ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نگاهی به یادداشت های پارسال بهمن می اندازم، خیلی حس خوبی بهم نمیدن، سرزندگی خاصی ندارن، فقط نوشتم تا مجبور باشم شاد باشم ... اما دوسال پیش این موقع ها حالم خیلی بهتر بوده، حتی اگه از موضوع شادی ننوشته باشم.
بزرگترین اشتباه ما در دوران کرونا ، قرنطیه کردن روحمان بود، الان به یقین رسیدم که چقدر اشتباه زندگی کردم این یک سال رو ! منتظرم امتحاناتم تموم بشه تا به خودم یه استراحت درست حسابی بدم و رویه زندگی ام رو تغییر بدم.
همیشه بعد از یه دوره رکود ذهنی میام و مینویسم :)) اما اینبار واقعا حالم خوبه، تظاهر نمیکنم … حالم خوبه ! بارونی هم که بارید کمک کرد که لبخند روی لبم بشینه و ببینم که چقدر عاشق زندگی ام هستم .
امروز ظهر رفتیم دیدن همکار همسرم، همین چندتا خونه اونطرف تر ، زانوش رو عمل کرده و یک ماهی باید خونه نشین باشه، با اینکه دوهفته ایی بود تقریبا نخوابیده بود و از درد کلافه بود، لبخندش پاک نمیشد و کلی از دیدنمون ذوق کرد و با حوصله و عشق حرف میزد و کلی هیجان برای نشون دادن نقاشی های همسرش و عکاسی های دخترش داشت .
خانمش نقاش حرفه ایی هست و آموزشگاه داره و حسابی کارش گرفته و برای خودش بروبیایی داره ، داشتم با خودم فکر میکردم این زن حداقل ١٠سال از من بزرگتره ، یعنی حداقل ده سال بیشتر از من تلاش کرده تا به اینجا رسیده … و همین یه نیروی مضاعف شد برای شاد شدنم :)
امروز از خودم خجالت کشیدم ، اینقدر همکار همسرم از من تعریف میکرد و یک خط در میان هم میگفت آقای همسر همیشه از شما تعریف میکنه و چقدر زوج فوق العاده ایی هستین شما و واقعا آدم از دیدنتون کیف میکنه ، خجالت کشیدم چون عادت کرده بودم همه اش غر بزنم و فقط عیب های همسرم رو ببینم، اینکه اصلا کمک نمیکنه ،اینکه کارهایی که به عهده اشه رو توی دیرتر زمان ممکن انجام میده یا اصلا انجام نمیده و … ولی همسرم اینقدر مثبت و مهربون و عاشق بود که این مرد من رو قبل از دیدن این طور شناخته بود . برای همین به خودم اومدم … دلم میخواد همه چیز رو بهتر ببینم ، نکته سنج تر باشم ، باهوش تر زندگی کنم .مثبت تر …
خبرهایی دارم … ولی اونقدر افکار منفی از نکنه ها توی سرم میچرخه که خیلی مهار کردنشون واسم سخت شده .
٤ تا ١٥ بهمن امتحان دارم ، تقریبا یک روز در میون و آخری ها هم که هر روز …بعد از امتحانات حتما میرم توچال ، دیزین ششمک یا هرجایی که شد …کرونا رو باید جدی گرفت نه اشتباهی!
بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم بریم دیدن خانواده هامون، سه شنبه ساعت ٦/٥ راه افتادم سمت محل کار همسرم و سوارش کردیم و رفتیم شهرستان مادر شوهرم اینا، توی راه هم فلافل پخته بودم و ساندویچ خوردیم. ساعت ١٠/٥ بود که رسیدیم ، برادر شوهر هم اونجا بود، امیروالا هم خیلی خوشحال بود و از ذوقش ساعت ١/٥ وقتی دید همه خوابن اومد پیشم و خوابید . صبح ساعت ٧ به محض اینکه حرکتی از من دید از جا بلند شد و رفت پشت پنجره ، پرده رو کنار زد و گفت ببین صبح شده مامان ، بیدار شو !
صبحانه خوردیم و کارهامونو کردیم و رفتیم اصفهان ، توی مسیر رفتیم دنبال خواهرم و باهم رفتیم خونه ی مامانم، نهار هم بابام کباب واسمون پخت و بعد از مدتها یه دلی از عذا در اوردم :))
قرار بود شب هم اونیکی خواهرم بیاد و به خاطر کرونا مامانم میگفت همه باهم نباشیم و جدا جدا بیان. خواهر بزرگه میخواست مانتو بخره و به من گفت بیا باهم بریم و قرار شد سه تایی باهم بریم ، و شاید بعد از حداقل ٥ سال سه تایی بدون بچه هامون داشتیم باهم جایی میرفتیم، کلی باهم خندیدیم و خاطرات مشترک مجردی رو یاد آوری کردیم ، و بدون دغدغه ی اینکه باید خانوم باشیم ، مادر باشیم و … هر طور دوست داشتیم حرف زدیم و خندیدیم . رسیدیم خونه خواهر وسطیه رفت خونشون و ما هم رفتیم شام خوردیم، خواهر بزرگه هم قبل از ٩ به خاطر ممنوعیت تردد ها میخواستن برن خونشون، که بچه هامون کلی گریه زاری کردن و من به همسرم گفتم که بریم خونشون، تند تند کارهامونو کردیم و راه افتادیم. اول رفتیم سر ساختمان خواهرم اینا و به سگ نگهبان غذا دادیم، چون امیروالا همه اش میگفت خاله گفته بریم خونشون من رو میبره پیش سگ ها ، سگ بیچاره هم حسابی گرسنه بود . رفتیم خونه ی خواهرم و حسابی دور هم کیف کردیم، آخرهای شب بود که حال شوهرم بد شد … وضعیت معده اش حسابی ریخته بود بهم و مدام بالا می اورد … ماهم از استرس کرونا داشتیم میمیردیم … که نکنه کرونا انگلیسی گرفته … واقعا ترسیده بودم که اگه کرونا باشه آخه از کجا ؟ وقتی حسابی رعایت میکنم و با هیچ فرد مبتلایی در ارتباط نبودیم … خلاصه تا صبح نخوابیدیم و صبح اول وقت هم رفتیم آزمایشگاه همسرم تست PCR داد و تا شب جوابش اومد ، و اینکه تا شب به ما چی گذاشت و من از شدت تپش قلب دیگه حالت تهوع گرفته بودم و … بماند ، شب خدا رو شکر جواب تست اومد و منفی بود ، ولی حال شوهرم خیلی خوب نبود و کل روز رو خوابیده بود و اصلا نمیتوانست غذا بخوره … قرار بود ظهر بریم خونه ی دختر دایی ام و شب هم بریم خونه ی خواهر وسطیه که از ترس کرونا و حال بد همسرم همه رو کنسل کردیم!
فردا ظهرش هم راه افتادیم شهرستان مادر شوهرم اینا ، خواهر شوهرمم اونجا بود و واسه پسرش میخواست تولد بگیره، ولی همسرم کماکان خوابیده بود و شوهر خواهر شوهرم اومد و واسش سرم زد ، شوهرم تا شب خوابیده بود و خیلی غذا نخورد . فردا صبحش خیلی بهتر بود و تصمیم گرفتیم بعد از نهار راه بیافتیم، با اینکه همسرم مرخصی استعلاجی گرفته بود و میتونست بیشتر بمونیم ولی به خاطر دکتر رفتن و کلاس ها ی من و شغل دوم خودش گفتیم خونه ی خودمون باشیم بهتره !
خلاصه که پر انرژی رفتیم و با پایین ترین سطح انرژی برگشتیم و واقعا دیگه تا بعد از کرونا نمیرم اصفهان که این مشکلات و نگرانی ها پیش بیاد ، شاید جایی همین حوالی توی طبیعت برم ولی دیدن خانواده ها و دور هم جمع شدن حتی به تعداد کم … با این حجم از استرس و ناراحتی واقعا نمی ارزه!
پ.ن : نمیدونم به خاطر کروناست یا … احساس میکنم یه افسردگی درونی دارم … یا شاید افسردگی نه ، یه جور سرکوب احساسات … اصلا دلم واسه خانواده ام تنگ نمیشه ، از ندیدنشون بغض نمیکنم … ناراحت نمیشم … یاد خاطراتمون نمی افتم …کنج اتاق خوابمون رو که با تبلتم سر کلاس مجازی ام رو به همه جای دنیا ترجیح میدم … من پراحساس ترین و با نشاط ترین دختر خانواده بودم … شاید نیاز به روانکاوی داشته باشم ، خواهر بزرگه چند ماهی هست پیش روانکاو میره و متوجه شده که همه ی احساسات غم و خشم و … پشت خنده مخفی میکنه ، درست مثل من ! با این تفاوت که من یه جایی متوجه شدم که نباید بخندم چون برداشت اشتباه میشه و ممکنه بعضی جاها طرف مقابل فکر کنه من از ناراحتی اش خوشحالم ! ولی هنوز نمی تونم غمم رو با اشک نشون بدم و مدام در حال سرکوبم، اوایل کرونا خیلی دلتنگ میشدم به خصوص مامان بابام ، و کلی هم گریه میکردم ولی الان اصلا … احساس میکنم دارم تبدیل به رباتی میشم که فقط باید زندگی کنه ! باید … فقط …زندگی …کنه ! و زنده بمونه !!!
و یکی از دلایل ننوشتنم توی وب لاگ شاید همینه ، برای همین دارم تلاش میکنم خودم باشم باهمه خاطراتم…