ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
میگه مامان اون خانمه رو دیدی؟
از ذهنم میگذره که خدایا چی میخواد بگه ؟ چطوری یه جواب خوب بدم ؟
میگم کدوم خانمه؟
همون که ماسک صورتی داشت
باخودم فکر میکنم خداروشکر ما، ماهواره نداریم میگم
یادم نمیاد
میگه همون که رفتیم لباس خریدیم
یادم میاد میگم
آهان خب؟
میگه شلوارش پاره بود
یه لبخند احمقانه میزنم و میزارم جمله اش بدون توضیحی خبری باقی بمونه.
همیشه برای واکسن زدن استرس دارم و دلم میخواد میشد هیچ وقت انجام ندم، هربار هم که موقع واکسن زدن میرسید باخودم میگفتم واکسن زدن از این مریضی های سختی که یارا گرفت بدتر نیست. ولی باز هم یه استرس بزرگه واسم. از پاییز یارا اونقدر مریض شد که همه ی واکسن هاش حداقل یک ماه دیر تر زده شد . و بالاخره واکسن ۱۸ ماهگی هم زده شد و من برای سالها راحت شدم و البته که چند ماه آینده واکسن ۶ سالگی والا پیش رو دارم.
خاطرات مربوط به سال ۹۸ رو که والا هم سن الان یارا بوده رو میخونم. همیشه تصورم این بوده که والا نسبت به سن اش عقب تر بوده و یارا جلوتر ، ولی وقتی میخونم میبینم تفاوت چندانی باهم ندارن . ولی خودم خیلی عوض شدم ... خیلی بی حوصله و بی توجه به بچه ها شدم، یکم وسواسی شدم ،خیلی وقت کم میارم ،کم خواب و پر مشغله ، یکم نا امید و بی انگیزه و یکم غمگین ... همه ی اینها نشونه های مثبتی نیست.
دیروز یه کالباس مارتادلا ۴۰٪ مرغ خریدم واسه گربه ی حیاطمون، یکم خورد و دیگه نخورد ... باخودم فکر کردم اینا چی میتونن باشن گربه هم نمیخوره!
به خودم نهیب میخوره که بیشتر خودم باشم ، کمتر به تمیز بودن خونه گیر بدم ، با حوصله تر با بچه ها بیشتر بازی کنم ، رقص و ورزش کار هر روز باشه . فکر میکنم بیشتر باید برای خودم و بچه ها وقت بزارم تا کارهای خونه ، خودم بیشتر بهشون نیاز دارم .
اریبهشت ماه قشنگی هاست ، پس من هم باید با طبیعت پیش برم ...
میخواد بره بیرون، اول بره دنبال دوستش و بعد باهم تو محوطه بازی کنن. میگه شلوارم خوبه ؟
شلوار آبی سه خط که زمان بچگی ماهم بود، فکر میکنم میره بیرون کثیف میشه پاره میشه ، پس همین خوبه .
میگم خوبه فقط باید کاپشن بپوشی
با جملاتی که سعی میکنه به هم ربط اشون بده بهم میفهمونه که با کاپشن سخته برای همین تصمیم میگیریم هودی بپوشه . هودی رو که میپوشه دوباره میگه : شلوارم یکم بد نیست ؟
میبینم خیلی بد شده ، میگم چرا ، برو شلوار طوسی ات رو بپوش.
با خودم فکر میکنم تو کی این قدر بزرگ شدی که واسه بیرون رفتن به تیپت اهمیت میدی ، که می بینم با موهای شونه کرده جلوی در نشسته و ازم میپرسه درست پوشیدم ؟
امروز یارا اولین جمله ی دو کلمه ایی اش رو گفت " مال منه "
والا که کوچیک بود خیلی تلاش میکردم قبل از ۲ سالگی تلویزیون و گوشی نگاه نکنه ولی خصوصا توی جمع های خانوادگی خیلی موفق نبودم و برخلاف تلاشم همیشه جمله ی روی اعصاب "بچه ام گناه داره بزار ببینه " رو میشنیدم. خود والا هم عاشق کارتون و گوشی بود. و قبل از دوسالگی کم و خودم حتی گاهی در حد خیلی کم واسش کارتون میذاشتم . نقطه مقابل والا ، یارا که اصلا علاقه ایی به کارتون و غیره نداره . دوست داره وقتی با موبایل حرف میزنیم گوشی رو بگیره و حرف بزنه ، دوست داره با گوشی واسش آهنگ بزاریم ولی اصلا با کارتون و گوشی مشغول نمیشه ، اوایل والا که میخواست کارتون ببینه میگفتم فقط وقتی یارا خوابه ولی وقتی دیدم حتی کارتون روشن هم باشه نگاه نمیکنه ، کار من خیلی راحت شد از تعقیب و گریزهای ندیدن مدیا.
چند روز پیش والا داشت head,shoulder,knees and toes میدید که دیدم یارا رفت کنارش وایساد و با جدیت شروع به انجام حرکات انیمیشن کرد ، بدون اینکه بهش یاد بدم یا ازش بخوام، کاری که من هرچقدر والا رو تحریک میکردم انجام بده ولی اون فقط مینشست و نگاه میکرد.
اینقدر تفاوت واسم واقعا جالبه.
موقع تحویل سال همسرم شیفت بود . کارهامو کردم . بچه ها خوابیده بودن. ساعت ۱۲:۳۰ بود که برق ها رو خاموش کردم که بخوابم. سر گوشی بودم که همسرم زنگ زد . گفت نخواب دارم میام. تا اون برسه من هم سفره هفت سین که همه چیزش رو آماده توی یخچال داشتم چیدم و همسرم رسید. سال خیلی آروم تحویل شد . گریه کردم . از تنهایی ؟ نمیدونم . خسته بودم ؟ یا دلم میخواست بچه ها هم بیدار باشن ؟ یا دوست داشتم همه چیز مفصل تر باشه ؟ گریه کردم فقط همین !
همسرم یکسری از وسایل رو توی ماشین چید تا فردا زودتر راه بیافتیم. رفت و ساعت نزدیک ۳ بود که خوابیدم. صبح ساعت ۷ همسرم زنگ زد و بیدار شدم . صبحانه آماده کردم و تا راه افتادیم ساعت حدود ۸ شد . قرار بود نهار بریم تهران خونه ی دوستمون. خوش گذشت . ساعت حدود ۷-۸ بود که راه افتادیم به طرف شهر همسرم. خیلی خسته بودیم. جاده هم به شدت طوفانی و رعد و برق در حدی بود که جاده روشن می شد . بعد از قم هوا خوب بود ولی گرد و خاک بود . رسیدنمون به شهر همسرم خیلی سخت بود . خسته بودیم. ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدیم خونه ی مامانم. بچه ها تو راه خوابیده بودن و وقتی رسیدیم حسابی سر حال و شاد بودن. هر چند یارا اول خیلی غریبی میکرد ولی کم کم به محیط عادت کرد و از من جدا شد. شب بچه ها نمیخوابیدن و دوتایی توی تاریکی شاید تا ساعت ۳ داشتن بازی میکردن. فردا ظهرش بعد از نهار رفتیم شهر همسرم. ما که رسیدیم پدر شوهرم دنبال قرص استامینوفن میگشت. تب و لرز داشت و ما که کمتر از یک ماه بود کرونا گرفته بودیم خیالمون تا حدودی راحت بود که ایمن هستیم. دوشب هم اونجا موندیم و برگشتیم خونه ی مامانم. شب بود رسیدیم و همه بودن . من بی وقفه سرفه میکردم و دلیل اش رو اسفندهایی که دیروز خواهر شوهر دود کرده بود میدونستم. همه رفتن و من حال خوبی نداشتم. تب و بدن درد داشتم . باور نمیکردم دوباره مریض شده باشم. تا صبح به سختی خوابیدم و صبح با همسرم و بچه ها رفتیم بیمارستان . دکتر متخصص تا بعد از تعطیلات نبود و فقط دکتر اورژانس بود. خیلی شلوغ بود. ۲۰ نفر تو نوبت بودن و همین نشون میداد که چقدر این بیماری زیاد شده . کلی دارو و آمپول . شب خونه خواهر وسطیه دعوت بودیم. بهش گفتم نمیام. گفت بیا اگه قرار باشه مریض بشیم همون دیشب شدیم با اون حجم از سرفه های تو. با ماسک رفتم و از جمع دور بودم . حتی شام رو هم جدا خوردم. زولبیا بامیه ، حلیم بادمجون، جوجه ... و من که مرغ آب پز خوردم.
فردا شب دوباره همه خونه ی مامانم بودیم و آخر شب هر دوتا خواهرم گفتن که حس بیماری دارن. از قرص های خودم بهشون دادم. خواهر وسطیه همون موقع خورد ولی خواهر بزرگه نه ، فردا شب خونه خواهر بزرگه بودیم . شب یارا تب کرد و تا صبح از بدن درد نخوابید ، تا صبح حتی شیر هم نخورد. از اونطرف هم مادر شوهر اینا که قرار بود دیروز بیان چون همگی مریض شدن ،نیومدن. شب رفتیم خونه خواهر بزرگه ، خواهر بزرگه خیلی مریض بود ، بهش گفتم کاش قرص ها رو خورده بودی نمیذاشت اینقدر شدید بشه . باهم رفتیم دکتر . دکتر بی تجربه و کم سن تشخیص سرماخوردگی داد و فقط یه adult cold و بازهم خواهر بزرگه به حرف من برای دارو گوش نکرد. شب سختی بود. فردا مادر شوهر اینا اومدن و رفتیم خونشون. سوسیس سرخ شده نهارشون بود. گفتم مریض ام، خودتون هم مریض این نخورین. تن ماهی درست کرد !
شب رفتیم خونه خواهر شوهر ، آقای دکتر هم مریض شده بود. و کل عید ما به همین منوال گذشت. بدون اینکه بتونم مقاله یا درسی بخونم، جای تفریحی خاصی بریم و حتی عید دیدنی فامیلی که بیشتر از ۳ ساله ندیدمشون.
از اون روزی که برگشتیم مشغول خونه تکونی هستم تا یک نظمی به خونه بدم و برگردم به درس و دانشگاه.
دوست دارم تلاشم رو بکنم و از زندگی و لحظه هاش بیشتر لذت ببرم. دلم یه کتاب میخواد بخونم که بوی زندگی بده .
این مدت که پیش خانواده هامون بودیم ، باز هم خدا روشکر کردم بابت این همه دوری ، وقتی درگیر رویاها و تلاش برای زندگی هستی و به آرامش خاص خودت عادت کردی ،تحمل هجمه قضاوت ها ، کنایه ها ، گلایه ها ، تصمیم هایی که برای زندگی تو میگیرن ، تحکم ها و در یک کلام افاضات مختلف واقعا سخت میشه .
و کل این دو هفته به امید اینکه فقط دو هفته است تحمل کن ،طی کردم . دلم نمیخواد وقتم رو برای نوشتن ریز اتفاقاتی که بی ارزش هستن بگذرونم ولی میخوام یادم بمونه که اون چیزی که بیشتر از همه یک رابطه رو سمی میکنه متوقع بودنه. اگه گاهی چشم هامونو روی رفتار اشتباه ببندیم و دلخور نشیم هیچ اتفاقی نمی افته فقط آرامش امون بیشتر میشه و از کنار هم بودن بیشتر لذت می بریم .
کاش بعضی ها غرزدن و فحش و ناله رو کم میکردند ، ما توی این کشور باهمه ی این شرایط قراره سال ها زندگی کنیم پس یا باید همت جمعی داشته باشیم برای تغییر یا حداقل اگه هیچ کاری نمیکنیم حال همدیگرو بد نکنیم.