عکس از سایت هتل توریست
یکی از صحنه های زیبای زندگی من بر میگردد به 10 سال پیش ، یک روز پاییزی که با خواهر بزرگم برای اولین بار در خیابان های جلفا قدم میزدیم و همه ی ساختمان های قدیمی برایم عطر تازگی داشت و هوای سرد و کوچه و خیابان های باریک با ساختمان های کوتاه که منتهی می شد به ساختمان یک کلیسا که بعد ها فهمیدم اسم کلیسا حضرت مریم است بوی دلچسب قهوه هر از گاهی مشام آدم را قلقک میداد و آدم را وسوسه می کرد تا سری به کافه های آن جا بزند.از آن روز آرزویم دوباره رفتن به آن محله و تجربه ی آن حس ناب بود و هرگز فکرش را نمی کردم یک روزی برسد که ساکن همان حوالی بشوم و وقتی آنجا برای سکونت شد منزل ما باز هم فکرش را نکردم که یک روزی به خیلی دورها باید بروم.بارها و بارها به آن محله سر زدم و حتی ناخواسته بارها به آنجا دعوت شدم کافی شاپ هتل جلفا ، کافی شاپ مهتاب ،کافی شاپ آس ، خانه برگر و ... و هربار هم هوای پاییز و زمستان داشت و هر بار هم خاطره ایی شد خاطر انگیز.
وقتی برای خرید عید با همسرم به پاساژ مارتین رفتیم و من کیف و کفش زرشکی ام را از آنجا خرید حس خوب آن محله با خریدم برای خودم به ارمغان بردم.
عکس از سایت همگردی
و باز هم دیروز به دعوت خواهرم به یک فست فود دنج توی یکی از کوچه های تنگ و پر پیچ و تاب و سنگ فرش شده ی این محله ، حس خوبم دوباره تازه شد و انرژی های تحلیل رفته ام از این روزهای سخت دوباره تازه شد.
+ باید کلاس عکاسی ثبت نام کنم و به جای رفرنس دهی به عکس های وب لاگم پایین اش بنویسم عکس از خانم مهندس ....یک قدم به جلو . تلفن را بر میدارم.
تاخیر یک هفته ای ام برای نوشتن بابت تنبلی و فراموشی نبود فقط قطع شدن خط تلفن و پیگیری از طریق همسر دل بزرگم باعث شد یک هفته ایی تلفن نداشته باشم و بالطبع اینترنت هم .
این روزها با احساس بدی دارم دست و پنجه نرم میکنم ... عدم رضایت از زندگی ... احساس می کنم روزهای بی ثمر را دارم سر میکنم که مدام درگیر حرف ها و دلگیری های دیگران شده ام . درست است که اینطور نیست و اگر هر زن خانه داری مثل من فکر کند که اصلاً زندگی معنایش را از دست می دهد . هر چند من هنوز به طور کامل خانه دار نشده ام و هنوز 5 واحد درس برایم مانده تا با معرفی به استاد غائله ی مهندس شدن تمام شود و فاز بعدی پروژه که فوق لیسانس است شروع شود اما به خودم که راستش را بگویم درس بدون کار مثل گذشته ها حالم را خوب نمی کند. یکی از اهدافم که رفتن به کارخانه ایی است که همسرم آنجا کار می کند. تجربه ی یک کار مهندسی در یک محیط مردانه که سروکله زدن با یک مرد خیلی سخت تر از زنهاست .توی اوضاع افتضاح مالی این روزها و تقسیم نابرابری حقوق ما مانده ایم و قسط هایی که از دم ردیف می شوند و لذت خوشی کردن در لحظه را ازمان گرفته اند. روزهایی که منتظر آخر برجش بودیم و حقوق که می آمد میرفتیم برای خانه حرید میکردیم و حالمان خوب میشد دلهره ی ته ماه را هم نداشتیم که دخلمان به خرجمان میرسد یا نه .اما حالا مدام دلهره ی این را داریم که اردیبهشت که بیاید4 میلیون قسط وام را داریم بدهیم یا نه ؟ ترم که شروع شود2 میلیون شهریه دانشگاهش را داریم بدهیم یا نه . ماه که تمام شود 400 تومن کرایه خانه را داریم بدهیم یا نه 300 هزار تومن قسط قرض الحسنه را داریم بدهیم یا نه پول آب و برق و گاز بنزین.... پول هوا را هم باید بدهیم یعنی ؟؟!یعنی آخر این ماه حقوق 2 ماه پیش را میدهند یا نه ؟ این استرس ها که روی هم جمع میشوند نمی گدارند از تفریح های کوچکمان لذت ببریم .
دارم بی وقفه گله و شکایت می کنم از اوضاع افتضاح این روزها که یک دفعه می بینم اصلاً من چیزی ننوشتم و با خودم می گویم شاید قرار نیست خیلی هم بد بنویسم اما یک حرف مثل یک بغض گنده گلویم را فشار میدهد و سرم از درد چشم هایم را تار می کند. چرا کشور ثروت مندی مثل ایران باید اینقدر در فقر و استرس باشد باید باور کنیم ما عقب افتاده ایم ما در این قرن ها متمدن گرایانه ی جهانی در فقیر هستیم درست است که نیاز های ما با مادارانمان قابل مقایسه نیست و آنها با یک پلو خوشحال میشدند اما باید باور کنیم آن موقع کل دنیا در فقر بود جنگ جهانی بود و ... اما حالا چی ؟ باید قبول کنیم که یک عده ایی هستند که شکمشان هیچ وقت سیر نمیشود. اما باید باور کنیم که ما باید ریشه ی ظلم را بخشکانیم .... باور... اراده....
+ میدانی مهندس تو کارت را خیلی خوب بلدی از وقتی آمدی اینجا همه چیز نظم پیدا کرده پدر همه را هم در آوردی از جمله خود من اما تو به درد این کارخانه و ایران نمی خوری. با این سیستم نمیشود مثل شما کار کرد. می بینی اینجا چقدر دشمن داری تو باید از ایران بروی.
+ آمده بودم از چیزهای دیگر بنویسم اما نشد، نوشتن که شروع میشود افکار درهم یک دفعه منظم از پی هم ردیف میشوند تا بنویسی.
وب لاگ نوشتن و وب لاگ خواندن آن هم در پاییز و زمستان کار بسیار لذت بخشی است. به شرط آنکه وقت و دل و دماغش را داشته باشی. آنقدر وب لاگ این دست و آن دست کردم که خودم هم یادم نمانده که چه وب لاگ هایی داشته ام.اما روزهای اولین وب لاگم را خوب به خاطر دارم. پاییز سال 84 بود... 10 سال پیش . نوجوان 14 ساله که چقدر بچگانه می نوشت اما بهترین دوست ها را داشتم. دوستانی که فاصله آنقدر بینمان زیاد شد که با دیدنشان حتی ، فراموشم شدند، مجبور به فراموشی شدم. 4-5 سال پیش هم وب لاگی داشتم که خودم را موظف کرده بودم هر روز بنویسم اما بی پروایی ام در نوشتن باعث پاک شدن کل خاطرات آن روزها شد و امشب دوباره در تنهایی و خلوت خودم عزمم را جزم کردم تا دوباره بی پروا و روزانه بنویسم اما درست حس شب هایی را دارم که حتی تنهایی روی یک تخت دو نفره از این پهلو به آن پهلو می شوی و بالشتت را کم و زیاد می کنی و پتو می اندازی و رد می کنی و بازهم جایت چاق نمی شود که نمی شود، هر کار میکنم نمی توانم با دکمه های کیبورد و صندلی و میز خودم را یکی کنم و با کیف کوک بنویسم.
باورم نمیشود آنقدر زن شده ام که از تنهایی شبانه در خانه ی 250 متری حیاط دار هیچ ترسی به دلم راه پیدا نمی کند و با خیال آسوده ، با صدای آرمان گرشاسبی به دکمه ها ضربه میزنم و مدام آن شب بارانی یادم می آید که ساعت 11:30 شب رسیدم خانه و تمام تلاشم فکر نکردن به شٌغال هایی بود که وسط جاده جلوی ماشینم دویدند و من با آرامش و مهارت از بینشان گذشتم و در حیاط را باز کردم و فقط به پارک کردن ماشین توی حیاط فکر کردم و روی مبل روبروی تلویزیون خوابیدم و عجب بدن دردی گرفتم فردایش بس که جایم چاق نبود.
باید بنویسم از همه ی آرزوهایم که یک روزهایی چطور برایشان جنگیدم و حالا همه اش را فراموش کردم.
گام اول آرزوهایم قبولی در یکی از دانشگاه های سراسری تهران.تا اردیبهشت زیاد وقت ندارم :)
ادامه مطلب ...