دیروز با همسرم رفتیم برای تولد پسرم یکسری خرید انجام بدیم. مقوا ، الکلیل و ... برای تزیئنات . یک فروشگاه لوازم و التحریر نزدیک خانه ی ما هست که حسابی هم بزرگ بود. اصلاً حالم از این رو به اون رو میشود وقتی توی کتابفروشی یا لوازم التحریر قدم میزنم و دلم میخواد همیشه اونجا بمانم. و یکی از شغل های مورد علاقه ام داشتن یک کتاب و لوازم التحریر فروشی بزرگ توی قلب شهرِ. همینجوری با ذوق به همه جای مغازه سرک میکشیدم . روی پیشخوانش پر بود از ماگ و آینه جیبی و مگنت و... همسرم از آینه جیبی ها خوشش آمده بود. من هم خیلی دوستشون داشتم. گفت اگه میخوای بردار. به خاطر اوضاع اقتصادی این روزهامون گفتم نه! همسرم گفت بی خیال پول بردار. منم به ذهنم رسید و گفتم اینو بردار واسه سالگرد عقدمون بهم بده. همسرم آینه رو با یه ماگ خیلی خوشگل برداشت برای کادو سالگرد عقدمون :) وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون همسرم گفت این ماگ را برداشتم تا وقتی رفتی فرودگاه همه اش یاد من باشی. ( برادر شوهر اسمم رو برای یک استخدامی توی فرودگاه نوشته و حالا مدارک رو بررسی میکنن و اگر تایید شدم برای مصاحبه باید بروم.البته لازمه اش تسلط به زبان انگلیسی و فرانسه است)
بعد از اون هم رفتیم عینک دودی جدیدم رو تحویل گرفتیم. که این هم به کادوهای سالگرد عقدمان اضافه شد.بعد از عینک فروشی هم خواهرم زنگ زد و باهم رفتیم یکی از فروشگاه های مورد علاقه ی من و خورده ریز برای خونه خریدم.خلاصه که اوضاع اقتصادیمون خیلی خرابه :))
شب هم رفتیم خونه مامانم و توی تراسشون شام خوردیم و کلی حال خوبم خوبتر شد.
امروز هم با وجود ضعف جسمانی از صبح کارهای شرکت رو انجام دادم وبالاخره تمام شد. الان هم والا را خواب کردم تا به کارهای تولدانه ام برسم.پسرم این روزها که میبینه حسابی سرم شلوغه خودش کلی با خودش بازی میکنه . حتی میره توی اتاق و اونجا برای خودش با وسایل اتاق بازی میکنه. یکی از صحنه های عاشقانه ایی که میتونم ببینم وقتیه که میرم توی اتاق و پسرم رو در حالی که به کمد تکیه داده و داره با توپ سبزش بی صدا بازی میکنه میبینم.دیروز پسرم درحال تلاش بود که به کاکتوس پشت تلویزیون دست بزنه. من هم با صندلی و میز و این داستان ها راهش رو بستم. که دیدم از زیر میز نهار خوری رفته و خودش رو به پشت میز تلویزیون رسیده و با احتیاط داره به طرف کاکتوس ها دست دراز میکنه.
کتاب پس از تو را شروع کردم و 70 صفحه ایی اش را امروز خواندم.میدونم دوست داشتنی خواهد بود ولی نظرم رو وقتی تموم شد میگم.
عکس نوشت : عکس مربوط به دیروزه ، من در این شرایط کتاب میخوانم :))
- نمی خوام قضاوت اشتباه بکنم. ولی من یک ماه پیش خانه ی جاری ام بودیم وبه دوتا جاری هام گفتم که 16 شهریور میخوایم تولد والا را بگیریم و چون تولد اولش هست از الان برنامه ریزی هاتون رو بکنیدکه حتماً باشید. که جاری بزرگه حتی تقویم اورد و برنامه هاشو بالا و پایین کرد. حالا فهمیدیم اونیکی جاری ام میخوان برن مشهد. بعد از اون هم که محرم شروع میشه و نمیتونیم تولد بگیریم. حتی ما گفتیم هفته ی قبلش که عید غدیره (چون والا عید غدیر به دنیا اومد) که برادر شوهر گفت فرداش راهی هستیم و 16 ام برمیگردیم. خلاصه که با شناختی که از جاری ام دارم فکر میکنم همه اش با برنامه ریزی باشه! نمیدونم شاید هم اشتباه فکرمیکنم.
برای خودم یک چایی سنگین با عطر هل میریزم و یک کیک شکلاتی و آهنگ عشق از رستاک و کاوه آفاق .کمی سردرد و چشمهایی که می سوزد. ولی لبخندم مصمم تر است تا نشان بدهم حالم خیلی خوب است.کارم را دوباره شروع کردم ولی با رایزنی هایی که انجام دادیم قرار شد من از خانه کارها را انجام بدهم و خب این عالی است با توجه به شرایطم ولی راستش را بگویم اصلاً فکر نمی کردم تا این حد خسته بشوم و تقریباً از خیلی کارهایم جا می مانم مثل زبان (انگیلیسی و فرانسوی ) خواندن و کارهای همیشگی خانه به خصوص با وجود پسر دوست داشتنی ام و شیطنت هایش! امروز توی خانه که راه میروم مدام خورده نان و آشغال هایی از این دست به پایم می چسبد ولی چاره ایی نداشتم و واقعاً فرصت هیچ کاری نداشتم حتی نهار پختن و به لطف مهمان های دیروزم برای امروز و امشبمان غذا داریم و حتی کمی هم فریز شده برای آینده (البته که عمداً قورمه سبزی را زیاد پختم که فریز کنم! قبول دارید قورمه سبزی هرچی بماند خوشمزه تر است ؟)
سراغ نوشته ی پارسالم مربوط به شهریور رفتم .کلاً آدم نوستالژیکی هستم و یکی از جذابیت ها برایم برگشتن به خاطرات سالهای پیش است البته که اگر نبود دلیلی برای نوشتن و ثبت روزهایم نداشتم.جالبه که با کمی تغییرات خیلی حالم شبیه پارساله :) حتی دلخوری هام درست از خانواده شوهر و البته باز خواهر بزرگه!
باید وقتم را طوری تنظیم کنم که به زبان و ورزش و بازی با والا و حتی کارهای خانه برسم.
2 روز پیش به اصرار همسرم فیلم خشم و هیاهو که قبلاً خودش دیده بود و حسابی تحت تاثیرش بود را دیدیم و کمی اعصابم خورد شد. از اینکه ما زنها به تعبیر فمینیست های جدید چقدر می توانیم "زن علیه زن " باشیم.حتی کتاب ماه عسل درپاریس از جوجومویز را هم که امروز خواندنش تمام شد همین قصه ی تکراری بود.به نظرم کارگردانی هومن سیدی خیلی بهتر از بازیگریش هم هست حتی! به این فیلم با وجود غمگین و کمی عصبی بودنش امتیاز بالایی میدم و به نظرم ارزش دیدن داره درسته که فیلم مربوط به چند سال پیش هستش! کتاب ماه عسل در پاریس را هم همسرم 1-2 ماه پیش برایم خریده بود. وقتی دیده بود که به جوجو مویز علاقه دارم همه ی کتاب هایش را برایم خریده بودو من سراسر عشق شدم از داشتن همسر مهربانم :)
این کتاب هم مربوط به داستان دختری که رهایش کردی است و سبک و موضوع برای من مثل همیشه دوست داشتنی بود. پس از تو هم در نویت خواندن است اما به خاطر حجم کتاب ماه عسل در پاریس را اول شروع کردم.
وب لاگ نویسی هم یکی از کارهای شدیداً دوست داشتنی است که دوست دارم هر روز انجامش بدم تا افکار و روزانه هایم آنقدر روی هم تلنبار نشوند که وقتی می نویسم ندانم از کجا و کی باید بنویسم.
درد نوشت: هنوز موفق نشدم بیمه ی دوران مرخصی زایمانم را بگیرم. واقعاً یکی از بدترین ارگان ها همین بیمه است. خب وقتی معاونتش توی چشم های من زل میزند و میگوید پولت را نمی دهیم برو شکایت کن واقعاً تعبیر بهتری میشود داشت ؟ این مدت که به خاطر مرخصی ام مدام به بیمه و دیوان عدالت اداری سر میزدم و در رفت و آمد بودم آنقدر بی انگیزه شدم برای ماندن که باورم شده ایران را تبدیل کردند به جایی که فقط جای خودشان و آقا زاده هاشان است.
والا نوشت : پسرم این روزها خیلی تلاش میکند بیایستد و وقتی روی زانوهایش می نشیند و جایی نیست که با تکیه بهش بلند شود عصبانی میشود و خودش را به بالا پرت میکند و گریه می افتد . وقتی هم می ایستد و دستهایش به جایی بند نیست به محض اینکه بفهمد به جایی تکیه ندارد خودش را روی زمین می اندازد و هرکاری میکنم دوباره بیاستد خودش را شل میگیرد تا بشیند :))
بعضی روزها هست که اینقدر طولانی هستند و تمام شدنی نیستند.این روزها معمولاً برای من روزهایی است که بی نهایت عاقل میشوم و نمی توانم از خیلی اتفاقات لذت ببرم و با همه هم خیلی سرد و سنگین هستم و دوست دارم فقط توی خانه بمانم و کارهایی که دوست دارم و باعث میشوند احساس مفید بودن بکنم را انجام بدهم و گه گاهی برای خرید و هوا خوری بیرون بروم. نمیدونم فقط من این حالت رو دارم یا همه ی خانم ها اینطور هستند ولی بهش اجازه بروز نمیدن!؟
پنج شنبه دایی ام برای پسرش که محضری عقد کرده بود یه مهمونی گرفت و از جایی که همسرم توی راه بود و حدود ساعت 9 شب میرسید قرار شد من منتظر بمونم تا باهم بریم. مامان بابام رفتن و من موندم خونشون. گوشیم توسط والا سایلنت شده بود و من متوجه نشده بودم وقتی همسرم sms زد برای همین تا رفتم دنبالش دیر شد و ساعت 9:45 نزدیک اتوبان بودیم و با یه حساب سرانگشتی دیدیم ساعت 11 میرسیم به مهمونی برای همین در مقابل اصرار های مامانم برای رفتن مقاومت کردم و زنگ زدم از زندایی ام عذر خواهی کردم. از اونجایی که از صبح به دلم صابون یک شام درست حسابی زده بودم با همسرم رفتیم رستوران و یه پیتزا و همبرگر خوردیم و 75 هزار تومن هم هزینه امون شد. چند روز پیش با دوستهای دبیرستانم رفته بودیم اونجا و شیک و بستنی و اینا خورده بودیم برای همین تصمیم داشتم حتماً با همسرم هم یک روز بریم اونجا.
+اگه قیمت ها رو نوشتم فقط برای این بود که 10 سال دیگه که وب لاگم رو خوندم بگم واییی چه ارزون بوده ولی این روزها خودمون میدونیم که 75 هزار تومن تا دیروز میشد توی یه رستوران خوب غذای شاهانه خورد.
++ دیدن دوستهای دوران مجردی واقعاً حال آدم رو خوب میکنه و حتی دیدن خود مجردها هم برای تنوع خوبه :)) بین جمع 5 نفره ما دو نفرمون ازدواج کردیم و بچه دار شدیم و 3 نفر دیگه مجردن.با هم که حرف میزدیم دوتا از مجرد هامون میگفتن وای ما اصلاً دلمون نمیخواد ازدواج کنیم و مجردی خوبه و این صحبت ها. برای ساعتی با خودم فکر میکردم کاش من هم مجرد بودم و شاید جلوتر از الانم بودم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم خدا رو شکر خیلی از زندگی و وضعیتم راضی ام . مدرکمو که گرفتم ، ازدواج ، سابقه کار دارم ، بچه دار شدم ، فقط اگه بتونیم از ایران بریم کاملاً از خودم راضی میشم هنوز یکسری خلا ها توی وجودم هست برای ناراضی بودن.
عکس نوشت: اینه وضعیت من موقع زبان خوندن :)) برای وب لاگ نوشتن هم تقریباً شرایط مشابه.راستی رتبه کنکورم 12 هزار تا کمتر از پارسال شد
دیروز با همسرم نوبت دندون پزشکی برای روکش داشتیم. اول من رفتم و بعد همسرم. این دکتر رو من از بچگی می شناسم و بیشتر از 10 ساله که همه ی کارهای دندون پزشکی ام رو پیش این دکتر انجام میدم. همسرم باب صحبت رو باهاش باز کرد و کلی با هم حرف زدن. یکی از پسرهاش استرلیا است و یکیشون آلمان. به همسرم گفته بود اگه ایران بمونی به خودت،خانمت ، بچه ات ظلم کردی.و این شد که دوباره همسرم هوای رفتنش قوت گرفت.
این چند روز صبح تا شب میرفتم خونه ی مامانم برای کمک. اسباب کشی کردن ولی وسایل همه اش پروپخشه. دیروز دیگه اینقدر خسته بودم نرفتم تا یه کم استراحت کنم و دوباره امروز برم.
نمیدونم چرا باید اینقدر از خانواده شوهرم بدم بیاد. هرچی هم به خودم میگم تو لایق مهر و محبتی ، قلب تو بزرگه و جایی واسه نفرت نداره ولی یه جاهایی خودشون نمیذارن. مثلاً دیروز خواهرشوهر زنگ زده به همسرم و ازش خداحافظی کرده برای رفتنشون به مشهد، بعد به من زنگ نزده ، تازه شبش پسرشم فرستاده خونمون بدون اینکه به من چیزی بگه که من آمادگی داشته باشم حتی یه شام بپزم ! بعد صبح دیدم sms زده که ما رفتیم مشهد خداحافظ و زنگ گوشیت خط نمیداد! میخواستم بگم تلفن خونه نبود زنگ بزنی ؟ بعد صبح زنگ زده خونمون منم داشتم امیر رو میشستم پسرش میگه زندایی مامانمه جواب میدم. یک کلام نگفت گوشی رو بده به زندایی ! بعد حالا زنگ زده خونه چون همسرم موبایلش رو جواب نمیداده و با شوهرم کار داره.یا حتی مثلاً برای تولد همسرم 200 هزار تومن پول داده بعد میگه ای وای من نمیدونستم تولد خانم مهندس هم هست ، یه شلوار واست خریدم بعد بهت میدم!! خیلی از دستشون عصبانی ام خیلی. اصلاً قیافه هاشونو که می بینم هیستیریک میشم!
تا پسرم خوابه من برم سراغ زبان خوندن که بعدش باید برم خونه ی مامانم . من کلی کارهای مهم تر از صحبت در مورد اینجور آدم ها دارم.فقط نوشتم که کمی سبک بشم.