ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تبلت ام رو پشت کتاب باب اسفنجی قایم میکنم که وقتی میاد توی اتاق چشم هاش برق بزنه و خودشو لوس کنه و بگه :"امی بالا میخواد."میخنده و میاد توی اتاق سریع لپ تاپ را هل میدم زیر تخت، میاد که واسش کتاب بخونم، چایی برای خودم ریختم، یه هاون کوچولو دستشه، دارم عذر خواهی بسه دختر را میخوانم، خودش را توی بغلم جا میدهد، شاید به ٥ دقیقه نمیرسد که خوابش میبرد. میخواهم به خودم عذاب وجدان بدهم که پسرکم چقدر معصومانه خوابیده و من امروز دعوایش کردم، ولی خوب که فکر میکنم با وجود اینکه ساعت ٥/٥ صبح بیدارم کرد و ساعت ٦ با همسرم رفتن حمام و کلی سروصدا و جیغ و داد راه انداخت تا همین چند دقیقه پیش، با اینکه از لحاظ جسمی هم حال خودم اصلا خوب نبود ، ولی واقعا دعوایی در کار نبود، و عذاب وجدان پیش فرض به لبخند تبدیل شد.
صدای جوجه ها از توی حیاط میاد و همین طور کبوتر ها و گنجشک هایی که به هوای دونه ها میان توی حیاط و هر از گاهی صدای هواپیمایی که اینقدر نزدیک ، که انگار مسیر حرکتس از توی حیاط ما رد میشه.
دوچرخه ام را دادم به خانم همسایه تا دوچرخه سواری یاد بگیره، خودم هم اگر امیروالا بذاره میخواهم شب ها دوچرخه سواری را شروع کنم.
چنان آرامشی درخانه حاکم شده که شدیدا آدم را به هوس می اندازد که بخوابه ولی من کلی زبان دارم بخونم، نمیدونم چرا اعتماد به نفسم توی زبان خوندن بالا نمیاد.
اپیزود اول :توی مترو فرودگاه امام بودم یه پسر آسیای شرقی درگیر فهمیدن نقشه مترو بود ، کلی با خودم کلنجار رفتم که کمک کنم ولی نتونستم، خانمی که باهاش هم کلام شده بودم و دبیر بازنشسته زبان بود کمک اش کرد و من با دیدن انگلیسی بدون فعل و نیمه فارسی خانم مسن اعتماد به نفس گرفتم و جاهایی که خانمه نمی تونست منظورشو بیان کنه یا متوجه نمیشد پسره چی میگه کمک اشون میکردم.
اپیزود دوم :توی کاخ سعد آباد بودیم یه خانم و آقای فرانسوی جلوم بودن خیلی دلم میخواست برم جلو و بگم vous et francais ? ولی مشکل همیشگی...
١٥ تیر :زندگی آروم و تعطیلات تابستانه من شروع شد، خواهر شوهر ، مادر شوهر ، برادرشوهر هم اومدن و رفتن، تولدمان هم برگزار شد و پرونده ی مهمانی ها هم فکر کنم بالاخره برای مدتی بسته شد،تا همین یک ساعت پیش پر از انرژی های منفی و ناراحتی بودم از رفتارهایی که این چند روز دیده بودم ولی بالاخره خودم رو کشوندم و یوگا رو هم شروع کردم، یوگا نه ! معجزه ایی به اسم یوگا ... و الان پر انرژی با یک عالمه حال خوب روبروی کولر نشستم و صدای جیلیز ویلیز سرخ شدن گوشت و پیاز قرمه سبزی رو می شنوم و مینویسم...
٢٣تیر:پرونده مهمان داری فکر کنم جدی جدی فعلا بسته شد، امروز صبح زود مامان بابام برگشتن ، البته اینبار فقط برای این اومده بودن که امیروالا رو نگه دارن تا من به کارهای بیمه ام برسم، خیلی روزهای خوبی بود، به خصوص برای امیروالا که باباش رو هم نمیدید بودن بابای من واسش خیلی خوب بود و کلا هرجا بابام بود امیروالا هم بود، شب آخر هم چسبیده بود به بابام و میگفت بابا نرو.
صبح سرحال و پرانرژی بیدار شدم و مشغول زبان خوندن شدم، یک ساعت بعد هم امیروالا بیدار شد، یکم بی حوصله بود.
٢٤تیر :دیروز خیلی یک دفعه ایی اینستاگرامم رو از روی گوشی پاک کردم، چون اخیرا خیلی واسم اتلاف وقت داشت .
امیروالا از دیروز تب داره و کل روز رو بغل منه ، همسرم هم شب ساعت ١١ به بعد میاد.
کارهای بیمه بیکاری هم فعلا داره انجام میشه و باید برم بیمه بقیه ی کارها رو انجام بدم، ولی با وجود امیروالا مریض نمیدونم چی کار کنم.
کتاب میشل اوباما رو خریدم، اما من همیشه برای خوندن کتاب های قطور طفره میرم، با اینکه ٥٠ صفحه اییش رو خوندم اما ولش کردم فعلا،در حال حاضر دارم کتاب عذرخواهی بسه دختر رو میخونم، که واقعا به درد من میخوره.کتاب جنگجوی عشق رو هم کامل نخوندم، چون واقعاً حالم رو بد کرد، به خصوص که به نظرم نویسنده بیوگرافی جالبی نداره که ارزش خوندن داشته باشه ،حتما مفصل در موردش خواهم نوشت.
انقدر کار دارم و ذهنم پراکنده است که نوشتن واسم سخت شده...
پ.ن:نوشته های ناقص من که در تلاش ان بالاخره یک پست بشن.
عکس نوشت:تولدی که سه تایی جشن گرفتیم قبل از آمدن مهمان ها، همیشه اعتقاد دارم باید یکسری چیزها دونفره باقی بمونه، و حتی فقط توی جمع خانوادگی خودمون
فکر میکنم عکس گویای حال خوبم هست و نیازی به توضیح نداره...
کارهای خونه تا حد قابل قبولی انجام شده و دارم از زندگی ام لذت میبرم.
این مدت از فشارهای سنگینی که روی جسم و روحم بود حسابی خسته شده بودم، اسباب کشی دست تنها با یه بچه کوچک ، بحث و دلخوری عمیق و شدید بین من و همسرم... هنوز جاگیر نشدیم که همینطور هر روز مهمون داریم، مهمون یک وعده و دو وعده نه ... حداقل ٣-٤ روزه ، و پذیرایی هم دست تنها ... اینقدر عصبی بودم این چند وقت که بیش از اندازه امیروالا رو دعوا میکردم و خب بالطبع اونم عصبی شده بود و به طرز عجیبی بهم می چسبید و دائم دستهاشو باز میکرد و میگفت بغل... و سفت بهم می چسبید.این یعنی این مدت ازم کم محبت دیده و بیشتر به من نیاز داره ... همه ی اینا فکر کنم کافیه که حال آدم رو چندین ماه بد نگه داره ... ولی من الان انقدر خوشحالم که تنها دغدغه ام پیدا کردن یک راه برای رفتن به کنسرت رستاکه :))
خرداد امسال از سخت ترین خرداد های زندگی ام بود .پر از امتحان های سخت و سنگین ولی الان همه ی اون امتحان ها تموم شده و من آرامش بعد از امتحان رو دارم.مگه میشه تیرماه از راه برسه و حال آدم خوب نشه؟
ببخشید که این مدت اینقدر غر زدم بالاخره آدم است و غرولند هایش.
+ قراره با همسرم بریم پیش مشاوره ، احساس میکنم همه ی زن و شوهر ها برای بهبود روابطشون شدیدا نیاز به مشاوره دارن.
+ بازهم مهمانی در راه است ، این بار پدر شوهر و مادر شوهر .