یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

کنکور

خداحافظی میکنم و کفش هایم را می پوشم. گربه ی سفید همیشگی همراهم میاد ، همسرم میگه اگه من بودم فرار میکرد. با انگشت سرش را ناز میکنم و گربه خودش را لوس میکند. آهسته میگویم تو برایم دعا کن قبول شوم. 

توی گوگل مپ میزنم دانشکده فیزیک ، وسط های راه یادم می افتد که نباید به گوگل اعتماد کنم و شاید این در که روی نقشه نشان میدهد بسته باشد. نزدیک دانشگاه که میشوم ترافیک شروع میشود، خیالم راحت میشود که دیر نرسیده ام.راننده ی  پراید نقره ایی که کمی جلوتر دوبل پارک کرده را دنبال میکنم. در بسته است و راننده از نگهبان سوال می پرسد و نگهبان با حرکت دستش در هوا شاید نشان میدهد که همین جاها ! مرد که شاید 36-37 سال سن داره ، به سمت ماشینش برمیگردد و من حدس میزنم که نگهبان گفته نمی تونید وارد دانشگاه بشید و ماشین رو همین دور و اطراف پارک کنید. به اولین کوچه که میرسم وارد میشوم ، با اینکه مسیر خودم را آمده ام ولی گوگل مپ هنوز روشن است ، میگوید انتهای کوچه سمت راست، انتهای کوچه بن بست است. با خودم میگویم حق دارم بهت اعتماد نداشته باشم. دور میزنم و تقریبا آخرهای کوچه ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم. ماشین که بعد از مدت ها شسته و تمیز شده کنار دیوار سنگی جا خوش میکند، کوچه باریکه ، دکمه قفل رو دوبار میزنم تا آینه ها جمع شوند،  آینه سمت شاگرد تکون نمیخورد و یادم میافتد چند روز پیش همسرم گفته بود آینه خراب شده با دستت جمع اش نکنی ها ! به سمت خیابان راه میافتم. ماشین چینی مشکی با باربند سر کوچه پارک شده. پلاکش ایرانی نیست . چقدر در سرم هوای سفر است. کمی که جلو میرم دو دختر  با عجله به سمتم میان. چخ فاصله وارده ؟ میگم منم نمیدونم ، شما کجا میخواین برین ؟ دختری که با چشم های رنگی و حسابی آرایش شده  میگه برق و کامپیوتر. نمیدونم چرا ازشون پرسیدم وقتی بلد نیستم. میگم من باید برم دانشکده فیزیک. لبخند میزنه و میگه از همین پایین برو. 

وارد دانشگاه میشم. همیشه آرزوم بود توی یک دانشگاه جامع ، شبیه دانشگاهی که در فیلم مدار صفر درجه بود ، فلسفه یا علوم طبیعی بخوانم. که ما بین کلاس ها به مباحثه و مشاعره بگذرد . ولی به جایش در یک دانشگاه صنعتی وسط بیابان، یک رشته مهندسی خواندم.

درخت ها ، خیابان پهن ، ساختمان های قدیمی و حتی اسم دانشکده ها آدم را به وجد می آورد. درخت های بی برگ ، هوای ابری و خنک بیش تر پاییز را یاد آوری می کند. خرامان خرامان راه میرم و همه چیز را عین یک لیوان بزرگ چای جرعه جرعه می نوشم.

20 دقیقه  پیاده روی به شک می اندازتم که رد نشده ام ؟ مرد مسن با موهای جو گندمی و عینک بدون فرم از زن و مردی که جلوی من سر درگم اند میپرسد : هارا؟ ؟ مرد میگوید دانشکده مکانیک و فیزیک. مرد مسن با دست به سمت راست اشاره میکنه و میگه مکانیک. فیزیک ، ایکی یوز متر گاباخ. و من با انگشت هام میشمرم بیر ، ایکی . پس 200 متر باید برم.

دانشکده فیزیک درست عین همه ی دانشکده های قدیمی ، با پله های پهن و نرده هایی که تا نصفه سنگ و مابقیه چوب است به کلاس ها میرسد و کلاس های بزرگ و سرتاسر پنجره . چقدر حس دارد این کلاس. چند سال از عمرش میگذرد ! و من فکر میکنم همین عمر و قدمت به این اشیا و کلاس بدون جان ، روح داده . دختری که کنارم نشسته با پوست سفید و عینک کائوچو مشکی من را یاد خودم می اندازد ، کارت ملی اش را نگاه میکنم. دقیقا هم سن ایم. لبخند میزنم. نگاهش میکنم ، فکر میکنم پس چقدر هنوز جوان ام.فکر میکنم فضولی کردم ؟ نه ! دلم میخواهد کشف کنم دنیای آدم ها را ، از این همه منطق و علوم و تکنیک های روانشانسی خسته ام. میخواهم زل بزنم به دختر و یادم بیاید چقدر خودم را دوست دارم . هنوز هم عین بچگی هایم عاشق عینک ام ، پس چرا چشم هایم را عمل کردم تا عینک نزنم؟

پ.ن : این روزها خیلی هوای نوشتن دارم ، الان هم باید مقاله بخونم ولی نوشتن رو الویت گذاشتم و با خودم گفتم حتی شده چند خطی بنویسم. چند نوشته ی نیمه تمام و پست نشده هم دارم که باید تا حال اون روزها به کلی فراموشم نشده ، کاملشان کنم.


این داستان مونو

صبح برخلاف چند روزه گذشته که دستم بی اراده برای زدن مگس سجمی که دور گوشم ویز ویز میکرد با صدای تق و توق عجیبی بیدار شدم. پنکه خیلی آهسته می چرخید و من فکر میکردم باز بچه ها چی کار کردن که پنکه اینطور صدا میده. از روی تخت بلند شدم، یارا من رو حس کرد . غر ریزی زد و به خواب ادامه داد.همین که از روی تخت بلند شدم فهمیدم صدا از پشت پنجره است . یک سگ سفید بزرگ داشت استخوان هایی که از غذای دیروز ردولف باقی مونده بود رو میخورد. من و سگ حتی ۱ متر هم از هم فاصله نداشتیم. من از اون ترسیدم و پنجره رو بستم ، اون هم از من ترسید و رفت ! 

دیشب توی دفترچه ی to do list ایی که خریدم اهداف امسالم رو نوشتم. دیر بودنش رو ما تعریف میکنیم ، رسیدن به اون اهداف رو هم ما تعریف میکنیم پس دیر نیست :).  آخرین هدفی که نوشتم چون برای سال آینده بود ، شرکت در کلاس های خلبانی بود. باخودم فکر کردم اگه خلبان بشم به منتهی آرزوم رسیدم . و امروز صبح وقتی بیدار شدم و قهوه ام رو آماده کردم به حیاط رفتم و خیره به آسمون و ابرها از آرزویی که در ذهنم نقش بسته بود پر از امید و عشق شدم. 

چند روزی هست والاکارتون اژدها سواران ناجی رو میبینه. و این کارتون شبیه سگ های نگهبان کلی پیام های قشنگ داره . دیشب اژدها سوران که نقش مثبت کارتون هستن رفتن دم خونه ی نقش منفی و ازش به خاطر قضاوت اشتباهشون عذر خواهی کردن. با اینکه شخصیت منفی باهاشون بد برخورد کرد و رفت ولی اونها به هم نگاه کردن و خندیدن و گفتن حداقل‌ کار درست رو انجام دادیم. واسم خیلی جالب بود تو اوج بحث های روانشناسی جدید و تو مهد غرب که ما به بی اخلاقی (شاید) می شناسیمشون مفاهیم انسانی اونقدر مهم هستن که برای آموزش به بچه ها باید پایه گذاری بشه. به خودم نگاه میکنم که چقدر خود محوری رو برای حال خوب خودمون پر رنگ کردیم !

یکی از اشتباهات بزرگ ما تذکرهای زیاد به والا برای مراقبت از برادر کوچکش بود. خب تا حدودی به خودمون حق میدم وقتی اصرار داشت با یارا یک ساله فوتبال بازی کنه و تکل کنه زیر پاش و با ذوق شدید از افتادن یارا بگه . a dangerous  tackle  و بعد با دیدن قیافه پر از بغض یارا که انصافا خیلی هم بامزه میشد بزنه زیر خنده و عیش اش کامل بشه . ولی خب اون رفتار اشتباه باعث حس حسادتی که والا اصلا نداشت شد و حتی یارا کوچولو ! ولی خیلی وقته داریم تلاش میکنیم برای اصلاح رفتار خودمون. دیروز کفش هایی که خیلی وقت پیش برای والا سفارش داده بودم و رفتیم تحویل گرفتیم. خب والا بی نهایت ذوق کفش هاش رو داشت و همونجا توی ماشین پوشیدشون . وقتی والا مشغول بازی با ماشین هاش و باباش بود یارا کفش های والا رو پوشید و با ذوق رفت که به باباش نشون بده . واکنش قابل انتظار از والا عصبانیت و داد و بیداد از ترس خراب شدن کفش های نویی که بخشی از مهم بودنش به خاطر این بود که اینترنتی از یه پیج  ترکی خریده بودم. خیلی سریع کفش ها رو از پای یارا در اورد و قطعا واکنش یارا هم گریه و اشک هایی که به وقفه روی زمین می چکیدن بود. قبلا اینطور وقت ها میگفتم والا اشکالی نداره بده بپوشه خب کاریشون نمیکنه که . و اون بگه نه و من دست به کار تهدید و تنبیه بشم! ولی دیروز کنارش نشستم و در حالی که والا از گریه های یارا عصبانی بود و با صدای بلند بهش میخواست بفهمونه کفش های خودشه و اون نباید گریه کنه، گفتم: ببخشید مامان ما باید از تو اجازه میگرفتیم. حق داری ناراحت بشی که بی اجازه کفش هات رو پوشیده ، ولی اون هنوز متوجه نیست . اگه بهش اجازه بدی بپوشه خوشحال میشه.کماکان با عصبانیت فریاد زد ولی اون کفش هامو خراب میکنه. گفتم من قول میدم مراقبشون و ازشون کلانتری میکنم (ادبیات خود والا ) با حرص کفش ها رو داد بهش و آروم تر گفت پس مراقبشون باش مامان. بوسش کردم و گفتم چششم قربان . یکم خشن ولی با دست سر یارا رو ناز کرد و به بازی اش ادامه داد. کنترل شرایط وقتی پسر بزرگه داد و فریاد میکنه و پسر کوچیکه جیغ میزنه و گریه میکنه واقعا سخته !!!

دیشب بچه ها رو بردم یکم بیرون ، چند وقتیه به والا اجازه دادم وقت هایی که بزرگ تر نیست با بستن کمربندش میتونه جلو بشینه . دیشب والا  جلو نشست و یارا رو روی صندلی اش نشوندم. به دقیقه نکشید که یارا خیلی آروم خودشو کشوند و کنار والا جلو نشست و گفت داداااا . آگااااا. و وقتی بهش گفتم که اون باید عقب بشینه با ایما و اشاره و کلمات ناقص بهم فهموند که چرا دادا جلو نشسته ؟ 

یارا مگس کش رو برداشته و به دنبال مگس ها برای کشتنشون. چیزی طول نمیکشه که ذوق زده بهم میگه ماااامااان مونوو(مگس) میریم و با تعجب میبینم بله یه مگس کشته. تمرکز میکنه و با مگس کش ، مگس مرده رو برمیداره و با احتیاط میره سمت در . هر چند مگس اش میافته و با کمک من دوباره برش میداره و بعد اشاره میکنه که در رو باز کن تا مگس رو توی حیاط بندازه ! درست کاری که من انجام میدم.

پ.ن: در حال خوندن برای آزمون آموزش پروش هستم. بکش بکش زیادی توی وجودمه که دبیری من رو ازضا نمیکنه و من باید توی صنعت باشم . آخرش یه کارمند اونم از جنس معلم ریاضی میشم ! ولی کلی دلیل و مدرک برای خودم اوردم که این بهترین انتخابه برای رسیدن به اهداف اصلی ام! فعلا موفق بودم و درسهای عمومی دوست نداشتنی اش رو دارم میخونم . میدونم با این همه تقاضا قبولی اش سخته ولی من خیلی انگیزه دارم. 

پ.ن ۲: دوستای خوب و بامعرفت که من رو میخونید واقعا ممنونم ازتون، همیشه پر از انگیزه و آرامش بودین واسم. میخواستم بگم اگه من یکم شلوغم و نمیرسم خیلی خوب بخونمتون از بودن شما بی نهایت خوشحالم و ممنونم که هستین تا پیش شما راحت غر بزنم و حتی راحت از آرزوها و کارهایی که میکنم بگم. 

آب خراب

پنجره رو که به خاطر گردو خاک و گرما بسته بودم ،باز میکنم. باد خنک میزنه به صورتم و موهام رو پخش میکنه. خنکی اش شبیه بارونه! بوی دود و کباب تو خونه می پیچه. پرده ها رو میکشم و خونه پر نور تر از قبل میشه. لبخند میزنم و نفس عمیق میکشم. کل وجودم رو از هوای تازه پر میکنم.

یارا روی طاقچه میشینه و همه ماشین هایی که جمع کرده بودم توی سبد با دقت پرت میکنه وسط خونه. و هربار با افتادن ماشینی خودش شگفت زده تعجب میکنه و نچ نچ ایی که میگه یعنی میدونه کارش خوب نیست.

صدای زنگ میاد و من میدونم که همسایه واسمون کت و بال اورده. خیلی وقت بود میخواست بپزه. از اون روزی که پسرش دیده بود خانم های همسایه دور هم جمع شدن و کباب میپزن و به اون چیزی نداده بودن.

حسین پسرهمسایه است. یه پسر ۹ ساله ی تپل با موهای فر که زیرپوش آبی رنگش خیلی بیشتر از سنشه ،انتظار دارم یه مرد جا افتاده وقتی داره جلوی تلویزیون تخمه میشکنه این طور لباس بپوشه. 

توی بشقاب لای نون لواش چندتا کت گذاشته و توی کاسه ی بلوری که قبلا والا خودش چندتا آلوچه و آلبالو شسته بود و واسشون برده بود ، پراز آلبالو بود. میگه ببخشید اگه کمه.

کلی تشکر میکنم و سعی میکنم هیجانم رو چندبرابر نشون بدم که بچه از کاری که کرده خوشحال باشه.

سارا زنگ میزنه و با والا از واکسن ۶ سالگی که چقدر سخته میگه و والا از مریضی سختی که پشت سر گذاشته. از اون شربت تلخی که به گفته خودش وقتی میخورد انگار یکی دستش رو داره زخمی میکنه . و از اون آبی که به خاطر کیدی لاکتی که توش حل میکردم بد مزه میشد و به قول خودش مزه ی آب خراب میداد.

بعد از ظهر بود که دوستم پیام داد استاد نمره های نهایی رو زده . اولین امتحانم رو ۱۸.۵ شدم و آخری رو ۱۷ . لبخند رضایت بخشی میزنم و ذوق زدگی ام موقع حرف زدن با دوستم حسابی مشهوده. چند دقیقه نمیگذره که موبایلم زنگ میخوره. اسمی که میافته "دکترپلیمر". آقایی که فامیلش رو نمیدونستم و فقط میدونستم دانشجوی دکتری پلیمره! قرار بود یکی از تمرین های الاستیسیته رو واسم بفرسته . که بعد از کلی گشت و گذار به این نتیجه رسید که بعد از تحویل به استاد پاکشون کرده. نمره ی اون هم ۱۷ شده ! خیلی جالبه ما ۳ نفر ۱۷ شدیم. قطع به یقین میدونم بالاتر از ۱۷ نداشتیم. 

درسته بیش از ۱۷ ، ۱۸ زحمت کشیدم. ولی راضی ام ، خیلی راضی ام و بعد از کمتر از یک هفته ی سخت روزهای خوب تابستان واسم داره شروع میشه. 

یارا اشاره میکنه به در حیاط و میگه بریم. میگم روسری ندارم . میره و من محو تماشای سرسبزی و حرکات رقصان درخت ها میشم که میبینم با مقنعه ام میاد سراغم و میده بهم و دوباره میگه بریم. 

بارداری های پرخطر

ساعت ۷ صبح بیدار میشم. همسرم میره نون بخره. بهش میگم یکی از نون ها رو واسه برادرت ببر(از دیروز تنهاس و خانم و بچه هاش خونه ی خواهرشن). دو هفته ایی هست که ندیدیمشون به خاطر اینکه شک داشتیم من کرونا داشته باشم. با اینکه مطمین شدیم کرونا نیست رویه امون رو ادامه دادیم. اولش از طرف اونها بود که منتظر بروز علایم بودن و الان از طرف ما. چون برادر شوهرم داره خونه اشون رو تعمییرات میکنه و با کارگر و بنا در ارتباطه. از اون طرف هم جاری ام هر روز باخانواده ی خودش رفت و آمد داره و اکثرا هم باخواهرهاش میرن بیرون و خرید و ... . برای همین تصمیم گرفتیم فعلا تا زایمان من باهم درارتباط نباشیم. چون من به جز مطب دکتر و سونوگرافی و آزمایشگاه (که خب همه اشون محیط های پر ریسکی هستن) جایی نمیرم.

همسرم رفت و من آشپزخونه رو جمع و جور کردم و چایی دم کردم. از دیروز با وجود پادرد شدیدی که دارم تمیز کردن خونه رو شروع کردم چون واقعا میزهای خاک گرفته و خونه ی بهم ریخته کلافه ام میکنه. هر چند همسرم خیلی تلاش میکنه کمک کنه ولی واقعا خیلی موفق نیست.

ماشین لباسشویی که خاموش میشه لباس ها رو در میارم و چایی میریزم تا با کلوچه بخورم. این دوهفته ی آخر رو دیگه تصمیم دارم به دیابت فکر نکنم و یکم شیرینی جات بخورم چون واقعا احساس نیاز میکنم البته واقعا قندم کنترل شده است و الان خیلی نرماله. با این حال امروز به دکترم میگم و اگه گفت نه مجبورم دوباره قطع کنم.

یه آهنگ ملایم میزارم و روبروی کولر میشینم و چایی اول رو تلخ میخورم.

دیشب علی رقم میل باطنی ام رفتم  دندون پزشکی. چون یک هفته ایی بود که روکش دندونم افتاده بود و اگه نمی چسبوندمش دندونها حرکت میکردن و دیگه نمیشد جابزنه. از طرفی هم از لحاظ غذا خوردن اذیت بودم. دکتر گفت پوسیده. باید بیای بکشیش و امپلنت .... و موقتا چسبوند. فقط برای یک چسبوندن ساده ۱۰۰ هزار تومن گرفت. توی این یک هفته بدون اغراق تا حالا ۲ میلیون هزینه های دکترجاتم شده ! درحالی که حقوق ما حدود ۶ تومنه و ۴/۵ هم باید وام بدیم. حالا حساب کنید زندگی چطور میگذره!

عکس نوشت : یک شنبه رفتیم همسرم آخرین مرحله از آزمون شغلی اش رو بده و ما اینجا منتظرش بودیم تا بعد باهم بریم سونوگرافی، سایت سنجش رو چک کردم و دیدم دکتری قبول شده ، هوا عالی بود و اتفاقات خوب داشت واسمون تند تند میافتاد، همسرم اومد اونم حالش خوب بود چون مصاحبه اش خوب شده بود، رفتیم سونو گرافی برق قطع شده بود و مطب شلوغ بود ، از ساعت ١٢-٢ برق قطع بود، رفتیم پارک نهارمون رو خوردیم و ساعت ٤ دوباره رفتم سونوگرافی که ساعت ٥/٥ کارم تموم شد و خدا رو شکر همه چیز خیلی خوب بود، بعد هم خسته و داغون برگشتیم خونه و همسرم شیرینی خرید تا شیرینی اون روز با اتفاقات خوبش توی ذهنمون بمونه.

پ.ن : به همسرم میگم کرونا و اینکه مردم رو واکسینه نکردن ویکسری آدم که مراسم مذهبی و سفر میرن … باعث شده یه جورایی یه قتل عام کلی توی ایران راه بیافته، اینکه هر روز بیشتر از ٦٠٠ نفر میمیرن که خودشون هم اعلام کردن مرگ و میر بیش از این حرفهاست بیشتر از بیماری شبیه یه جنگ وحشتناکه، اینکه به این کشور حمله شده و توی هر شهر و روستا دارن بمب میزنن، فکر نمیکنم حتی اگه مردم رو به رگبار هم میبستن اینقدر روزانه کشته داشتیم ! اینجا کسی حافظ جان مردم نیست، حتی خودشون! 

وقتی عین ده شب محرم صدای عزاداری میاد و همسایه ی طبقه ی بالا راس ساعت ١٠ از خونه بیرون میره و فیلم مراسم که یکی در میون ماسک دارن رو میزاره،  اینکه دیروز جاده چالوس رو پلیس بسته بود و صف ماشین هایی که برای رفتن به چالوس داشتن با پلیس چونه میزدن ، آدم رو تو فکر میبره که قراره بعد از تعطیلات بازهم فاجعه ی جدید ببینیم !

٢٧ مرداد : دیروز  بازم رفتم دکتر ، دکتر همه چیز رو چک کرد و خداروشکر مشکلی نبود ، فقط دوباره آزمایش نوشت که هفته ی دیگه انجام بدم برای قبل از عمل ، وقت زایمان رو هم ١٤ شهریور گفت، ولی تاکیید داشت حالا بریم جلو ببینیم چی پیش میاد ! شاید بشه ١٧ شهریور ، درست مثل امیروالا.اینقدر که این خانم دکتر مهربونه و با آدم راحته و بهم انرژی مثبت میده دلم  میخواد هر دفعه که می بینمش براش شکلات و گل ببرم ،ولی با این قیمت ها فقط توی ذهنم تصور میکنم که این کار رو کردم :)) 

وکماکان دکتر گفت رژیم دیابتت رو ادامه بده و نهایتا مقدار کمی شیرینی جات بخور :(

خواهر وسطیه هم بارداره، هفته ی ٣٠، توی سونو بهش گفتن جفتش کلسیفیه شده، دکتر خودش گفته بود چیزی نیست، ولی دکتر سونو گرافی و دکتر خودم گفتن باید بررسی بشه و هر دوهفته سونوی داپلر انجام بشه ! و حرفهای من متاسفانه یکم نگرانش کرده، دلم میخواست میشد چیزی بهش نگم و دیدن ناراحتی اش واقعا ناراحتم میکرد ولی مساله ایی نیست که ساده بشه ازش رد شد ، قسمت بد تر اونجاییه که همسرش میگه نه بابا نمیخواد هیچ کاری بکنی ،  این دکترا فقط به خاطر جیب خودشون این حرفها رو میزنن.. عصبانی شدم و به خواهرم گفتم خدایی نکرده اتفاقی بیافته تو ٧ ماهه که درد کشیدی و از زندگی ات افتادی، این جسم توإ که داره با بارداری و .. تحلیل میره ، واسه اون نهایتش یه ناراحتی !

هر چند تمام دعام اینه که خطای سونوی گرافی باشه و هر دوتا دکترها هم بیشتر احتمال اشتباه سونوگرافی رو میدادن ولی جون جنین که ٧ ماه مادر با تمام وجودش خودش این طرف و اون طرف کشیده چیز ساده ایی نیست که آدم حتی حاضر نشه به خاطرش یه سونوی مجدد انجام بده ! لطفا واسه ی خواهرم دعا کنید که انشالله به سلامتی زایمانش انجام بشه.