ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از امروز سعی کردم به آرامش واقعی خودم برگردم، این چند روز کمی عصبی بودم و بی حوصله. دیشب خونه ی همکار همسرم دعوت بودیم ، یه پسر ٦٨ ایی و یه دختر ٧٧ ایی ، قبل از دیدنشون خیلی هضم این موضوع واسم سخت بود، به خصوص اینکه یه دختر یک ساله هم داشتن، ولی با دیدن دختر یا بهتره بگم خانم خونه کلا ذهنیت ام عوض شد و باید قبول میکردم که یه دختر ٢١ ساله به خوبی از پس همه چیز بر میومد.خونه ی آرام و دل نشینی داشتن، شبیه خونه هایی اینستاگرامی که همه چیز یا سفیده یا گل گلی . واسشون از چیزهایی که خودم قبلا درست کرده بودم هدیه بردم، یه جای دستمال و قاب و وقتی خونشون رو دیدم کلی خوشحال شدم چون خیلی به سبک زندگی اشون میومد. و آخر شب هم بهم پیام داد که چقدر هدیه ام خوشگل بوده .
امروز به جایی اینکه در جواب شیطنت های پسرم دعواش کنم واسش با آرد و رنگ خوراکی خمیربازی درست کردم و کلی بازی کردیم و من بی هدف چیزی درست میکردم و اون با ذهن هدفش دارش بهم میگفت چی درست کردم ... و بعد هم کل خونه رو با خمیر هاش یکی کرد، و من بهش گفتم که فقط توی اتاق حق داره بازی کنه و وقتی گوش نکرد همه چیز رو جمع کردم البته یکم دیر شده بود:)) با دستمال نشستم فرش که پر از رنگ بود رو پاک کردم و به خودش هم یه دستمال دادم که کمک ام کنه :) و در نهایت هم رفتیم حموم و کلی آب بازی کردیم ، خودش رو پرت میکرد کف حمام که مثلا توی آبها شنا کنه :))
تمام تلاشم اینه که امیروالا خیلی کم تلویزیون ببینه و فقط واسش کارتون peppapig رو میزارم ، و واقعا شگفت زده میشم وقتی بعضی کلمات انگلیسی رو میگه مثل : dady , bubbles, seesaw و ... و هر وقت من و همسرم باهم انگلیسی حرف میزنیم سریع میگه dady dady این یعنی کامل زبان رو میشناسه :)
وجود بعضی ها خیلی لازمه، من از وجود این دختر ٢١ ساله خیلی خوشحالم چون باعث میشه برگردم به روزهای اویل بیست سالگی که چقدر پر انرژی بودم،من اصولا از دوستی با کسی که از خودم کوچک تر باشه لذت نمیبردم ولی اینقدر اطرافم همه از من بزرگتر هستند که احساس میکنم برای متعادل شدن حالم نیاز به این طور کسانی هم هست :)تصمیم دارم یکمی تغییر و تحولات توی خودم و زندگی ام بدم...
این چند روز به لطف تعطیلات و خونه بودن همسرم حسابی خانم خونه بودم و کلی کارهامو کردم.برای آشپزخونه پرده دوختم و حسابی آشپزخونه ام رویایی شد و همین کلی حالم رو خوب کرد.
دیشب برای بار دوم در این 2 هفته ی اخیر سرما خوردم.اما اینبار شدیدتر. اما من سرماخوردگی رو دوست دارم. حتی از آبریزش هم بدم نمیاد:) فقط گلو درد خیلی حالم رو بد میکنه. مگه میشه پاییز باشه ، بارون بباره ، سوز ِ سرما به مغز استخوانت نفوذ کنه و سرما نخوری؟!
بعد از دو روز که نیت پارک جمشیدیه و عکاسی داشتم به پارک دم خونه امون رسیدیم و حتی دوربین رو هم با خودمون نبردیم.حتی دیروز سبد پیکینیک رو چیده بودم و همه چیز رو آماده کرده بودم. همسرم هم نمی خواست توی ذوقم بزنه ولی اصلاً حال رفتن نداشت و در نهایت هم سبد رو باز کردیم و توی خونه نهار رو خوردیم.
خیلی واسم جالبه که هر سال هر ماهی حال و هوام شبیه سال های قبله همون ماهه.
تنها توی خونه ام و یک عالمه کار دارم ولی دست و دلم به هیچ کاری نمیره و دستمال به دست ، عطسه کنان زیر کور سوی نور تک لامپ حال نشستم و رستاک گوش میدم.
از حال و هوای این روزها: بازهم جاری بزرگه با رفتارهای بدجنسانه اش حالم رو بد کرده، ولی تمام تلاشم اینه که اینقدر روحم رو بزرگ کنم که اصلاً متوجه رفتارهای دیگران نشم. یا اگر هم متوجه میشم واسم مهم نباشه و کلی کارهای مهم تر داشته باشم.
دیروز ظهرخونه ی برادرشوهر دعوت بودیم.امیروالا مشغول بازی بود و از خواب ظهر خبری نبود.برای همین تا بعد از اذان مغرب موندیم خونشون.چون به محض اینکه راه میافتادیم انقدر خوابش میومد که قطعا توی راه میخوابید،در نهایت هم من مشغول جمع کردن وسایل بودم و امیروالا رو نشوندم روی تخت که دیدم خودش خوابید.ماهم تند تند کارهامونو کردیم و راه افتادیم.ساعت ٩/٥-١٠ بود که گریه افتاد ویک بند گریه میکرد.خیلی طول کشید تا آروم شد،به لیوان شیر بهش دادم و خودمم کنارش خوابیدم تا بالاخره خوابید.صبح ساعت ٤بود که از صدای بارون بیدار شدم،حیاط و باغچه پر ازاب بود،چایی که دیشب دم کرده بودم و نشد بخورم رو گرم کردم و مشغول زبان خوندن شدم،نزدیک اذان که شد برق رفت ... و من ِبی خواب و تاریکی و هیچ کاری که نمیشه انجام داد.
عاشق پاییز و بارونم و حسابی سر ذوق میام ، اگه امروزبارون بندبیاد با پسرم میریم عکاسی .فعلا که ٣روزه داره بارون میاد شکرخدا،زیتون های درختمون هم تقریبا رسیده،دیروز کلی زیتون چیدیم ودست به کار زیتون شورشدم.بوته هندوانه هم که بابام کاشت دوتا هندونه داده و هر روز با عشق میرم سراغشون و منتظرم بزرگ بشن.
فعلا در راستای عملی کردن اهدافم تصمیم دارم مقاله نویسی رو هم شروع کنم.
دیروزداستان لاکپشت وخرگوش رو واسه امیروالا میخوندم ،آخر داستان نتیجه گیری کرده بود که اگر برای هدفتون پیوسته تلاش کنیدبهش میرسید هر چقد کند مثل لاک پشت ، ومن احساس میکنم سرعت زبان خوندنم دقیقا عین همون لاک پشت اس ،ولی خب امیددارم که به هدف برسم.
امیروالا نوشت:گوشی رو برداشته و داره صحبت میکنه
-الوووو -سلام گبه (گربه)خبی؟ - داغههه؟ -نه خووبه -کاری نداری؟
عکس نوشت :عاشق کتاب oxford picture dictionary من ِ ! چون توی کتاب پر از ماشین و اتوبوس و شباب ِ (هواپیما) و اصلاً هر وقت این کتاب رو میخواد میگه: مامان! اتوبوس ، پییییسسس