ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برداشت اول :
از روزی که کتاب عادت میکنیم زویا پیرزاد رو خوندم دلم میخواست خونه ایی داشته باشم که آشپزخونه اش هره داشته باشه، (هر چند هیچ وقت نفهمیدم هره دقیقا چیه) اونوقت روی هره گلدان گلهای نخودی که تا به حال ندیده بودم بزارم .
نمیدونم چندسال طول کشید تا آشپزخونه ی قدیمی اینجا با طاقچه های پهنی که حسابی میشد روشون گلدان گذاشت نصیبم شد، ولی میدونم که از روزی که به این خانه آمدیم یک سال و هفت ماه گذشت تا گل نخودی کاشتم.
ولی هنوز خیلی از شور و گرمای آشپزخانه ی کتاب عادت میکنیم خبری نیست. کسی نیست که سرزده بیاید و پشت میزنهارخوری درحالی که من نهار آماده میکنم چایی بنوشد و از عمه خانم و خانم همسایه حرف بزند. کسی نیست که عصرانه کیک توت فرنگی بپزم و باچایی بخوریم و تا غروب خورشید حرف برای زدن داشته باشیم.
این روزها زندگی ام بیش از حد خالی از آدم ها شده . گاهی دلم برای آن روز ساعت ۸ صبح که سید زنگ خانه یمان را زد و برایمان نان سنگک آورد تنگ شده . حالا وقتی بشنوی که مادر و برادرها و خواهر همسر باهم سفر میروند و شمال میروند و حتی عازم کربلایی میشوند که پروازشان کنسل میشود و سراغی از روزهای تنهایی ما نمیگیرند بیشتر دلتنگ می شوی.
برداشت دوم:
مامان ببخشید، دیگه کاری ندارم که درس بخونی.
-میدونم مامان ، نیازی به عذرخواهی نیست من خوابم میاد.
-مامانم ببخشید، نخواب
-پسر عزیزم من خوابم میاد، اصلا کاری به شما ندارم.خودم خسته ام.
-میدونم میخوای مثل یارا من رو بخوابونی و بعد خودت بیدار بشی درس بخونی.
مشاورم رو عوض کردم.خانم امروز پخته تر و منطقی تر بود. خیلی جاها درک کرد و راهکار ساده که به جونم می نشست گفت. خیلی تشویق ام کرد و خیلی خوب من رو فهمید. بهم گفت مثل یه معلم یا ناظم تو خونه ایی. راست میگفت ، خودمم خوب میدونستم .
همسرم شیفته،یارا هم خوابیده ، میگم مادر پسری چی کار کنیم ؟ میگه نیم ساعت بازی و نیم ساعت کارتون دیدن. ذهنم درگیره نوشتن پایان نامه است ولی میگم باشه. بازی و کارتون دیدن که تموم میشه بهش میگم کارتون رو خاموش کن بخوابیم. میگه نه .میگم کتاب بخونم و بعد بخوابیم. میگه نه . میگم پس امشب میخوای تنها بخوابی ؟ میگه تو پیشم بخواب. میگم نمیتونم ولی میتونم واست الان کتاب بخونم تا خوابت بره میگه نه میگم پس من رو دیگه بیدار نکن قلبم درد میگیره میگه باشه . دوسه بار دیگه بهش یادآوری میکنم الان نخوابه تنها میمونه ولی توجهی نمیکنه و به کارتون دیدن ادامه میده
ساعت یازده بیدارم میکنه ، عصبی میشم. سردرد دوباره سراغم میاد و تپش قلب شدید
به زور میخواد خودشو کنارم جا کنه
جدی مقابلش وامیستم که خودت انتخاب کردی
میگه دیگه تا دیروقت کارتون نمی بینم
و من زیربار نمیرم
دم به گریه است
عصبی ام
ظهر بهم میگفت خیلی زور گویی
چون به خاطر کار بدی که کرده بود جریمه اش کردم
بغض میکنم
از روی پرده به سایه اش خیره شدم
سر دردم شدیدتر شده
چندبارخودم رو کشیدم که پیشش نرم
خیلی زودتر از هرشب خوابش میره
و فکر میکنم واقعا مامان زورگویی ام ؟!
بعد از کلی حرف زدن با مامانم میگم راستی نتایج دکتری اومد.خیلی خونسرد میگه واسه خودت یا همسرت؟ فکر میکنم همسرم برای چی؟ میگم دکتری قبول شدم. خیلی سرد میگه به سلامتی.میگم چقدر خوشحال شدین و بلند بلند میخندم. خنده اش میگیره و میگه دلم برای بچه هات می سوزه. اونها واجب ترن.
مادر من دبیر ریاضی بازنشته است که بیش تر از ریاضی در کلاس هاش از اخلاق با بچه ها میگفت و همیشه اول سال به همه ی بچه ها میگفت مشخصات کل خانواده رو بنویسن و اگر مشکلی دارن هم بنویسن و کل سال درگیر حل کردن مشکلات دانش آموزانش بود. از اعتیاد پدر گرفته تا مشکلات اخلاقی خوده دانش آموز. و الان که شاید 20 سال از اون روزها میگذره میگه پشیمونم و پول در اوردن ارزش نداشت شما رو تنها بگذارم.
ولی این تنهایی باعث شد ما دخترهای مستقلی بار بیایم که هیچ وقت فکر نکردیم زندگی بهتر را باید روی شونه های کس دیگه ایی بسازیم.
من هیچ وقت از اینکه پدر و مادرم مدرسه بودن و به کارهای ما رسیدگی نمی کردن رو مشکلی ندیدم و از استقلالی که داشتم همیشه لذت بردم. گاهی حتی جسور بودم و کارهایی کردم که از نظر خیلی ها منطقی نبود.
شاید این روزها دکتری قبول شدن و یا کلی بگیم موفقیت یه چیز عادی شده. به لطف دنیای مجازی که ما از آخرین وعده ی غذایی بلاگری که هزاران کیلومتر ازمون فاصله داره هم با خبریم،دیدن دکتر و مهندس شدن ، پولدار و مشهور شدن ، موفق شدن و هر اتفاق دیگه ایی شده جزو روزمرگی هامون. خیلی راحت عکس دوستم رو که در یکی از دانشگاه های کانادا از تز دکتریش دفاع کرده رو لایک میکنم و تمام. دیگه عادی شده که فکر نکنم با چه مشقتی فرانسوی رو مسلط شده و با سرمای و تنهایی کبک کنار اومده تا به این لحظه با یک دنیا شیرینی برسه.
و حالا چقدر سخت تر میشه اینکه اطرافیانت و چه بدتر نزدیکان عزیزت، هم از دیدن موفقیت یه لبخند تلخ هم نزنن و باز بخواهم از اتفاقات ریز و درشت زندگی ام لذت ببرم.
وشما شاید ندونید دونه دونه کامنت های شما در این روزهایی که شاید واسم پایان افسردگی شدیدی که این مدت دچارش بودم باشه، چطور اشک رو روانه ی صورتم میکنه. میخواستم بگم ای کاش تک تک اتون رو می تونستم از پشت کامنت های زیباتون بیرون بکشم و بغل اتون کنم و باهم چایی با باقلوا بخوریم .
روزانه مینویسم تا تمرین نویسندگی کنم. من باید به زودی برای نوشتن کتابی که سال ها آرزوش رو شهر به شهر با خودمون کشوندم قدم بردارم.
عکاس: والا
وقتی گلس گوشیم شکست و دادم بهش که وقتی با، بابا میرن بیرون گلس رو عوض کنن.و با یک جعبه شیرینی خامه ایی برگشتن.
به محض اینکه می نشینم پشت سیستم به خودم میگم این آخرین باره که سایت سنجش رو چک میکنم. خودم جواب میدم این حرف رو از صبح تا حالا ده بار زدی.نیمه ی اول شهریور اعلام میکنن دیگه. چک نکن. چشم هام رو ریز میکنم و در حالی که دارم صفحه سازمان سنجش رو باز میکنم میگم آخریش!
نتایج نهایی آزمون دوره دکتری سال 1403
به همسرم که مشغول جمع کردن نخاله های حیاط نگاه میکنم.خیلی وقت بود هیجان قلبم رو به تپش ننداخته بود. مشاهده نتیجه رو زدم و... لبخند با دهان باز که احساس میکردم این لحظه باید برای همیشه بمونه. همسرم گفت دوتا گونی دیگه داشته باشیم تموم میشه.
و من فقط با لبخندی که شبیه یک قهقه ی بی صدا بود نگاهش کردم.همسرم که جوابی از من نگرفته بود سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد:
چی شده؟
به لپ تاپ اشاره کردم.ولی همسرم بیش از این حرفها فکرش درگیر جمع و جور کردن حیاط پشتی بود.
چی شده؟
-دکتری قبول شدم
خوشحال شد و اومد کنارم تا اون جدولی که زده دانشگاه فلان قبول شدم رو ببینه.
احساس کردم شاید فکر همسرم بیشتر درگیر آینده باشه "این که دوباره دانشگاه رفتن و روزهای بچه داری رسید " تا اینکه قلباً خوشحال شده باشه.
زنگ زدم به خواهر وسطیه . تنها کسی بود که دوست داشتم توی این لحظه ی خوشحالی ام شریکش کنم.
به همسرم گفتم روزهای بی خوابی من رسید و هر طور شده باید پایان نامه ام را جمع کنم.