین و دیگه این یک سال هیچ معنی ایی نداره . و من اون روز بی خبر از این بودم که اون آدم سی و خورده ایی ساله که قراره سر کلاس دکتری کنار بقیه بشینه خوده منم .
پ.ن : توی سرویس برای من که نمیتونم بخوابم فرصت خوبیه برای نوشتن .
30 بهمن - 4 بعد از ظهر
سوار پراید سفید رنگ میشم، شیشه های کثیف و بوی گاز و سیگار که داره خفه ام میکنه ، با یه آهنگ ترکی ۶-۸ بلند، افتضاح ترین ترکیب برای من که خسته و گرسنه فقط نیاز به آرامش دارم.
از پنجره کثیف سعی میکنم بیرون رو نگاه کنم و از اینکه نمیتونم اعتراض کنم ناراحتم. اخم هام اونقدر بهم گره خورده که میتونم تصور کنم بیشتر شبیه کسی ام که میخواد گریه کنه . خدا رو شکر میکنم مسیر کوتاهه و من ترکی بلد نیستم.
توی زیراکس دانشگاه منتظر ایستادم، پسر پشت سرم میگه یه جوری میخوام برم که خارج رفتنی کسی نفهمه از کدوم کشور اومدم. دختره میگه شاید نفهمن از کدوم کشور اومدی ولی می فهمن از کدوم شهر اومدی:))
1 اسفند
سوار اسنپ که یه پراید سبز رنگه داغونه میشم. از پشت شیشیه با بچه ها خداحافظی میکنم و عین یه بچه ی دوساله تند تند دستم رو تکون میدم و پشت سرم رو نگاه میکنم. کسی دنبال ماشین نمیدوه. بچه که بودیم وقتی دایی ام میومد خونه ی ما تا نصف کوچه رو دنبال ماشینشون میدوییم و دختر دایی ام از پشت شیشه عقب با ذوق برای ما دست تکون میداد.
از اینکه رانندگی نمیکنم و فرصت دارم بیرون رو با دقت نگاه کنم حس خوبی دارم. از اینکه هر روز میتونم سوله آبی که روی سقفش پر از کلاغ هست رو ببینم. همسرم از بچه داری خسته شده سه روز در هفته کلاس دارم و سه روز صبح تا بعد از ظهر تنها بودن با یارا خسته اش کرده.
سرویس های دانشگاه از جاده قدیم میرن دانشگاه. پر ترافیک و چرک. چرک به نظرم بهترین توصیفه برای این محدوده کارگاهی که شیک ترین کارخونه اش تراکتور سازیه!
قرار بود این هفته ماشین رو بهمون تحویل بدن ولی هنوز خبری نشده و احتمالا خبری هم نشه و من که خیلی دلتنگ خوانواده بودم خیلی دوست داشتم این هفته به این بهونه میرفتیم ولی نشد.
دیشب دخترخاله همسر زنگ زد برای عروسی دخترش دعوت کرد و باورم نمیشد یک روزی از شنیدن صدای دخترخاله همسرم که یک روزی از شنیدن لهجه ی شهرشون حتی حالم بد میشد خوشحال بشم. مثل عروسی پسر دایی ام که نتونستیم بریم احتمالا این عروسی هم نمی تونیم بریم. این دختر پزشکی دانشگاه آزاد قبول شد و با وجود اینکه وضع مالی اشون تقریبا هم خوب هست گفتن ما پول دانشگاه آزاد نداریم و دختر رفت دبیری دانشگاه فرهنگیان. و یه پیج توی اینستاگرام زد و تدریس میکرد و برای شغلش خیلی تلاش میکرد. یک جایی میخوندم نوشته بود ما توی این دوران به پدر و مادرهای تنبل احتیاج داریم تا بچه های مسئولیت پذیر تربیت کنن. و چقدر درست بود . قطعا اگر ما جای این خانواده بودیم هر طور بود پول جور میکردیم که بچه امون پزشکی بخونه . این طور وقت ها واقعا نمیشه گفت درست و غلط چیه و چیزی که خیلی از نسل جدید اذیتم میکنه بی مسیولیته. در قبال همه چیز. در برابر درس خوندن ، کار کردن ، احساسات همدیگه ، انرژی ، طبیعت و ....
برای پروژه دانشگاهم یه بخشی از کارم ساخت قالب با پرینتر سه بعدی بود. با اینکه توی دانشگاه استادم توی اتاقش دستگاهش رو داشت و چندتا قالب هم واسم زد ولی در نهایت به این نتیجه رسیدیم که بدیم بیرون بزنن . چون استادم سرش خیلی شلوغ بود و قطعه ایی هم که میزد دقت لازم رو نداشت. یه شرکت پیدا کردم و بهش سفارش دادم. اونقدر برخورد و مشتری مداری اش عالی بود که باورم نمیشد توی این شهر اینطور آدم ها هم باشن. کیفیت و قیمت هم عالی. یه پکیج همه چیز تموم از ارائه محصول. وقتی هم قالب رو فرستاد با لیبل QC و بسته بندی و خلاصه خیلی شیک عرضه کرد. بعد از چند ماه دوباره بهش چند روز پیش سفارش دادم. حتی گفتم یه بخشی از طراحی رو تغییر بده که در قبالش هزینه ایی نگرفت. باهاش هماهنگ کردم همسرم قطعه رو بگیره که گفت 4 به بعد هستم و تا آخر شب هم هستم. همسرم گفت حتما این شغل دومش هست. همسرم دیشب رفت قطعه رو تحویل بگیره. و وقتی برگشت گفت اونجا خونه اش بود. توی پارکینگ خونه اش یکی دوتا دستگاه گذاشته و کار میکنه. توی ذهنم تحسین اش کردم طوری کار رو ارائه میداد که فکر میکردی یه شرکت با کلی دم و تشکیلاته . چقدر آدم های اینطوری که به کار خودشون و بقیه و مهم تر از همه به خودشون اینطور احترام میذارن حس خوب و امید به آدم میدن.
همسرم چندتا تست توی آزمایشگاه ما انجام داد و استادم گفت به حساب شخصی اش هزینه رو بریزیم. گفت با حساب دانشگاه کار نمیکنه. این یعنی اینکه با تجهیزات دانشگاه برای جیب خودش کار میکنه و این اصلا کار درستی نیست. پای حرفشون هم بشینی میگن حقمه اصلا حق من بیشتر از این حرفهاست 20 سال با این حقوق پایین برای این مجموعه کار کردم. کل این آزمایشگاه رو خودم تجهییز کردم پس حقمه ! جالبه که این استادم از اون آدم هایی است که به شدت نا امیدی بهت تزریق میکنه. چندین بار با من حرف زد که دکتری به چه دردی میخوره بچسب به زندگی ات. توی این مملکت چیزی که فایده نداره درسه برو پول دربیار فقط ! وقتی دلار گرون میشد با عصبانیت میومد سر کلاس و یک ربعی ناله میکرد و بعد با بی حوصلگی درس میداد. موقع انتخابات که شد گفت باید برین به اینی که من میگم رای بدین وگرنه بدبخت میشیم. وقتی گفتم من رای نمیدم گفت از برگه رای ات عکس میگیری و واسم میفرستی وگرنه توی آزمایشگاه اذیتت میکنم. درسته اونی که اونا میخواستن شد ولی بازم شاکی ان !
1 اسفند ساعت 10 شب
اتفاقی که برای اتوبوس دانش آموزان کرمان افتاد یا دانشجوی دانشگاه تهران....هر بار از شنیدنش اونقدر غصه دار میشم که با یاد آوری اش اشک توی چشمهام جمع میشه و تمام بدنم می لرزه. فکر اینکه با این همه رنج و زحمت بچه اتو به یه جایی برسونی که بتونی یه کنار وایسی و قد کشیدنش رو در کنار موفقیت هاش ببینی و بعد .... چی تو دل خانواده هاشون میگذره؟
برای والا قصه خروس زری پیرهن پری رو دانلود میکنم. دقیقا اولین باری که کاست این داستان رو گوش کردم کلاس دوم دبستان بودم. درست هم سن الان والا. کل مدت بغض و اشک داشتم. از یادآوری خاطرات و حس بچگی خودم. از اینکه ما با چه آثار فاخری بزرگ شدیم...