یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

زندگی من است و بس

با گریه های یارا بیدار میشم. با دست و پاهای کوچولو و قوی اش هلم میده و گریه میکنه. نفهمیدم کی از روی تخت اش اومده پیش من خوابیده. هنوز خوابالوده ام و منظورش رو نمی فهمم. یکم که میگذره و شدت گریه هاش بیشتر میشه احساس میکنم که باید برم. بلند میشم و از اتاق میرم بیرون. آروم میشه. دوباره میرم تو اتاق و بهش میگم آب میخوای؟ با سر جواب مثبت میده. لیوان رو آب میکنم و میرم پیشش میخوره و با جدیت اشاره میکنه که روی تخت ما بخوابیم. خیلی زود هردوتامون خوابمون میره و زودتر از اون گوشی آلارم میده و از جا میپرم. ساعت 5 صبح و باید نهار رو آماده کنم. پیازها رو سرخ میکنم و زیر کتری رو روشن میکنم. از معدود روزهاییه که ازشب قبل میدونستم چی قراره بپزم . برای همین لپه ها خیس خورده و گوشت هم توی یخچال آماده است. 

هوا ابری و حسابی پاییزی. نه اونقدر سرد که مجبور باشم بافت بپوشم درست عین پاییز دلچسب و خنک.

جزوه هام رو باز میکنم تا شروع کنم. ولی یاد گلهایی که توی سینی نشا دارن زرد و خشک میشن میافتیم و فکر میکنم با یک میلیون باقی مونده ته حسابمون(که البته واریزی پدرجانم بود) کار درستیه گلدان خریدن! ولی فکر میکنم گیاه هم موجود زنده است و من در برابراش مسئولم. پس 90 هزار تومن برای چهار تا گلدان پلاستیکی خیلی نمی تونه اوضاع را خراب کنه. شاید هم برکت بشه به روزهای سختمون.

دو سال پیش ماشینی ثبت نام کردیم که قرار بود تا آخر سال تحویل بدهند ولی شد آخر سال دو سال آینده با سه برابر قیمت اعلامی! و همین باعث شد سه برابر هزینه ایی که واسش در نظر گرفته بودیم قرض بگیریم و الان دنبال فروش ماشینمون باشیم تا کمی قرض ها سبک تر بشه.

باز هم برای با هزارم خدا رو شکر کردم که فرسنگ ها دور از آدم هایی هستم که با قیافه حق به جناب پوزخند میزنند و با روش زندگی غلط حداقل 40 سال ایشان می خواهند درست زندگی کردن را یادمان بدهند.

من و همسرم سقف آرزوهایمان بلند است و برای این بلند پروازی ها باید سخت تلاش کنیم. 

شاید جاری بزرگه با قیافه عاقلانه بعد از شنیدن قبولی دکتری من بگوید اصلا شما را درک نمیکنم چرا اینقدر خودتان را اذیت میکنید ولی من در برابرش با سکوت آرزوهایم را جلو می برم و حتی نمیگویم من هم شما را درک نمیکنم که صبح تا شب کارهای خونه را بکنید و از اینکه یک شاسی بلند زیر چادر دارید لذت ببرید و هرکجا که خواستید با ماشین ایرانی 10 ساله تان بروید که مبادا شاسی بلند چینی خرج روی دستتان بگذارد.

گاهی دوست دارم فقط ادبی بنویسم ، ولی از اینکه خاطرات در دل نوشته های ادبی سانسور میشود خوشم نمیاد. باید راهی پیدا کنم برای نوشتن درست خاطراتم.

پاییز

استادم گفت درس اجزا محدود غیرخطی رو بردار. یکم استادش سخت گیره ولی ارزش داره. رفتم دانشکده عمران . پله ها ی عریض با نرده های سبز و دسته های چوبی، من رو برد به اولین دانشگاهی که درس خوندم.

از پله ها بالا میرفتی و در دانشکده رو که باز میکردی دقیقا روبه روت پله های پهنی بود که بعد از ۱۰-۱۵ تا پله به پاگرد پهنی میرسیدی که هر دو طرفش پله بود. اکثر کلاس های ما طبقه همکف بود و این برای من خیلی ناراحت کننده بود. ۱۹ سالم بود که وارد این دانشگاه شدم. پر از حس جدید بودم. همه چیز واسم یک جور خاصی بود. سلف رفتن، پشت سیستم سایت نشستن و همبرگر افتضاح از بوفه ته بازارچه خریدن. 

هر سال پاییز که میشه اولین تصویری که در ذهنم نقش میبنده . درخت های چنار بلند دانشگاه که پر از کلاغ میشد.

یه دختر با چادر دانشجویی که لیوان هات چاکلت دستش بود و هدفون توی گوشش آهنگ رپ گوش میکرد و با چونه روبه بالا طوری قدم برمیداشت که انگار دنیا مال خودش بودن و بعد روی نیمکت روبروی دانشکده کشاورزی می نشست تا خواهرش بیاد.یه محوطه پر از درخت که در هر چهار طرف نیمکت هایی خاک گرفته ایی بود که شاید به جز من  کسی به اون محوطه با علف هرزهای بلندی که دیگه خشک شده بودن ، نمیومد.

اون روزها خیلی بوی پاییز داشت ، و من همیشه تصویرم از پاییز همون روزهاست.

خیلی تلاش میکنم بنویسم ولی مغزم آروم نیست. به محض تموم شد پایان نامه ترم جدید شروع شد و با وجود اینکه فقط دوتا درس دارم ولی به شدت کار زیاده. 

این متن رو هم چند روز پیش نوشتم ولی نشد کامل کنم .

باید از هوش مصنوعی برای نوشتن استفاده کنم. نمیدونم چرا بعضی جاها خیلی دلم نمیخواد دیگه اینقدر زیادی دست تکنولوژی توی کار باشه.

یک خانم مهندس پرتلاش

منتظر نشستم تا نوبتم بشه. از اینکه میام آرایشگاه حس خوبی پیدا میکنم. برای من که حتی برای اصلاح ابرو هم نمیرم آرایشگاه دیدن خانم هایی که حسابی به ظاهرشون میرسن جالبه. اینکه به چی فکر میکنن و روزانه هاشون چطور میگذره واسم جذابه. از اینکه فکر میکنم من روزهامو چطور شب میکنم و دغدغه این خانم ها چی میتونه باشه.بعضی وقت ها فکر میکنم که چقدر آرزوی محیطی که الان توش هستم رو داشتم و اونوقت از جایی که ایستادم حسابی احساس رضایت میکنم.

یکم بی نظمی توی زندگی باعث فشارهای روحی میشه ، حتی همین بودن و نبودن ها در نوشتن.

یه کتاب برمیدارم و تا نوبتم بشه میخونم، یکسری داستان روانشناسی هست. چند صفحه ایی میخونم و خیلی تلاش میکنم تا انتها بخونم ولی یا ترجمه ضعیفه یا نویسنده بیان خوبی نداشته که نمیتونم جذب ماجرا بشم و بعد از ۳-۴ صفحه کتاب رو میبندم و جای خالی کتاب های نخونده گوشه ایی از ذهنم خودش رو به رخم میکشه و فکر میکنم چطور میشه پاییز باشه و چایی رو با کتاب به روح ام تزریق نکنم.

نیمه دوم شهریور بود که بی خوابی شده بود روتین زندگی ام تا بتونم پایان نامه رو آماده کنم. استاد راهنمای اول بعد از یک سال نالیدن در وصف شرایط اسف بار اساتید که حتی یک سفر هم نمیتونن برن، راهی خارج از کشور شده بود. استاد راهنمای دوم هم که بعد از بنایی و سیمان کشی عازم شهرشون برای عروسی برادرش شد. و این شد که پایان نامه من رو به جز خودم کسی نخوند و اصلاح نکرد. حتی برای جلسه شورا هم استادی که داور شد پایان نامه رو در جلسه ارائه کرده بود. خب طبیعی بود که پر از ایراد نگارشی باشه. ولی به لطف هوش مصنوعی کلی اصلاحات انجام دادم .

بعد از ماهها تلاش بالاخره نتیجه گرفته بودم استاد راهنمای اول که از سفر خارجه برگشت خبر خوش کار من هم بهش رسید و عیشش تمام شد. و این شد که بعد از مدت ها با آرامش و تحسین نگاهم میکرد و خبری از عجله برای شنیدن حرفهایم  و ترک زودتر اتاقش نبود. بهم گفت واقعا دختر پر تلاشی هستی ! و شنیدن این جمله از استادی که ورد زبانش لعن و نفرین دانشجو است واقعا مسرت بخش بود.

ماه مهر

با چشمهای نگران میگه مامان دیرم شده؟

میگم نمیدونم کی میرسی 

میگه بگو دیر شده یانه ؟

میگم زودتر برو که به موقع برسی

بدو بدو میره. کفش های طوسی با لژ سفید و شلوار جین. یه ترکیب قشنگ و شیک برای یه پسر. نگاهش میکنم و با اینکه ۷ سالشه ولی برای من خیلی بزرگ شد یک دفعه . در رو که می بیندم آرامش خونه حالم رو جا میاره. زنگ میزنم به خواهرم تا از سکوت خونه فرار کنم. همسرش خونه است و ما هم که عادت نداریم جلو همسرهامون باهم حرف بزنیم قطع میکنم. ساعت رو نگاه میکنم ۷:۴۶ دقیقه است. لپ تاپ رو روشن میکنم تا یکسری آهنگ از فرهاد و فریدون و فرامز اصلانی دانلود کنم. یک زمانی چقدر از اسم هایی که با فر شروع میشد خوشم میامد. حتی دوست داشتم اسم یارا رو فرزان بزارم. یاد دوتا برادر نویسنده افتادم که اسم هاشون فرزان و فرهنگ بود.

به یک سفر دو روزه فکر میکنم. کلی نیت کرده بودم اولین سفرم کربلا یا مشهد باشه ولی اونقدر درگیر کارها شدیم که سفر چند روزه واسمون نشدنیه.

از یک شنبه هر روز  رو دانشگاه رفتم. دو روز  ثبت نام دکتری طول کشید.  دو روز هم درگیر دندون پزشکی بودم و بالاخره بعد از سالها حاضر شدم روکش دندون جلویی رو عوض کنم و ۳تا دیگه از دندون های جلو رو هم روکش کنم. دیشب کل دندون ها رو تراشید و قالب گیری کرد و الان نه تنها خوشگل نشدم بلکه یه خال گوشتی روی بینی کم دارم 

قول داده بودم هر روز بنویسم ولی نوشتن پایان نامه و پاورپوینت اونقدر فشرده شد که شب ها شاید ۲-۳ ساعت بیشتر نمیخوابیدم و این شد که قولم رو از امروز که زندگی به یه ثباتی رسیده شروع میکنم :)