ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پریشب روی مبل نشسته بودم و طبق عادت هر شب هوش برتر میدیدم ، پسرم بغلم بود و خمار خواب بود ، که یک دفعه همونجور که نشسته بودم ٥-٦ ثانیه تکون خوردم، خیلی ترسیدم، روی مبل خشکم زده بود و فقط امیر و سفت تر بغل کردم، که همسرم از توی اتاق صدام کرد، دویدم سمت اتاق ، گفتم توام فهمیدی ؟ گفت آره تخت داشت تکون میخورد . به مامانم زنگ زدم گفتم شما هم زمین لرزه رو فهمیدید؟ مامانم تعجب کرد و گفت زمین لرزه کجا بود ؟! که شب توی اخبار ساعت ١٠ فهمیدیم کرمانشاه زلزله اومده ... از پریشب مدام گوشه ی ذهنم درگیر زلزله است ، از اینکه چه مرگ وحشتناکیه وقتی ببینی همه چی داره آوار میشه روی سرت و بفهمی داری میمیری و کاری ازت بر نمیاد... اعتراف میکنم که همون پس لرزه کوچک به قدری من رو ترسوند که هر لحظه اعمال و رفتارم جلوی چشمم میان و از مرگ شدیداً میترسم .دیشب با یک عکس توی تلویزیون که یه پدر سرش رو سرش بچه اش گذاشته بود، شدیداً بهم ریختم و امروز میخوام پوشک و شیر خشک بخرم و ببرم هلال احمر ... خدایا خودت پشت و پناه همشون باش ...
پ.ن1: وقتی ساختمان های نوساز مسکن مهر رو میبینم که اینطور آوار شدند روی سر مردم فقط میگم چه طور میتونید اینقدر راحت جون مردم رو بازیچه قرار بدید ؟
به ویترین ظروف گرون قیمتم نگاه میکنم و با خودم میگم بودنشون چه فایده وقتی قراره یه روز آوار بشن روی سرم؟! این همه جمع میکنیم و حرص میزنیم... به حال آدم هایی مثل آیدا پوریانسب قبطه میخورم که چطور اینقدر خوب هستن. الآن هم راهی کرمانشاه هستن...خدا حافظشون باشه.
پ.ن 2: ای کاش به درجه ایی برسم که نه از ترس بلکه برای رضای خدا بخوام آدم خوبی باشم.اسکرین شات از صفحه ی امروز تبلتمه و چقدر خوب جواب حال بد منه.
امروزصبح واکسن دوماهگی پسرم رو زدم، تا ظهرش حالش خوب بود و از ظهر دردش شروع شد و نا آروم بود، اونقدر اذیت بود که حتی رنگش هم از درد سفید شده بود، به تجویز دکتر چهار ساعت یک بار بهش استامنوفین میدم. امروز برای اولین بار پسرم چرخید تا دمر بخوابد .
پشت در واکسیناسیون که نشسته بودم ، نوبت یک پسر یک سال و نیمه شد برای واکسن، مادرش دلش تاب نیاورد و اومد بیرون و دلش از حال میرفت وقتی صدای گریه های پسرش را می شنید، توی دلم گفتم این چه ادا و اوصولی است، واکسن است دیگر این همه غش و ضعف ندارد. نوبت خودم که شد خیلی سفت پسرم را آماده کردم تا واکسن بزند، اما همین که آمپول را در دست خانم دیدم ، دلم ضعف رفت و صورتم را چرخاندم و اخم هایم بی اختیار در هم رفت تا نبینم که به پسرم واکسن میزنند.
از صبح هم کسل ام و دلم شدیداً گرفته و به صورت پسرم که حالا سفید تر از قبل است نگاه میکنم و زیر لب میگویم :"دردت رو نبینم مادر"
پ.ن : پدر شوهرم متاسفانه خونریزی داخلی کرده و مجدداً عمل شد و بیمارستان بستری شده ، برای همین رفتن ما به تهران منتفی شد و فقط همسرم تنهایی رفت تا این ٣ شب را پیش پدرش باشد، بنده ی خدا از دیدن همسرم خیلی خوشحال شده بود و حسابی کیفور بود که پسرش این چند روز در کنارش است ، و چقدر امشب به بودن همسرم نیاز داشتم ...
بعد از زایمان زندگی ناخواسته در یک شیب سرازیری می افتد که کمی کنترل کردنش سخت میشود، به یک باره فرشته ایی وارد زندگی می شود و باید ٧٠-٨٠ ٪ زمان خواب و بیداری را بهش اختصاص داد ، و وقتی استراحت کم میشود کلافگی و خستگی به آدم چیره میشود ، خیلی باید مقاوم بود که این برهه با عشق و خوشی بگذرد. و بیشترین کسی که میتواند همراه و کمک باشد همسر آدم است .
شب ها پسرم عموماً بین ساعت ١٢-١ میخوابد و گاهاً مثل دیشب و پریشب تا ٣-٤ صبح آشفته و گریون است، ولی با این وجود برخلاف همسرم سعی میکنم آرام باشم و از گریه ها و نق های پسرم کلافه نشوم و کمکش کنم آرام شود ، ولی اعتراف میکنم گاهی جسماً کم می آورم و یک جورهایی از حال میروم و هیچ چیز از گریه های پسرم را نمیفهمم.
سه شنبه هفته ی آینده برای مسابقه هوش برتر باید به تهران بروم، اصلاً آماده نیستم و فرصت هم نمی کنم آماده بشوم ، با اینکه میدانم همه برای مسابقه ی عید چقدر آماده هستند.و چقدر دوست دارم کاستی دوره ی قبلم را در این دوره جبران کنم.
پدر شوهر کمرش را عمل کرده و خانه ی پسر وسطیه (تهران)است، ما هم آخر هفته میرویم دیدنشان، همسرم میگوید خدا خیر بدهد زن داداش وسطیه را خیلی سخت است یک ماه بابا آنجا باشد، میگویم البته که سخت است و در اجر کار بزرگ جاری جان شکی نیست، ولی دل خوشی اش این است که قدر دان هم دارد ... همسرم تایید میکند.
این روزها بیشتر از هر چیزی فکرم درگیر روزهایی است که میخواهم سر کار بروم و پسرم را خانه ی مادرم بگذارم، درست زمانی که کودک اضطراب جدایی از مادر دارد، به صورت معصوم پسرم که نگاه میکنم دلم آتیش میگیرد که بخواهم ازش جدا شوم و تنهایش بگذارم ، ولی از طرفی با توجه به شرایط اجتماعی ، نگاه جامعه و بالخص همسرم حالا که شاغل شده ام به هیچ عنوان نباید شغلم را از دست بدهم، لعنت به نظامی که مرخصی زایمانش به جای ٩ ماه ٦ ماه است .بعد از ازدواج یقیناً و عمیقاً ایمان آوردم که باید زن دستش در جیب خودش باشد. هر چند من و همسرم به هیج عنوان سر مسایل مادی مشکلی نداریم و اصلاً کارتی که تمام پس اندازمان است دست من است و مدیریت مالی خانه به کلی دست من است ولی باز هم در این جامعه زن باید درآمد داشته باشد و در جامعه فعال باشد.
+ کمی از زنانگی هایم فاصله گرفته ام و فقط مادرانگی در زندگی ام پر رنگ شده و فکر میکنم این اتفاق خوبی نیست و باید تلاش کنم دوباره یک زن باهمه ی زنانگی هایش باشم که مادر هم هست.
+ دلگیرم ، از خیلی ها ولی سعی کردم ننویسم و به جایش کمی غر بزنم ....
عکس نوشت : و اینگونه خواه ناخواه یکسری ابزار ها عوض می شوندو این تفاوت فاحش تر میشود وقتی موقع خرید مغازه هایی که انتخاب میکنم و کالاهایی که میخرم با گذشته مقایسه میکنم.