ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پیج های اینستاگرام رو بالا و پایین میکنم و کلیپ های خنده داری که به زندگی روزمره امون نزدیکه رو به همسرم نشون میدم و باهم میخندیم. کتاب مکانیک ضربه زیر دستم بازه . همسرم میره تخمه میاره تا با برنامه ی فوتبالی اش ببینه. هر دومون طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده. یارا بیدار میشه ، هنوز اسهال استفراغ داره، ولی خیلی کمتر. والا سرفه میکنه و تو خواب از شدت سرفه حالتش شبیه تهوعه، صورت استادم جلوی چشمم نقش میبینده که چند هفته پیش وقتی من رو با ماسک دید گفت وای باز مریض شدی؟
برادر شوهرم میگفت هوای تبریز بهتون نمیسازه از وقتی رفتین خیلی مریض شدین.
و من که سعی میکنم از مریضی ها چیزی نگم که بقیه هم انرژی منفی نگیرن.
جزوه و کتاب نخونده رو میبندم و در حالی که کلی درس عقب افتاده و امشب شرایط خیلی خوبه برای جبران، والا به خاطر استامنوفن راحت خوابیده و خبری از بیدار شدن یک ساعت یک بارش که با گریه بگه پام درد میکنه نیست ، و من که کاملا بی خوابم به جای درس خوندن بدون اینکه حتی مسواک بزنم روی تخت دراز میکشم و سعی میکنم بخوابم.
یارا می چرخه و سرش میخوره به تخت
هوا سرد شده
باهمسرم برنامه فردا رو چیدیم ، اول والا رو برسونیم مدرسه ، بعد بریم ترمینال وکالت نامه رو از راننده بگیریم و بعد هم محضرخونه و بعد من برم دانشگاه و بعد دکتر ... دکتر ارتوپد ... کاش دکتر فلوشیپ تومور استخوانی نبود.
همسرم میگه کاش فردا حرفهای خوب ازش بشنویم....
پ.ن : اسم بچه ها رو یکم تغییر دادم. احساس میکنم یکم اسم ها واقعی نباشه بهتره. بعضی روزها میبینم بازدید غیرعادی زیاد شده و با اینکه از خونده شدنم ابایی ندارم ولی شناخته نشم نوشتن واسم راحتتره.
پ.ن۲: یکم شاید نوشتارم درهم و بی قاعده واشتباه باشه، برای همین ازتون عذر میخوام
برداشت اول
موبایلم زنگ میخوره. پشت خط آقاییه که به ترکی حرف میزنه و من فقط "بسته" رو متوجه میشوم و میگم بله شما کجا هستین؟ ترکی حرف میزنه و من ازش میخوام فارسی حرف بزنه تا متوجه بشم. آدرس دقیق رو بهش میدم و خیلی سریع مانتو و شال ام رو می پوشم. در رو که باز میکنم یارادنبالم میاد و میگه منم میام. میگم بارون میاد مامان همین جا بمون الان میام.بدو بدو میرم بیرون. یه آر دی یشمی درست جلوی در ایستاده. مرد جوان تا من رو میبینه پیاده میشه. بلز رو ازش میگیرم و حتی دقت نمیکنم که چقدر توی این هوا محوطه قشنگ شده. یارا بین در ایستاده و منتظر منه. با ذوق بسته بندی رو باز میکنم. هر سه تاییمون هیجان زده ایم. یکی از چوب هاشو والا بر میداره و اونیکی رو یارا . مشغول زدن آهنگی میشن که بیشتر صدای طبل میده . حتی همین صدای ناهنجار موسیقی هم که توی خونه می پیچه حالم رو بهتر میکنه. میرم به غذا سر بزنم. هر وقت نمیدونم چی بپزم تنها انتخابم پختن خورشت مرغ . پرده های حریر شیری رنگ آشپزخونه رو کنار میزنم. لاله عباسی ها نفس های آخرشونه و بوته ی گل محمدی بعد از اینکه تابستان بابا هرس اش کرد بیشتر شبیه درخت شده! بارون هنوز میباره و من فکر میکنم چقدر این آشپزخونه رو دوست دارم. که یک دفعه صدای فریاد والا و گریه های یارا میاد.
میگم نکن. صداش اذیتم میکنه. نکن!
والا هنوز تب داره. یارا رو بغل میکنم و با بلز میبرمش تو اتاق.تنها که میشیم چشم های خیس اش برق میزنه و لبخند روی صورتش میشینه. با چوب ها محکم روی بلز میزنه و ذوق میکنه. لبخند میزنم که والا فریاد میزنه . صداش اذیتم میکنه ، نزن.از اتاق میام بیرون، در رو میبندم و میگم:
واست کارتون میزارم که صداشو نشونی .
صورتش از عصبانیت قرمزه ، شاید هم از شدت تب.
موبایلم زنگ میزنه و آقای فروشنده می پرسه بلز به دستم رسیده ؟ و در نهایت از اینکه ازشون خرید کردم ازم تشکر میکنه. وقتی قطع میکنم حس خوبی دارم. از اینکه شاید برای اولین بار توی این شهر سرد یه برخورد گرم از فروشنده دیدم.
برداشت دوم:
قرص سرماخوردگی رو نصف میکنم و به والا که ناله میکنه میدم. ناله ها تبدیل میشه به غر و عصبانیت که قرص نمیخورم. توضیح میدم که این قرص به گلبولهای سفیدش کمک میکنه که قوی بشه . با اخم و غر های نهایی قرص رو میخوره. یارا بدون لباس توی خونه می چرخه و آخرین مقاومت هاش رو برای نپوشیدن لباس میکنه. همسرم روی تخت دراز میکشه و میگه من آماده ام هر وقت آماده شدی بریم. میرم توی آشپزخونه برای بچه ها غذا و آب برمیدارم. لباس های والا رو تنش میکنم و وقتی یارا میبینه داداشش خوش تیپ شده خودش میاد که لباس تنش کنم ولی تاکیید میکنه که اونو نمی پوشم (جلیقه روی لباسش) . سریع مانتو و روسری ام رو که همین امروز به دستم رسید می پوشم و میگم راه بیافتیم. قرص داره اثرش رو میزاره و والا رو خوش اخلاق میکنه. گربه ها دوباره جلوی در اومدن و من زودتر میرم که گربه ها رو بفرستم برن و یارا که با سرعت خودشو بهشون میرسونه و شاید تصمیم داره دوباره گربه سیاه رو بغل کنه و بندازه زمین و به اصلاح خودش گربه بازی کنه باعث میشه همسرم تصاویر قبلی برخورد یارا با گربه ها توی ذهنش تداعی بشه و یارارو بزنه زیر بغل و بی توجه به گریه های یارا فقط به فکر نجات گربه ی سیاه باشه .
بعد از کلی دیدن چشم و ابرو ی من به همسرم و اینکه باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم ، همه چیز آروم میشه و خیلی زود یارا خوابش میبره و والا که خودشو لای پتو پیچیده از شیشه ماشین به شهر داره غروب میکنه نگاه میکنه.
وقتی میرسیم هوا تاریکه و صف طولانی که تا نزدیک پارکینگ ادامه داره. خجالت زده ام از اینکه با بچه ها اومدم کنسرت. ولی از لحاظ روحی شدیدا نیاز داشتم. وقتی دو هفته پیش نزدیک یک میلیون پول بلیط دادم فکر نمیکردم قراره والا مریض بشه و از اینکه حتی با ماسک توی جمعیت میدیدمش عذاب وجدان داشتم. و تنها کاری که میتونستم بکنم نشوندن والا روی صندلی کنار راهرو بود که از جمعیت فاصله بیشتری داشته باشه.
همه چیز اونقدر خوب بود که همه ی غر و لند های قبل از راه افتادن رو تبدیل کرد به تشکر که مامان ممنون ! و من با همه ی اون آهنگ هایی که توی مسیر دانشگاه بلند میخوندم و گریه میکردم ، با خواننده بلند خوندم و به قد آروم شدن دلم گریه کردم.