یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پیشِ آرامش

بعد از سه روز تعطیلی به خاطر آلودگی امروز دوباره رفتیم کلاس زبان، امیروالا خیلی خوب بازی میکرد و نیازی به من نداشت، لواشک میخواست ،گفتم میمونی برم بخرم و بیام گفت باشه، شاید ١٠-١٥ دقیقه رفت و برگشتم طول کشید و امیروالا خیلی اوکی بود، کارگاه امروزشون گل بازی بود، نصف کلاس رو خوب بود ولی خسته شد و مدام میومد بیرون و دست دوستش رو میگرفت و میرفت توی اتاق بازی (فقط امیروالا و یک دختر دیگه دوساله هستن) بهش گفتم میمونی برم پایین کار دارم گفت باشه .رفتم فرم ثبت نام پر کردم برای تعیین سطح! ساعت ١١/٥ بود که گفت بیا تعیین سطح ، امیروالا خسته بود دیگه ، رفتم پایین دوباره و تعیین سطح زبان دادم. وسط سوال ها مامان یکی از بچه ها امیروالا رو اورد که داشته حسابی گریه میکرده.بغلش کردم.یک دفعه کل انرژی ام رفت.و به لکنت افتادم.در نهایت بهم گفت خیلی روان صحبت میکنی و لغات رو هم درست تلفظ میکنی ولی گرامرت نیاز به کار داره.نمیدونم چرا هیچ چیز یادم نمیومد.حتی اسم کتابهایی که دارم تو خونه میخونم.مربی اشون بی حوصله بود و میگفت شما نباید اینجا باشید بقیه بچه ها هم دلتنگ مامانشون میشن.اگه آدم قبل بودم کلی خودم رو میخوردم که راست میگه ولش کن دیگه نمیام . ولی به حای افکار منفی رفتم و به پذیرش گفتم کلاس هاتون باید یکم جذاب تر باشه تا بچه ها سر کلاس بمونن. با خودم گفتم شنبه که برم کلاس به مربی اشون میگم امیروالا و دوستش رو جدا کنن، اونها اونقدر حوصله ندارن که یک ساعت بشینن روی صندلی و با گل انار درست کنن.نهایت لذت امیروالا از خمیربازی و گل بازی اینه که اونها رو به تایر ماشین هاش بچسبونه و با احتیاط حرکت بده .

از تعیین سطح نا امید کننده ام انرژی گرفتم و مصمم شدم فقط گرامر کار کنم، بنویسم و حرف بزنم ، برای خودم با خودم!

این چند وقت خیلی کم انرژی بودم ولی دارم خودم رو به سمت زندگی دوباره هول میدم، همیشه بعد از تلاش طولانی مدت ناامید میشم و دست میکشم در مورد زبان هم به همین وضعیت داشتم میرسیدم ولی دارم کشون کشون خودم رو هول میدم باید تا عید تمومش کنم :)

هر روز که امیروالا رو میبرم سرکلاس احساسات قدیمی ام میگه ولش کن ارزش نداره اینهمه راه با این هزینه هنگفت داری امیروالا رو میبری کلاس ولی به خودم نهیب میزنم که ثابت قدم باش حتی اگر هم اشتباه کارت رو باید تموم کنی! این ترم رو باید بری اگه نخواستی ترم بعد ثبت نام نکن و این طوری هنوز من کلی با خودم درگیرم فقط و فقط بعد هزینه است که منصرفم میکنه. ولی به خودم گفتم نهایتا برای عید لباس نمیخرم و هزینه اش رو میزارم واسه اینجا!اینجوری احساسات قدیمی ساکت شد و رفت روی صندلی عقب ماشین نشست ؛)

پیدا خواهم کرد

ساعت ۶/۴۵ صبح با صدای الارم گوشی بیدار میشم.پسرم ظاهرا خیلی وقته بیداره.باهم بیدار میشیم.نمازم رو میخونم.پسرم که ۲ساعتی هست بیداره دیگه خوابش گرفته و بغل من میخوابه.کارهامو میکنم و امیروالا رو بیدار میکنم.گریه میکنه.لباس هاش رو تنش میکنم.میریم بیرون.پام پیچ میخوره و پخش زمین میشم.روی جدول میشینم.خیلی سرده.بلند میشم و امیروالا رو سوار ماشین میکنم.ماشین رو از پارکینگ میزنم بیرون و راه میافتم.هوا خیلی آلوده است به زحمت ساختمان های کنار اتوبان پیداست.از یه شهر جنوبی تهران راهی شمال غربش میشم.یک سفر ۴۰ دقیقه ایی.مدام توی ذهنم فکر اینه که آیا کارم درسته یا نه؟

میرسیم به کلاس.امیروالا امروز بهتر سر کلاس میشینه و بازی میکنه.ولی هم چنان من باید کنارش باشم.وقتی مامان های دیگه متوجه میشن من از کجا امیروالا رو میارم اونجا بهت زده میشن.مدام سوال میپرسن!چطوری میای ؟با مترو ؟با ماشین؟ شوهرت میرسوندتون؟خودت میای ؟؟؟آفرین به این اراده...

و من به فکر اینم که توی زندگی ام دنبال چی میگردم!چقدر کارهام درسته؟ چقدر راضی ام!!

به فکر ایلتس گرفتنم!به فکر ارشد خوندن ام! به فکر بچه دار شدن مجدد که نمیخوام دیر بشه.... و احساس نا خوشی که به روزهام دارم! گیج و گنگ یادم رفته توی زندگی چی میخواستم! منتهی آرزوی من قبولی توی دانشگاه خوبه ؟ شاغل شدن دوباره ؟ مادر خوب بودن و فرزندهای خوب تربیت کردن؟ یا همون آرزوی دوره دبیرستان خدمت به مردم ! فقط این رو خوب میدونم که هر کاری بخوام بکنم باید اول حس و حالم خوب باشه...باید از خودم راضی باشم...

یک نفر هست خونه داره ولی چنان از فعالیت هاش تعریف میکنه و خودش راضیه که شاید خیلی ها به حالش غبطه بخورن.مهم اینه که هر جایی هستیم از خودمون راضی باشیم.و مهم ترینش اینکه احساس کمال کنیم.اگه خانه داریم باید یک بانو کدبانو باشیم که همه از سبک زندگی ما یاد بگیرن. اگه شاغل ایم اگه دانشجویی ایم یا هر چیز دیگه باید کامل باشیم.وقتی کلی فکر و آرزو باشن که بخوایم بهشون برسیم نمیتونییم توی هیچ کدوم کامل باشیم و همین احساس سرخوردگی میده.... یادمه یه زمانی همه از عکاسی من تعریف میکردن و حتی بهم میگفتن چرا نمایشگاه نمیزنی؟ یادمه دبیرستان یه داستان نوشتم و همه گفتن چرا چاپش نمی کنی؟ اوایل زندگی هر کس میومد خونه ام از کیک و دسر و آشپزی من حسابی کیفور میشد و همیشه غذاهام حتی اگه خیلییی بیشتر از تعداد هم بود تموم میشد.یک زمانی حافظ رو حفظ میکردم.یک زمانی نقاشی میکردم.یک روزهایی هم بود که وسایل تزینی درست میکردم و میفروختم!

و حالا از اینکه نمیتونم موفق باشم ناراضی ام.چون دقیقا نمیدونم توی زندگی دنبال چی میگردم.عدم باور خودم و کلی هدف که نمیدونم دقیقا کدوم  الویته ... باعث شده ناراضی باشم.میدونم اصلا بد نیست ولی خانه دار بودن حالم رو بد کرده.باید به خودم این باور رو بدم که من تا حداقل ١سال دیگه نمیتونم سرکار برم... و با کارهای دیگه باید خودم را کامل کنم.

همه زندگی میکنن ولی چطوری دیدن زندگی و احساس کردنش مهمه !

حالم خیلی بهتره بعد از نوشتن این پست دارم خودم رو پیدا میکنم.هوا هم فوق العاده است ... صدای بارون  که هوای آلوده رو شست 

امیروالا نوشت: کفش های من رو پوشیده ،کلاه سرش گذاشته و توی یک پلاستیک وسایل لازم اعم از انواع ماشیین هاش رو گذاشته پلاستیک رو روی مچ دستش انداخته و کلید هم دستش گرفته و تق تق داره توی خونه راه میره و با من خداحافظی میکنه ،میگه کار نداری ؟ میگم کجا ؟ میگه برم خدم (قدم )بزنم.

حال خراب

از اون روزی که اینترنت قطع شد یاس عجیبی کل زندگی ام رو گرفته.احساس میکنم توی ایران نمیشه امید و آرزو داشت.هوای آلوده ایی که مبحوس امون کرده توی خونه،بنزین گرونی که داشتن و نداشتن ماشین رو یکی کرده و باور اینکه آخرش هیچیه... وقتی به روزی فکر میکنم که مثل کره شمالی بشیم زندانی ِ زندانی به وسعت یک کشور هیچ انگیزه ایی برای هیچ کاری ندارم.

خدا رو شکر که ملی کردن اینترنت رو به اتفاقات اخیر نچسبونن و فعلا با آمپول بی حسی داریم زندگی میکنیم.

قطعا در آینده خودم رو برای مهاجرت نکردن نخواهم بخشید.

من عاشق ایرانم ، ولی خیلی از روزها به خاطر هوایی که این بلا رو سرش اوردن گریه کردم ،هربار که میرم اصفهان بغض خفه ام میکنه، بهشت خدا رو کردن صحرای بی آبی که از شدت آلودگی ٢متری ات رو نمی تونی ببینی!

من چطور میتونم یک مادر شاد باشم که به پسرم انگیزه خوب زندگی کردن بدم ؟!

پ.ن: امروز با پسرم کلی فوتبال بازی کردم و پسرم چقدر سرحال اومد،و من یاد خودم افتادم وقتی توی پارکینگ خونمون با پسر دبستانی های دختر خاله ام فوتبال بازی میکردم.

گوگل جون

یعنی انقدر که من از دیدن دوباره  google  ذوق کردم مادر از دیدن بچه اش ذوق نکرد. بی اختیار بادیدنش گفتم :قربون تو گوگل جون چقدر دلم واست تنگ شده بود.

خاطراتم رو دارم به انگلیسی مینویسم ولی نمی دونم تا چه حد دارم افتضاح می نویسم.

یکمی حال این روزهام خوش نیست واسم دعا کنید.

 پ.ن:بالاخره نوشتن خاطرات انگلیسی رو به طور جدی شروع کردم.هر روز از کتابم یک درس رو مرور میکنم و خودم رو ملزم میکنم با اون لغات خاطره بنویسم.تا هم معنی اشون خوب توی ذهنم جا بیافته و هم غول writting رو شکست بدم.فقط معظلی که هست نمی دونم چطوری میتونم خاطرات غلط غلوت ام رو اصلاح کنم.

ممنوم میشم اگه کسی زبانش خوبه به پیج من سر بزنه و ایراداتم رو بگه ممنون

my diary