یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

٢٣ ام مبارک

صبر من زیاده و همه میگن صبوری ام مثل مامانمه ، ولی بعضی وقت ها شرایط به حدی مهیا میشه که اگه ناله نکنی نمیشه.  زندگی همینه، یه روز بالا یه روز پایین… امروز با همسرم حرف زدم در حد چند جمله ، مشکل اصلی همسر من طرحواره هایی هست که توی ذهنش شکل گرفته. 

چند سال اول باهم بودنمان ، تا قبل از به دنیا اومدن امیروالا من ماهگرد باهم بودنمان رو جشن میگرفتم و سالروز که فرا میرسید کلی تدراک میدیدم… بعد از به دنیا اومدن امیروالا ماهگردها حذف شد و سالروز باهم بودنمون رو هر سال با هدیه و کیک و شام مفصل جشن میگرفتم. این روال ادامه داشت تا به دنیا اومدن امیرحافظ … چون تولد بچه ها و سالروز عقدما نزدیک به همه ، پارسال من هیچ کاری نتونستم انجام بدم … و همسرم هم … خب این برای من خیلی سخت بود … یک روز توی راه برگشت از دکتر مفصل باهم حرف زدیم ، همسر من هنوز ماهگرد و سالگرد رو قاطی میکرد … کلی توجیه اش کردم که ماهگرد رو فراموش کن ، فقط ٢٣ شهریور ، نه ٢٣ هر ماه … واین موضوع تقریبا جا افتاد :))

تا امسال … امروز همسرم گفت خیلی وقت ها ٢٣ ام تو خودت یادت نیست من یادت می اندازم ، نگاهش کردم ، خندید ، گفتم ٢٣ شهریور … حس کردم اونجا تازه فهمید چی شده … 

یک جایی میخوندم که باید به حدی از عزت نفس برسی که خودت برای شاد کردن خودت تلاش کنی و منتظر کسی نباشی ، مثلا اگه همسرت هدیه نمیخره خودت این کار رو واسه خودت بکن … من دیروز همین کار رو کردم ولی نشد  … نمیدونم چرا نمیتونم این حجم از منطقی بودن رو بپذیرم، دوست دارم گاهی انتظار داشته باشم، عاشق بشم، دل تنگ بشم، برنجم و … ولی نه در مورد همه در مورد آدمهایی که دوسشون دارم و بیشتر در مورد همسرم … 

همسرم رفت خرید بکنه و من مشغول جمع کردن وسایل برای سفر جدید بودم، وقتی همسرم برگشت به درخواست امیروالا که داشتم باهاش بازی میکردم توی اتاق موندم، همسرم اومد با گل و هدیه … … و من شرمنده شدم … و امیدوار … از اینکه ١٠ سال زحمتی و صبری که کشیدم بالاخره نتیجه داد.

٢٣ شهریور

همه ی چراغ ها را خاموش میکنم تا امیروالا بخوابه، امیرحافظ گریه میافته و در حالی که مجبورم شستن میوه ها رو ناقص بذارم میرم پیشش، امیروالا دوست داره باباش پیشش بخوابه ... تقریبا این تقسیم بندی رو پذیرفته ، مامان واسه امیرحافظ ، بابا واسه امیروالا. امیرحافظ ٥ دقیقه یک بار بیدار میشه و گریه میکنه، بغلش میکنم ، راه میریم ... روی پام میزارمش و در کمال ناباوری روی پام آروم میخوابه ، قبلا خیلی تلاش میکردم امیرحافظ رو روی پام بخوابونم ولی موفق نبودم ... ولی امشب نمیدونم یا مثل من خیلی خسته است ... یا ....

امشب سالروز عقدمون بود،١٠سال گذشت ...

صبح امیروالا رو با تاکسی بردم پیش دبستانی، یک ساعتی موندم ولی از دست درد به خاطر بغل کردن امیرحافظ ( چون دیروز هم ٢-٣ ساعتی بغلم بود)به امیروالا گفتم میرم خونه ماشین ات رو واست بیارم . قبول کرد. اومدم خونه ، امیرحافظ خوابش برد، برای امیرحافظ حلیم و برای امیروالا ماکارونی پختم، دل تو دلم نبود که نکنه امیروالا بعض کنه من نیستم. تاکسی گرفتم و امیرحافظ رو بغل کردم ، بیدار شد.. رسیدم مهد منتظرم بود. برگشتیم خونه. نهار خوردیم و یکم کارهای روتین خونه و یکم با امیروالا بازی کردم و رفتیم خرید. پیتزا آماده کردم و کیک پختم. امیرحافظ خوابش میومد و من نمیخواستم بخوابه که سر شب بخوابه، خدا رو شکر دوباره تونستم خواب بچه هارو تنظیم کنیم. هر از گاهی با کلی زحمت یه قاشق حلیم  توی دهنش میذاشتم و امیدوار بودم بیرون نده! باید حین همه ی اینکارها مدام بغلش میکردم و سرش رو گرم میکردم. همسرم اومد ... بهش گفتم دوتا چیز بخره...  رفت ... باخودم گفتم مطمینم هیچ چیز واسه سالروز عقدمون نمیخره ... اومد خونه خودم میرم گل میخرم ... رفتم امیرحافظ رو بخوابونم ... همسرم اومد... میخواستم برم گل بخرم .... اما نتونستم .... خستگی کل روز به تنم موند.... از اینکه سال هاست تنهایی این روز رو جشن میگیرم ... نتونستم دیگه بخندم ... شام خوردیم ... با سریال بی سروته شبکه سه که اولین بار بود میدیدم . همسرم با امیروالا رفتن بخوابن . سفره رو جمع کردم ، ظرفها رو شستم ، چایی دم کردم تا با کیک بخوریم .... اما همه خوابیدن ... من هم همه ی چراغ ها رو خاموش کردم.