دیروز موبایلم زنگ میخورد و آقایی که پشت خط است میگوید که شما برای کارشناس و مدیر فروش رزومه فرستاده اید. میگویم اگر برای این شغل با من تماس گرفتید اشتباهی شده چون من علاقه ایی به کارشناس فروش ندارم چون مدت خیلی کوتاهی این کار انجام دادم و علاقه ایی به تجربه ی دوباره اش ندارم و وقت شما را هم نمیگیرم. میگوید سمت های دیگر هم هست اما به رشته ی شما و فعالیت هایتان نمیخورد میگویم من واهمه ایی از یاد گیری ندارم وبرای کارم اگر علاقه داشته باشم همه چیز را یاد میگیرم. میگوید با شما تماس خواهم گرفت.
مثل هر روز صبح اولین کارم در صبح چک کردن سایت های استخدامی برای پیدان کردن کار است. بالاخره بعد از1 ماه چک کردن هر روزه ی سایت ها به یک آگهی مهندسی مکانیک میرسم. شرایطش را میخوانم و شعف زده شماره را میگیرم. مردی که جواب موبایلش را میدهد میگوید که نیاز دارند کسی که کار را انجام میدهد علاوه بر نقشه کشی فنی هم باشد و توضیحات زیادی میدهد که من با هیچ کدامشان مشکلی ندارم . بی نهایت خوشحالم از اینکه بالاخره موقعیتی پیش آمد که به شرایط من اینقدر نزدیک باشد مخصوصاً از وقتی به خاطر کار همسرم و شرایط فیزیکی اش مجبور به ترک شهرمان شدیم و آمدیم 100 کیلومتر آنطرف ترپشت کوها های بلند . حالا کاری پیدا شده 20-30 کیلومتری محل زندگی فعلی ام. راستش را که بگوییم هر بار از کنار شهرک صنعتی بزرگ عبور میکردم ته دلم آرزو میکردم همان جا شاغل شوم چون به محل زندگی فعلی ام بیشتر از همه جا نزدیک بود و به نسبت سایر شهرک های صنعتی این دورو اطراف ابهت بیشتری داشت. مرد پشت خط خیلی از محیط کار می گوید و من پیشنهاد میدهم که یک روز حضوراً بروم و او هم تایید می کند ولی میگوید اول باید مشخصات خودم را برایش SMS کنم چون آگهی را امروز زده اند و برای بعد از عید میخواهند استخدام کنند و این برای من که CATIA را تا حدی هم فراموش کردم خیلی فرصت خوبی است. کمی که حرف میزنیم آقای پشت خط از اصلالتم سوال میکند و می فهمد که یک جورایی همشهری هم هستیم. نظرش تقریباً مثبت است و باید منتظر خبرشان باشم . با صدای بلند میخندم بیش از حد انرژی دارم . شماره ی همسرم را میگیرم و برایش همه چیز را تعریف میکنم. ولی مثل اینکه خیلی خوشش نیامده. شاید از اینکه من با مردی هم کلام شده ام ، شاید از اینکه ذوق زده ام برای رفتن به یک محیط فنی که قطعاً مردانه هم هست. نمیدانم و نمیخواهم به این فکر کنم که شاید همسرم اجازه ی کار کردن به من را ندهد . تلفن را که قطع می کنم بخشی از انرژی ام تحلیل رفته اما هنوز ته دلم برای کار قنج میرود و تنها چیزی که در سرم میچرخد برنامه ریزی برای به دست آوردن موقعیتی است که این بار نباید از دستش بدهم . شاید کار ایده آلی نباشد اما برای شروع ، همه ی خواسته هایم را برآورده میکند. به هیچ چیز منفی نمیخواهم فکر کنم. فقط میخندم و تلاش می کنم.
حالم بی نهایت خوب است در یک روز ابری که بوی عید دارد:)
+ کلاس عکاسی ام رو به پایان است . کلاس فتوشاپ در شرف شروع است و میخواهم کلاس دکوراسیون داخلی هم ثبت نام کنم. انشالله این هفته دوربین هم میخرم.همه چیز برای خوب بودن حالم مهیا است و حالم عالی است.
پی نوشت : باید اعتراف کنم که در مورد همسرم زود قضاوت کردم. هرچند اصلاً خوشش نیامده بود که من از اصلاتم برای یک مرد غریبه گفته ام ولی توضیح داد که آن موقع نمی توانست صحبت کند و خیلی از این بابت که شغل این چنینی موقعیتش برایم پیش آمده خوشحال است.
دیروز بعد از کلی بالا و پایین کردن و کلنجار های درونی ساعت 5 بالاخره راهی حوزه انتخاباتی برای رای دادن شدم. هر چقدر با خودم فکر کردم به نتیجه ایی برای اصلاح طلب بودن یا اصول گرا بودنم نرسیدم چون از جبهه های افراطی مثل این دو جبهه هم هیچ خوشم نمی آید . ولی خوب میدانم اگر سید حسن خمینی تایید شده بود حتماً یکی از رای های من بود. با خودم فکر کردم چه بهتر نماینده هایی از هر دو جبهه داشته باشیم که دنبال مچ گرفتن از هم باشند و خیلی نتوانند باهم هماهنگ شوند برای دزدیدن سرمایه ی کشورم. همسرم حرف خیلی خوبی زد گفت :"من فقط به یک دلیل رای میدم . دلیلم هم قطعاً موافقت با وضعیت فعلی کشورم نیست، دلم نمیخواد کشورم مثل سوریه شود و دست داعش به خاک کشورم برسد و همین آرامش نسبی را هم که داریم از دست بدهیم." متاسفانه وضعیت کشورمان بحران سختی را درحال تجربه کردن است و نمیتوانیم فقط دولتمردان رو مقصر بدونیم ، وقتی هر کسی به هر نحوی تلاش میکند سر بقیه رو کلاه بگذارد و دزدی کند چه انتظاری میشود داشت از کسی که مملکت را اداره میکند و دستش برای دزدی خیلی باز است. وقتی با همسرم میرویم پاپ کرن بخریم و از فروشنده قیمت میپرسیم و قیمت هر کیلو اش را 10 تومان میگوید و بعد صندوق دار کیلویی 11 تومان حساب می کند و مغازه ی سر کوچه ی ما کیلویی 8/5 می فروشد خوب اسمش را چیز دیگری میتوان گذاشت ؟ خوب این آقای بقال اگر رییس فروشگاه بشود اگر رییس یک کارخانه بشود اگر رییس یک مملکت بشود اوضاع زندگی ما چه فاجعه ایی میشود ؟ از این آقای بقال ها هم در کشورمان زیاد است. فقط تمام باور و تلاشم حفظ ارزشهای خودم هست و انتقال این ارزش ها به فرزندانم . اعتقاد دارم من میتوانم از نسل خودم یک کشور را درست بسازم.
برای مجلس خبرگان فقط به 2 نفر رای دادم یکی شان اصلاح طلب و یکی شان اوصول گرا . من اصلاً نمیتوانم درک کنم کسی که مثلاً متولد 1318 هست چطوری می تواند کاندید شود ؟در آستانه ی 80 سالگی آدم به جز افکار حک شده در ذهنش چیز دیگری را هم میتواند بفهمد؟!
همسر خواهرم از اینکه خواهرم میخواهد رای بدهد شدیدا ً عصبانی شد وبحث شدیدی بینشان برای این حق انتخاب شده بود . مادر و پدرم با نگاهی تاسف بار به همسر خواهرم که رای نمیدهد نگاه میکنن .یک نفر میگوید خاک بر سر کسی که رای بدهد . یک نفر میگوید خدا لعنت کند کسی را که رای ندهد . احترام و دموکراسی بین خودمان کجا میرود ؟ باید احترام گذاشتن به عقاید یک دیگر را یاد بگیریم. باید یاد بگیریم.
این روزها به واژه ی طلاق خیلی فکر میکنم. نه برای خودم . برای درک مفهومش. وقتی می بینم خانواده ایی را که بعد از نزدیک 20 سال زن و شوهر هر شب در گوش هم زمزمه میکنند که از هم متنفرند ولی باز هم در یک خانه نفس می کشند و باهم مدام کلنجار می روند و در سال شاید 1 ماه اش را هم با هم خوب نباشند ، نمی فهمم چرا از هم جدا نمی شوند. نمی فهمم حرف مردم و مفهوم منفی طلاق اینقدر مهم است که نشود خوب و راحت زندگی کرد؟ البته کسی که طرز فکر اینطور دارد نمی تواند تنهایی هم لذت ببرد و ترجیح میدهد شب و روز به صورت کسی نگاه کند که ته دلش از دیدنش بهم میخورد ولی باز این طور زندگی برایش بهتر است . در عوضش کسی را هم سراغ دارم که در عین عشق از همسرش جدا می شود و هنوز بعد از 10 سال همسرش را دوست دارد و تا وقتی هم زنده بود هر از گاهی با هم ملاقات داشتند چون نمی خواستند آن همه حس قشنگ به نفرت برسد ، زن جوان به تنهایی زندگی کردن ادامه داد و استفاده کرد و بانوی موفقی هم شد . گاهی هم خانواده هایی را می بینم که زن و شوهر بعد از 30 سال گاهی از هم متنفر میشوند و چند روزی را با هم قهرند و این تکرار مکرارت در سال چندین بار تکرار می شود ولی اصلاً واژه ی طلاق برایشان نا مفهوم است . سنت و شرع و آبرو را به تنگش می بنند و همدیگر را تحمل می کند و نمیدانند عاشقانه زندگی کردن چیست. آنچه کنار هم نگهشان دیدار بچه هایشان است. و خدایش بیامرزد پدربزرگم را سراغ دارم که بعد ازنزدیک 50 سال زندگی با همسرش تا دم مرگش هم عاشقانه همسرش را دوست داشت.
درست است طلاق واژه ی منفی است اما گاهی می شود نجات و موفقیت ، گاهی هم باید به طلاق فکر کرد و گاهی هم باید آنقدر جنگید و زندگی کرد و به طلاق فکر نکرد اما تا آنجا که رشته ی محبت پاره نشود . آنچیزی که زن وشوهر را از هم جدا می کند زندگی بدون عشق است نه طلاق ! اول هر زندگی عشق است پس پایانش هم پایان عشق است.
همسرم دیشب شاد و شعف زده آمد خانه و اتفاق عجیب غریبی که افتاده بود را برایم تعریف کرد و از اینکه جلوی ارسال محموله ایی را گرفته بود که اگر به تولید میرسید خطر مالی هنگفت و شاید هم جانی برای سرنشین خودرو داشت و چقدر از این اتفاق خوشحال بود و چقدر من به بودن همسرم در سمت خدمت به کشورم به وجودش بالیدم اما این شادی حتی به ساعت هم نکشید که موبایلش زنگ خورد و از بالا پیغام آمد محموله را بفرستید وگرنه خط می خوابد و ضرر مالی سنگینی می خوریم اگر در داراز مدت مشکلی پیش آمد آن وقت ما میدانیم و این ها... حلاوت موفقیت همسرم یک جا به دهن هر دومان زهر شد . همسرم گفت :" در این مملکت جان مردم شده آزمون و خطا "
اسم تو که رومه یه جور خوبی آرومم
احساس می کنم یه دنیا اهمیت دارم
هر جای دنیا من رو با اسم تو می شناسن
ترکم نکن من پیش تو اهمیت دارم
ببین چی کار کردی با قلب این همه عاشق
هرکی ازت دوره دلش میخواد برگرده
تاریخ قبل از عشق یا تاریخ بعد از عشق
کشف تو سرنوشت تاریخو عوض کرده
هوات هوایی می کنه خاکت مثل خون میکشه
عشقه که کار پسرات به دشت مجنون میکشه
ایران خانم مادر منشال سه رنگت کفنم
اسمت که میاد میخوام به سیم آخر بزنم
آهنگ فوق العاده شال سه رنگ - رستاک