یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

مهمان امریکایی

http://s9.picofile.com/file/8340606200/%D9%85%DB%8C%D8%B2_%D8%B4%D8%A7%D9%85.jpeg


برای اولین بار توی چند ماه اخیر خیلی ریلکس و بی دغدغه نشستم روی مبل ، چایی و رولت خامه ایی که خودم دیشب درست کردم  ، میخورم .امشب مهمان داریم، همکارمون و خانمش که از آمریکا اومده و به طرز معجزه آسایی کار همکارمون هم درست شده و آبان وقت سفارت بهش دادن که ایشالله بره.همه ی کارهامو کردم ، حتی میز شام رو هم چیدم، فقط مونده یه جاروی نهایی که با وجود والا گذاشتم دست آخر (البته دیروز همه جا رو جارو کردم ولی نیاز به جاروی مجدده )

برای شب چیکن استراگانف و سالاد ماکارونی و سوپ شیر و تیرامیسو و پاناکوتا درست کردم ، میخواستم قرمه سبزی هم درست کنم که همسرم نذاشت هم میگفت این همه غذا درست نکنم هم اینکه خودم خسته میشم ، منم از طرفی دیدم واقعاً قرمه سبزی سنخیتی با این ترکیبات نداره! 

#خانه داری : امروز برای اولین بار با cif universal  رو شویی رو شستم و واقعاً مثل تبلیغ ها برق افتاد . تصمیم گرفتم هر روز که خونه امو مرتب میکنم از یه تیکه اش عکس بگیرم و توضیحات بدم ولی احتمالاً توی یه قسمت مجزا که با روزانه هام قاطی نشه 

فوبیای جامعه

http://s8.picofile.com/file/8340491768/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%A7_%D9%88_%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86.jpeg

صحنه اول: جلسه قرآن بودیم که یکی از خانم ها اومد کنارم نشست. میزبان واسش چایی اورد ولی وقتی به همه شیرینی تعارف کرد این خانم را از قلم انداخت. یاد جلسه 2 هفته ی پیش افتادم که میزبان من رو برای شیرینی تعارف کردن جا انداخت و چقدر من دلم از اون شیرینی های خامه ایی میخواست. کلی با خودم کلنجار رفتم که به میزبان بگم برای خانم فلانی شیرینی نیاوردید اما نتونستم حتی کلی به خودم گفتم خودت پاشو واسش بیار، میزبان متوجه نشده تو که متوجه شدی واسش بیار... اما باز هم نتونستم...

صحنه دوم: دیروز قرار شد برم خونه دختردایی ام. اسنپ گرفتم . راننده یه پسر جون بود. آهنگ هاش بی نهایت غمگین با مضمون های نا امید کننده.حتی یه تیکه بغضم گرفت و نزدیک بود گریه ام بگیره. نصف مسیر رو با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم چقدر آهنگ هاتون غمگینه. مدام یه چیزی نمیذاشت. توجیه های مختلفی هم بود . اینکه با یه مرد غریبه نامحرم نباید هم کلام بشم. ولی واقعاً قرار بود خطا یا گناهی رخ بده ؟!به خودم نهیب زدم که باید بگی . باید بتونی توی جامعه حرف بزنی. صاف نشستم و نزدیک های مقصد بالاخره گفتم... و بی نهایت از خودم راضی شدم که این خجالت و کم رویی رو توی وجودم کم رنگ میکنم. چون قراره من مادر پسری باشم که بهش میخواد اعتماد به نفس رو یاد بده.

+ چند سال پیش مستندی میدیدیم در مورد آدم هایی که فوبیای چیزی رو دارن و میگفت بهترین راه درمان فوبیا مواجهه است. و من واقعاً فوبیای سوسک دارم. و وقتی میدیدم خانمی که فوبیای پرنده داره رو می بردن باغ پرندگان و پرنده ها روی سر و دستش می نشستن به این فکر میکردم که من اصلاً نمی تونم با سوسک مواجه بشم. ولی زندگی توی این خونه تقریباً بهم ثابت کرده که فوبیای سوسک خیلی واسم کمرنگ شده. اولین قدم برای اینکه ترس آدم بریزه اینکه خود آدم بخواد ولی من واقعاً نمیخوام از سوسک نترسم و چندشم بشه. ولی حالا اوضاع جوری شده که به وجود سوسک های همیشگی که کمتر که نشدن هیچ کلی هم تر و فرز شدن عادت کنم!!! البته که گاهی اونقدر زیاد میشن که ناخودآگاه هرچی فحش ناجور بلدم بهشون میدم و دست آخر میشینم گریه میکنم.

عکس نوشت: و بازهم من و پسرم در حال زبان خوندن به نظرتون زندگی واقعی همین عکس پسر من با لباس های شنبه یک شنبه اشه که تا شب مجبورم چندبار عوضشون کنم یا این بچه های شیک اینستاگرامی.

بازهم من

http://s8.picofile.com/file/8339945900/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%A7_%D9%88_%DA%86%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D8%B3%DB%8C%D8%A8.jpeg

دیشب بعد از کلی تلاش موفق شدم پسرم رو ساعت 10 شب بخوابونم، خب این کار من تبعاتی هم داشت . از جمله بیدار شدنش ساعت 6 صبح . در حالی که شروع می کرد به حرف زدن با دست به من میزد و میخندید این یعنی تلاش برای خواب کردنش بی نتیجه است. با هم بیدار شدیم و من کارهای صبحانه را میکردم و اون هم طبقه های فلزی استند کنار گازم رو در میورد و باهاشون بازی میکرد.تا اینکه دوباره خوابش گرفت و من بردم بخوابونمش. پلک هاش سنگین شده بود که صدای بوق شدیدکامیون  از خواب پروندش.به سختی دوباره خوابوندمش. از پنجره بیرون رو نگاه کردم اتوبان شدیداً ترافیک شده بود. حدس زدم تصادف شده باشه. و الان بعد از تقریباً یک ساعت که هنوز اتوبان ترافیکه صدای آژیر آمبولانس رو می شنوم.

واقعاً این روزها زبان خوندن خیلی کار راحت و آسونی شده همه چیز رایگان در دسترسه حتی از خیلی کلاس ها هم بهتره. یکی از همین راهکارهای فوق العاده سایت britishcouncil هست که خودش هم برگزار کننده آزمون آیلتس ِ!

من هر روز معمولاً ساعت 6 صبح بیدار میشم و معمولاً این ساعت پسرم خوابه و تا ساعت 8-9 فرصت دارم صبحانه بخورم و زبان بخونم. وقتی پسرم بیدار میشه حدود 1 ساعتی رو باهم مشغول بازی و غذا خوردن میشیم (هرچند خیلی وقت ها توی صبحانه خوردن من مغلوب میشم و نتیجه اش میشه بی حوصلگی پسرم چون گشنه است ولی چیزی نمیخوره) سرش رو با توپ و اسباب بازی هاش گرم میکنم و خودم مشغول کارهای نهار میشم و معمولاً پسرم هرجا باشم کنارمه. برای همین آشپزخونه رو فرش کردم چون توی زمستون سرامیک ها خیلی یخ میشن و پسر من هم که همیشه کف آشپزخانه نشسته و در حالی بازی با دکمه های ساعت گاز  یا آهنربا های روی بخچال یا همون طبقه های فلزی... نهار درست میکنم و آشپرخونه رو جمع و جور میکنم. و همین طور تا ساعت 1-2 باهم کارهای خونه رو میکنیم و بازی میکنیم. حدود ساعت 2 تایم خواب ظهر پسرمه . میبرم میخوابونمش و توی تایمی که میخوابه من کتاب میخونم (این روزها کتاب پس از تو رو میخونم* ) وقتی خوابید بلافاصله میرم سراغ زبان خوندن تا وقتی که یا همسرم بیاد یا پسرم بیدار بشه.و دوباره کارهای خونه و نهار.  بعد از ظهر معمولاً 1-2 ساعتی رو با پسرم میریم بیرون چون واقعاً توی خونه حوصله اش سر میره (البته یا من میبرمش یا شوهرم یا باهم میریم خونه ی مامانم یا خونه ی مادر شوهر ) و شب ساعت 10 پسرم میخوابه و من تا 11 خونه رو جمع جور میکنم و معمولاً بین 11:30 تا 12 میخوابم و دوباره فردا با همین برنامه ی منظم :)

توضیح نوشت : فکر نکنید پسرم خیلی آروم و ساکت برای خودش بازی میکنه تا من به کارهام برسم مثلاً دو روز پیش دوتا سیب زیر مبل ها پیدا کردم که از بس پسرم زده بودشون این طرف و اون طرف له شده بودن و قابل خوردن نبود از جایی که دلم نمیومد بندازمشون دور به ذهنم رسید خوردشون کنم و بذارم برای چایی سیب شدن خشک بشن. عکس بالا هم درست مربوط به همون روزِ و خودتون ببینید که من برای هرکاری شاید مجبور باشم 2-3 برابر زمان معمول واسش زمان بذارم چون دوست ندارم توی خونه مدام به پسر کوچولوم بکن ، نکن بگم و تقریباً آزادش میذارم که انرژی هاش تخلیه بشه.از جایی که ما تلویزیون نداریم پس من هیچ ساعت مرده ایی رو برای تماشای تلویزیون ندارم فقط روزی 1-2 ساعت شاید توی اینترنت باشم که خب زمان خیلی زیادی و تمام تلاشم اینه که خیلی کمتر بشه و بازهم برای کارهام وقتم آزاد بشه.

*وقتی همسرم دیدمن کتاب های جوجو مویز رودوست دارم هرجایی که کتاب ازش میبینه واسم میخره برای همین بعداز این کتاب بازهم جوجو مویز دارم برای خوندن و اسمش" هم بازهم من " ِ

+خیلی دوست دارم تند تند بنویسم ولی باید از وقت زبانم بزنم و این موضوع باعث میشه عذاب وجدان بگیرم.

73 ماه از با هم بودنمان گذشت. ماهگردمان مبارک :)

آویشن جان ؟!

http://s8.picofile.com/file/8339221550/%D8%AF%D9%85_%D9%86%D9%88%D8%B4_%D8%A2%D9%88%DB%8C%D8%B4%D9%86.jpeg

باخودم فکر میکنم چی واقعاً باعث میشه که من از گذر عمرم راضی باشم ؟ درس خوندن، کار کردن، خونه ی مرتب ، ظاهر آراسته، همسر خوب بودن ، مادر خوب بودن ... همه ی این ها مسلماً هست ولی واقعاً اون چیزی که باعث میشه از خودم راضی باشم یه تربیت درسته، این که پسر من یک فرد موثر و موفق و بافرهنگ باشه، این واقعاً منتهای آرزوی منه...

فکر مهاجرت توی لحظه لحظه های زندگی ام پر رنگ و پر رنگ تر میشه و بهم انگیزه تلاش و خوب بودن میده، فکر اینکه قراره از اینجا برم باعث میشه خیلی چیزها و حرفها و ناراحتی ها واسم مهم نباشه ، تمام تمرکزم روی زبان خوندنه .

بنده یک عدد مادر خواب آلود که بی خواب شده و پسرش ساعت ٤ صبح نشسته بود روی تخت و دست میزد ، هستم ،در حالی که گلو درد و آبریزش خسته ام کرده آویشن دم کردم و از ساعت ٧ که والا خوابید مشغول زبان خوندن شدم.

یک هفته ایی هست به خاطر پا درد نتونستم ورزش کنم . تصمیم داشتم برم دکتر که خوب شد ولی حالا دوباره شروع کرده. نمیدونم یعنی مربوط به ورزش هاست؟

عکس نوشت: فکر نکنید چیز مهمی نوشتم که سانسور کرده باشم فقط اونقدر بد خط بود که ترجیح دادم مات باشه :) بوک مارک رو همسرم واسم از رنگی رنگی خریده و خودم رنگش کردم البته ناقصه هنوز. دیروز همسرم یه بسته رنگی رنگی واسم خریده بود به پاس تشکر از همه ی زحمت هام. خدایا هزار بار شکر.

تیتر نوشت : شما هم مثل من دیگه به حد تهوع رسیدین از بس یه جان میزارن دنبال کلمات ؟ اوایل فقط همسر جان بود الان همه چیز جان شده !!! مثل همین آویشن میتونه آویش جان باشه !!

  

ادامه مطلب ...