یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

حال خوب این روزها

صبح که بیدار میشم بدنم خیلی خسته است، امیروالا تا صبح چندباری بیدارم کردم و گریه کرد و غر زد .سرم درد میکنه ، شل و وارفته وسایل همسرم رو می چینم و در حالی که از کمر درد حال ندارم بلند بشم همون طور که سرم توی گوشیه و روی پله ها نشستم ازش خداحافظی میکنم.

میخوام غر غر کنم ولی تبلت ام رو بر میدارم تا بنویسم، که می بینم روی تبلتم استکیر یه ماشین چسبیده :)) یاد گوشی خواهرم میافتم که هنوزم پراز برچسب های قلب و کیتی و آنا السا است ، به این فکر میکنم که احتمالا گوشی من هم پر از برچسب های ماشین و موتور و دوچرخه خواهد شد :))

به خودم میگم امروز هم مثل دیروز یک روز فوق العاده و پرانرژیه ... پس میرم یه چایی با هل دم میکنم تا با کیکی که برای تولد امیروالا درست کردم بخورم و زبان خوندنی که به خاطر مسافرت های مکرر عقب افتاده رو به حایی برسونم که دوباره این هفته بساط تولد و مهمان داریم .

دیروز با همسرم و امیروالا رفتیم دنبال کارهای بیمه ، من کارم بیمه تموم شد و همسرم رفت شرکت تا با مدیرشون کمی حرف بزنه، من و امیروالا هم رفتیم خرید، پاساژ کودک گاندی حراج بود و انصافا قیمت های خیلی خوبی داشت، منم چون دیگه از این پاییز امیروالا لباس نداشت کلی لباس واسش خریدم و خیلی بهم خوش گذشت، بعد از اون هم دوتایی رفتیم پارک ساعی تاهمسرم کارهاش تموم بشه بیاد پیشمون، کلی با گربه ها و کلاغ ها بازی کردیم، و همین طور پسرم با جدیت تمام وسط راه نشسته بود و ماشین بازی میکرد. البته امیروالا دیروز یکم بی حوصله بود چون سرما خورده بود. بعد هم شوهرم اومد و نهار رو همون جا بساط پهن کردیم و کتلت هایی که صبح پخته بودم رو خوردیم. بعد از اون هم رفتیم گلدتگ خریدهامونو تحویل گرفتیم و رفتیم اندیشه شلوار جین خریدیم و از شهریار هم میوه خریدیم و خلاصه کلی حالمون خوب شد بعد از مدتها یک عالمه خرید کردیم:)

پ.ن:شهریور دوست داشتنی من داره از راه میرسه

سفرنامه مشهد

روز اول :صبح ساعت ٦  سوار ماشین شدیم و به مقصد مشهد راه افتادیم، از جاده سمنان راه افتادیم به جز واسه نماز و بنزین زدن  توقف نداشتیم، حتی نهار رو هم توی راه خوردیم،دیشب برای نهارمون دلمه درست کرده بودم، امیروالا هم خیلی مقاومت میکرد که نخوابه و در کل ٢-٣ بیشتر نخوابید. ساعت ٥ بود که رسیدیم هتل. خدا رو شکر بدون معطلی اتاق رو بهمون تحویل دادن ، به جای ٢ تخته هم اتاقمون٤ تخته بود، با این حال یکم کوچیک بود اتاقمون ولی در کل خیلی خوب بود، از تخفیفان رزو کرده بودیم و هتل چهار ستاره بود ، با تخفیف شبی ٢٦٠ تومن شد البته بدون غذا، ما همیشه معمولا خیلی مناسب تر  سفر میکنیم ولی اینبار اینطوری شد.

خیلی از مسیر رو من رانندگی کرده بودم برای همین خیلی خسته بودم، شب قبل هم ساعت ٢ خوابیده بودم و ٥ صبح بیدار شدم، رفتم  دوش گرفتم و به همسرم گفتم ده دقیقه با امیروالا برین بیرون من بخوابم اصلا حالم خوب نیست، همسرم هم رفتن کیک خریدن و برگشتن وقتی اومدن من احساس میکردم کلاً ٥ دقیقه خوابیدم ولی گویا 0.5 ساعت رفت و برگشتشون طول کشیده بود، ولی واقعا همون خواب خیلی سرحالم اورد.بعد هم با سرویس هتل رفتیم حرم واسه نماز ، مادر شوهر خواهر شوهر هم اونجا بودن، وسط نماز پسرم گیر داد که روسری من رو میخواد بپوشه و منم دراوردم بهش دادم، مادرشوهر اینا میگفتن بیاین بریم هتل ما که من گفتم امشب بریم هتل خودمون فردا صبح تا شب رو باهمیم ، شام رفتیم هتل و نفری ٥٠ تومن هم هزینه ی شام شد.بوفه آزاد یا سلف سرویس بود. و واقعاً چقدر اسراف میشد. من که خیلی ناراحت میشدم از اینکه این همه غذا دور ریخته میشد، کاش هتلدار ها یه فکر میکردن برای این حجم از اسراف !

روز دوم : صبح صبحانه رو که خوردیم رفتیم هتل مادرشوهر اینا و یکم اونجا بودیم و بعد رفتیم حرم، توی حرم به طرز عجیبی به یاد مادربزرگ دختر دایی  ام بودم، که سرطان داشت و الان بیهوش توی بیمارستان بود، فقط دعا کردم خدا درد رو ازش بگیره و راحتش کنه ... و بعدازظهرش فهمیدم که فوت کرده، خیلی ناراحت شدم و یه حس غریبی داشتم، شب هم برای نماز رفتیم حرم و آخر شب برگشتیم هتل .

روز سوم: صبح رفتیم هتل مادر شوهر اینا وازشون خداحافظی کردیم و  اونها برگشتن خونه، ماهم رفتیم بازار سوغاتی خریدیم و رفتیم حرم نماز رو خوندیم و برگشتیم هتل، مادرشوهر خواهرم زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد و شب بعد از نماز رفتیم خونشون، خواهرشوهر خواهرم میگفت خیلی لاغر شدی و من کلی کیف میکنم این جمله رو میشنوم.امیروالا هم حسابی با آقایون حال کرده بود و کلی باهاشون بهش خوش گذشت.

روز چهارم: صبح وسایلمون رو جمع کردیم و هتل رو تحویل دادیم و رفتیم حرم زیارت کردیم و نماز خوندیم، خیلی آرامش خوبی داشت، بعد از حرم هم بهمون نهار نذری دادن و حسابی عیش امون کامل شد، راه افتادیم به قصد گرگان ولی اشتباه رفتیم و سر از شاهرود دراوردیم :))شب رو همونجا موندیم .

روز پنجم: صبح اونقدر خسته بودیم که تا ٩ خوابیدیم و تا صبحانه خوردیم و جمع و جور کردیم ساعت ١١ بود ، راه افتادیم سمت آرامگاه ابوالحسن خرقانی ، خیلی مکان خوش آب و هوایی بود و پر از آرامش بود بعد از اونجا راه افتادیم سمت جنگل ابر، از waze آدرس گرفتیم و اون هم بهمون یه مسیر خاکی رو آدرس داد و حدود ١٧ کیلومتر جاده خاکی رفتیم، درصورتی که مسیرش به جز ٥ کیلومتر خود کوه بقیه آسفالت بود، هوا فوق العاده عالی و خنک بود و کل مسیر مه و ابری بود، کنار یه چشمه نشستیم و نهار خوردیم، یه تنه خشک شده درخت  بود که امیروالا بهش اشاره میکرد که گاو... ماااااا ، وقتی دقت کردم دیدم مثل صورت گاوه ...

بعد از اونجا هم رفتیم یه محوطه که کافه و مغازه داشت، سه تا اسب هم اونجا بودن ، که یه پسر سوار یکیشون بود و افسارش رو میکشید تا روی دو پاش بلند بشه ، امیروالا هم شدیدا از دیدن این صحنه ناراحت شده بود و همینطوری که لبهاش از ناراحتی جمع شده بود داد میزد :نکن ... آقا نکن ...

ساعت٤بود که راه افتادیم  خیلی جاهای دیگه هم بود که دوست داشتیم بریم ولی خب فرصت نبود، فقط توی مسیر گرمسار کاروانسرای عباسی نگه داشتیم و یکم استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم.و ساعت ١٠ بود که رسیدیم خونه .

پ.ن:اگه چیزی یادم بیاد اضافه میکنم :)

عکس نوشت : دورنمای جنگل ابر شاهرود ، چند سال پیش که ییلاقات ماسال رفتیم به نظرم یه تیکه از بهشت بود و امسال به نظرم جنگل ابر یه تیکه ی دیگه از بهشته !

حس عروس بودن

همسایه ی  روبرو ایی عروس دامادن، وقتی از پنجره به خونشون نگاه میکنم حس و حال روزهای اول ازدواج را میگیرم، خونه ی تمیز با کلی وسایل شیک و نو ، همه چیز برق میزنه و کل زندگی بوی تازگی و هیجان میده ، تجربه ی ناب استقلال و کلی حال و هوای خاص و دوست داشتنی . یه نگاه به وسایلم می اندازم، همگی کلی داغون شدن، از رویه مبل های سفیدی که با وجود چندین بار شست و شو هنوز جای لک روشون هست تا یخچال که به خاطر اسباب کشی های زیاد کلی خش روش افتاده.با این حال اینقدر جاذبه ی اون روزها توی وجودم زیاده که شروع میکنم به تمیز کردن و برق انداختن خونه .

دیشب از سفر برگشتیم، سفر خیلی خوبی بود، سه شب مشهد بودیم و یک شب شاهرود. همه ی اتفاقات سفر فوق العاده بود و خیلی جاها درک کردم چقدر امام رضا هوامون  رو داشت.

دوشب اول رو مادرشوهر،خواهرشوهر،برادر شوهر هم بودن و بعد چون بلیط داشتن برگشتن، چون ما اصلا قرار نبود بریم مشهد و کاملا یک دفعه ایی شد و من در عرض چند ساعت همه ی وسایل رو جمع کردم و صبحانه و نهارسفر رو آماده کردم.و هنوز بار سفر رو جمع نکرده باید دوباره بریم شهر خودمون .

امروز یوگا و زبان رو انجام دادم و کلی حالم خوبه، یک کیلو اضافه کردم توی سفر و باید کلی تلاش کنم کمش کنم.حتما توی فرصت از جزیئات سفر مینویسم:)

عکس نوشت:جنگل ابر شاهرود

از همه جا

دیشب سومین شبی بود که با پسرم تنها میخوابیدیم، سایه ی درخت ها و سروصدای همسایه ها و هواپیمایی که از دور و نزدیک رد میشد باعث میشدن، چشم هامو ببندم و به هیچ جا نگاه نکنم و فقط تلاش کنم بخوابم و حتی اگه از صدای پارس سگ ها از خواب بیدار میشدم جرئت باز کردن چشمهام رو نداشتم و بازهم فقط تلاش میکردم بخوابم، صبح ساعت ٥/٥ از گریه های پسرم بیدار شدم، هوا خیلی خنک بود، پتو روی پسرم انداختم و تا تونستم از رختخواب دل بکنم ساعت ٦ شده بود،نمازم رو خوندم و رفتم سراغ زبان خوندن، باید این چند روز از برنامه ام جلو بزنم تا وقتی میریم مسافرت عقب نیافتم.

چایی برای خودم میریزم و جلوی پنجره میشینم و زبان میخونم، اونقدر هوا خنکه که چایی بیش از حد می چسبه، برای همین بلند میشم و سومین چایی رو هم برای خودم میریزم.

این هفته چند روزی تعطیل هستیم برای همین  یه مسافرت قراره بریم، ولی کجا امروز مشخص میشه، مشهد ،گیلان، اصفهان، قم ، کاشان  ... :))

نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره :(

8 مرداد  :این منم توی خونه تنها و دوباره با یه بچه تب کرده. از صبح یکم بی حوصله بود و بدنش گرم بود.ظهر خوابید و خیلی زود از شدت تب بیدار شد.با دارو دادن های الکی شدیدا مخالفم.تبش رو گرفتم ۳۸ بود.دست و پاهاشو شستم. شد ۳۸/۵.چشم هایش میرفت.خیلی ترسیدم.از ترس تشنج دویدم و شیاف اوردم.بی حال و با چشم های نیمه بسته میگه.تبی به(تدی بر) واسش کارتن تدی بر رو میذارم با نهایت بی حالی ذوق میکنه و دست میزنه.

۳سال پیش این روزها در تکاپو بودم وزنمو کم کنم.و الان خیلی خوشحالم که باوجود بارداری و زایمان ٥ کیلو کمتر از اون روزهام هستم.

این روزها واسم یکم سخت شده.یا شاید خودم سخت کردم نمیدونم.همه جوجه هام به خاطر آفتاب مردن و من یه روز تمام حال خیلی بدی داشتم و هنوز هم یادش که میافتم چشم هام پراز اشک میشه.پسرم شدیدا مریض شده و بی حوصله.همسرم ساعت ۱۲ شب میاد و من حسابی دست تنهام..همه ی اینهاکافیه که حالم خیلی بد باشه.ولی کماکان امیدوار به محض خوابیدن امیروالا زبان میخونم. طبق هدف گذاری هام ایشالله تا آخر امسال آماده میشم برای آیلتس.خیلی خوشحالم که زندگی ام هدف داره وگرنه مطمینم  با این شرایط یه دوره افسردگی رو باید پشت سر میذاشتم...

امیروالا نوشت :اسم پسر همسایه امون مهراده.به امیروالا میگم بگو مهراد.میگه باداک.میگم مه.میگه با.میگم راد.میگه داک.

صبح ساعت ۶ از صدای خروس همسایه بیدار شده و باذوق منو بیدار میکنه  و میگه مامان او لولو. و بعد خیلی سریع میره سراغ باباش و اون رو هم بیدار میکنه و میگه بابا اولولو.و خودش از ذوق کلی میخنده.