ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک نگاه اجمالی به فرودین سالهای پیش انداختم و تقریبا هرسال ١٤ فروردین اولین پستم را نوشته بودم، اما امسال به ١٧ فروردین کشید چون تعطیلات ادامه دار بود.
من از تمام شدن تعطیلات ناراحت که نمیشوم هیچ کلی هم خوشحال میشوم ، چون دوباره وقتم برای خودم میشود و کلی کار مفید دارم که بهشان برسم، خواب پسرم توی عید حسابی بهم ریخت و من اصلا تلاشی نکردم که روال عادی داشته باشد چون با این کار نشدنی فقط اعصاب جفتمان خورد میشد، اما از دیشب استارت تنظیم خوابش را زدم و خدا رو شکر موفق هم بودم، امروز هم باهم رفتیم خرید و پارک و حسابی خندیدیم و کیف کردیم،خودم هم روی تاب نشستم و بی توجه به عابرها، با اینکه روی تاب جایم نمیشد کلی تاب بازی کردم و باهم شعر خواندیم، البته که نقشه ام برای خوراندن غذا موفقیت آمیز نبود و چایی و پتو برای والا و عینک دودی ام را فراموش کردم و لی گردش دلچسبی بود.
امروز توی تراس مشغول پهن کردن لباس ها روی بند بودم و خبری از والا نبود ، وقتی وارد اتاق شدم دیدم خودش تبلت را روی تخت ایستاده گذاشته و برای خودش کارتون گذاشته، آگاهانه یا تصادفی واقعاً از دیدن این صحنه و این همه هماهنگی شگفت زده شدم.
باهمسرم تصمیم گرفتیم دوره آیلتس بریم چون توی خانه خواندن سرعتمان پایینه، البته من شاید نرم چون از رویه ی پیشرفت خودم خیلی راضی هستم و فکر میکنم متدهایی که دارم دنبال میکنم از خیلی از معلم زبانها بهتر هستن و بالطبع زمان رفت و برگشتن و والا رو خونه ی مادرم گذاشتن و این داستانها هم ندارم، اما همسرم حتما باید کلاس برود چون تا زور بالای سرش نباشد نمیخواند، از وقتی باهم شروع کردیم من یکی از کتابها را تمام کردم ولی اون هنوز درس اول کتاب اول مانده...
چند روز پیش جاری وسطیه آمدند خانه ی ما ، و برادر شوهر به همسرم گفت کتابهایی که بهت گفته بودم را داری؟ و من با تعجب گفتم این همه رمان را شما میخواهید بخوانید؟ و جاری ام شتابزده گفت : باهم میخوانیم، یعنی من تصمیم گرفتم بخوانم ، برادر شوهر هم گفت منم میخوانم. با اینکه ازش دلخور بودم که چرا اگر کتاب میخواست خودش بهم نگفته بود و به جایش به شوهرش گفته بود به شوهرم بگوید ... ولی همه ی ذهنیت منفی ام ازش را دور ریختم و بردمش دم کتابخانه ام و کتابهایی که دوست داشتم را بهش نشان دادم و از بینشان گفت سه تایش را بهش بدم ببیند میخواند یا نه، پس از تو(چون پیش از تو را خوانده بود) ، عطر سنبل عطر کاج، سمفونی مردگان ، پیشنهادهای من بهش بود .
ما مسافرت یواشکی زیاد داشتیم.البته مسافرت که نمیشه گفت تهران زیاد میرفتیم به خاطر کار همسرم و خب چون خانواده ی همسرم از لحاظ اقتصادی خوششون نمیومد همسفرش بشم ماهم یواشکی میرفتیم.یه بار وقتی تازه ماشینمون رو خریده بودیم میخواستیم باهم بریم تهران ولی از جایی که اگه به خانواده شوهرم میگفتیم داستان میشد که چرا ماشین نو رو میندازین توی جاده بدون اینکه اونها بفهمن رفتیم.خب بالطبع شب خونه ی برادر شوهرمم نمیتونستیم بریم.اصلا حواسمون به جای خواب نبود و برنامه ریزی واسش نکرده بودیم. صبح تا بعدازظهر همسرم دنبال کارهاش بود و منم فروشگاه های مختلف سر زدم.شام رو رفتیم درکه و خیلی کیف کردیم. بعد از شام هم رفتیم میلاد نور ولی خیلی خسته بودیم. همسرم گفت من یکم بخوابم بعد بریم.خلاصه ماشین رو پارک کردیم و دوتایی خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که صبح با صدای پله برقی بالای سرمون بیدار شدیم .صبح هم رفتیم نزدیک پارک ساعی کله پاچه خوردیم. و همسرم دوباره رفت دنبال کارهاش و من به خرید :))
از طرف خانواده من هم نمیخواستیم فکر کنن ما بی برنامه اییم و گفتیم یه خانه معلم همون نزدیک بود و رفتیم اونجا. تا مدت ها داشتیم در مورد خانه معلم که کجا بود و چه شکلی بود توضیح میدادیم. واقعا تجربه ی دلچسب و شیرینی بود و از اون سفرهایی شد که باهمسرم هر وقت یادش میافتیم کلی می خندیم و کیف میکنیم.واین اولین و آخرین سفری بود که هتل ما ،ماشینمون بود.
پ.ن:از شنبه حسابی بوی عید خونمون پیچیده ، خیلی باصفاست این روزها.امیدوارم توی خونه ی همه بوی عید پیچیده باشه.خسته شدم وکمرم حسابی درد گرفته با لباس های کثیف نشستم چایی بخورم.چقدر این چایی می چسبه.عید رو خودمون میاریم توی خونه.باید پرانرژی و عاشق بود.(به وقت ۲۸ فروردین)
+معمولا توی اتوبوس و یا جاهایی که فرصت دارم مینویسم و میمونه تا سر فرصت ویرایش کنم و پست کنم و خب بعضی وقتهام خیلی طول میکشه دیگه.
++عیدتون مبارک دوستهای عزیزم.امسال برای من عالی شروع شد.اولین سالی بود که لحظه سال تحویل باخواهر بزرگه خونه ی مامانم بودیم.و همگی باهم میرفتیم عید دیدنی و از جایی که برنامه ی امسال یه جور دیگه شد ۲ روز اول رفتیم عید دیدنی فامیل های من و امروز اومدیم شهر شوهرم.و من با من حال فوق العاده عالی امیروالا رو که حسابی خسته شده بود از بازی رو خوابوندم و نشستم سر زبانم و سعی میکردم واسم مهم نباشه برادرها و مادر شوهر نشستن دور هم چی میگن :))