یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روز خوب کاری

چهارشنبه ظهر بود که دیدم از دفتر شرکت بهم زنگ زدن.به همسرم گفتم و اونم در جریان نبود که کی زنگ زده.یک ساعت بعد همسرم زنگ زد و گفت جناب مهندس باهاش حرف زده و قراره فردا من برم بازرسی کپسول CNG ماشین های دوگانه.خیلی استرس گرفتم چون هیچ تجربه ایی توی این زمینه نداشتم. علاوه بر اون من تا حالا توی کارخونه ایی که بودم همیشه همسرم کنارم بود و تنهایی جایی نبودم.قرار بود مدیر گروه تجهیزات باهام تماس بگیره و جزییات کار رو بگه .بعداز ظهرش والا رو بردم خانه بازی ولی جشن نوروز بود و باید از قبل هماهنگ میکردیم.واسه همین رفتیم پارکی که همون جا بود و یکم بازی کرد و بعد خودش دوباره رفت سمت خانه بازی. منم بردمش کتابخونه مادر و کودک که همونجا بود.صدای آهنگ از بالا که جشن بود میومد.والا هم ذوق زده دم در کتابخونه وایساده بود دست میزد و میرقصید و هر از گاهی اشاره میکرد که ماهم بریم بالا.خیلی دلم واسش سوخت و ناراحت شدم که چرا زودتر متوجه نشده بودم که ببرمش جشن.برگشتیم خونه. مدیرگروه تجهیزات بهم زنگ زد و یکسری توضیحات داد و قرار شد ساعت و مکان رو هم بهم بگن.فایل آزمایش هم فرستاده بود که نشستم خوندمشون.ساعت ۱۱ بود که شماره ی یک نفر رو که باهاش هماهنگ کنم واسم فرستادن.توفکر این بودم که زنگ بزنم یا نه که خودش زنگ زد و برای فردا ساعت ۱۱ باهاش قرار گذاشتم.صبح برگه چک لیست رو پرینت کردم و والا رو گذاشتم خونه ی مامانم و اسنپ گرفتم و رفتم جایی که آقاD منتظرم بود.تو کل مسیر هم استرس داشتم و نمیخواستم طوری رفتار کنم که بفهمه اولین تجربه ام هست. واسه همین یه جوری که متوجه نشه یه سری سوال ازش پرسیدم.هرچند خودش یک بند حرف زد. رسیدیم اونجا یه آقای دیگه هم اومده بود . یه انبار کوچیک بود از قطعات اسقاطی. آقای D کارش رو شروع کرد. آقای K به من گفت بیاید تو دفتر بشنید موقع انجام تست بهتون میگم بیاید.تشکر کردم و گفتم همین جا خوبه . خودمم دست به کار شدم و مشخصات رو توی چک لیستم مینوشتم.آقای D  گفت من یادداشت میکنم بعد از چک لیست من بنویسید که لباس هاتون کثیف نشه.تشکر کردم و کار خودمو ادامه دادم. حدود ۲ ساعت کارمون طول کشید.طوری کار رو پرزنت کردم که فکر میکردن من کلی سابقه دارم و خیلی حرفه ایی ام . در این حد کهآقای D  صورت جلسه ایی که از قبل نوشته بود رو گذاشت کنار و صورت جلسه ایی که من نوشتم رو امضا کرد.آقای K گفت چه جوری برمیگردید؟گفتم نمیدونم.گفت این پسره میره فلانجا و مسیرش با شما نیست. من میرسونمتون. فقط قبلش بریم یه جایی نون خونگی میپزن بخریم و بریم. تشکر کردم. کارها که تموم شد آقای D  گفت میرسونمتون آقای K  گفت شما مسیرت نیست من میوسونمشون .آقای D  هم اصرار داشت که چرا هست. منم میگفتم مزاحمتون نمیشم. خلاصه که آقای K کوتاه اومدو من باهمون آقای D  برگشتم .حالا واقعا راهش حدود۱۰ کیلومتر دور میشدها . ولی بازم اصرار داشت که منو برسونه... تا دم در خونه هم رسوندم. و این شد اولین تجربه کاری مستقل من که خیلی عالی بود و کلی انرژی گرفتم. من عاشق کارهای فنی هستم امیدوارم بازم موقعیت اینطوری واسم پیش بیاد.

خیلی دوست داشتم زودتر بنویسم تا حس ذوق اون روز تو وجودم قوی تره ولی واقعا فرصت نشد و این نوشته هم توی روزهای های مختلف که فرصت میکردم، نوشتم.

+رفته بودم آرایشگاه. حرف شد و گفتم واسه عروسیم فلان کارو کردم. خانمه با تعجب گفت مگه ازدواج کردی؟گفتم تازه بچه هم دارم. گفت واییی اصلا بهت نمیاد من فکر کردم دحتر توی خونه هستی.خیلی می چسبه این بازخوردها به خصوص واسه من که یه عمری همیشه بهم میگفتن بهت میاد از خواهرات بزرگ تر باشی.

++ از شنبه خونه تکونی رو شروع کردم. راستش تصمیم داشتم امسال کاری نکنم چون ممکنه بعد از عید اسباب کشی داشته باشیم ولی دیدم بدون خونه تکونی اصلاً حال و هوای عید نمیاد توی خونه برای همین دست به کار شدم. البته خونه ی من واقعاً توی همین 3-4 روز جمع میشه چون تقریباً اصولی مرتبه و من تا میتونم سعی میکنم وسایل اضافه نگه ندارم و علاوه بر این ها خب خونمون هم کوچیک هست و تمییز کردنش خیلی وقت گیر نیست.

عکس نوشت: این عکس هم مربوط میشه به هفته ی پیش که والا و دختر خواهرم روبرده بودم خانه بازی و خودم نشستم زبان خوندم.

کنسرت دوست داشتنی رستاک حلاج

همه ی ما یکسری صفاتی داریم که خیلی سخت میتونیم بهشون اعتراف کنیم ،یا حتی بهتر بگم یکسری نیازها... غالبا" اعتقاد داریم که کار خودمون رو میکنیم و نظر دیگران اصلا واسمون مهم نیست. ولی مدام منتظر بازخورد اطرافیان هستیم. و اگه تایید بشیم حالمون خوب میشه و اگر نه در حالت ایده آل یا میگیم اصلا مهم نیست و حداقل یکم از انرژی مون گرفته میشه یا کلا حالمون بد میشه. من شخصا این ویژگی رو دارم. و این موضوع وقتی مشکل ساز میشه که  بیش از حد کمال گرا میشم و خودم رو با افراد شاید مطرح و مشهور مقایسه میکنم و وقتی میبینم چقدر اونها مورد تایید هستن کمی سرخورده میشم، ولی گاهی اونقدر قوی میشم که واقعاً توی خیلی از اتفاقات زندگیم مخالفت ها و رد شدن توسط بعضی ها اصلاً واسم مهم نیست.مثلا همیشه توی کلاس های دانشگاه دوست داشتم ردیف اول بشینیم و استاد خیلی حواسش بهم باشه، و اگر استادی بهم توجه نمیکرد و فامیل من توی ذهنش نمی موند حالم بد میشد و انرژی ام تخلیه میشد و خیلی از این مثال ها که شاید واسه خیلی ها پیش بیاد، کم کم که وارد زندگی شدم ، مادر شدم علاوه بر این که تایید شدن خودم واسم مهم بود تایید شدن پسرم هم مهم میشد، البته من خیلی سعی کردم که تلاشم رو برای خوب بودن بکنم و نظرات و انتقادات رو هم بشنوم و انجام بدم ولی آخرش ازخودم و پسرم راضی بودم و اونقدر عاشقانه پسرم رو دوست دارم که حتی اگه کسی هم بهش توجه نکنه شاید خیلی دلگیر نشم، ولی فکر میکنم بعضی چیزها شاید هم عادت باشه، مثلا عادت کردم هر جا میرم همه قربون صدقه پسرم برن و اگه جایی این اتفاق نیافته تعجب کنم!در کل این موضوع برای من خیلی پیچیده است و احساس میکنم هر چی بیشتر بنویسم شما رو بیشتر گیج میکنم...

* کنسرت رو رفتیم و فوق العاده بود ، حسابی کیف کردیم و مدام با شوهرم میگفتیم چقدر اونهایی که پلی بک میخونن بی وجدانن، ما که بعد از کنسرت از بس جیغ زده بودیم صدامون در نمیومد حالا حساب کنید خواننده که خیس عرق هم شده و نزدیک 20 تا آهنگ خونده بود و تحرک داشت چه حالی بوده، بله دیگه مشخصه کنسرت رستاک بودیم :)) توصیه شدید میکنم اگه آهنگ راک دوست دارید حتماً یک بار کنسرت رستاک رو برید. معتاد میشید واقعاً ارزش داره از یکسری چیزها بزنی و پولتو جمع کنی و کنسرتش رو بری. از بس خالصانه و عاشقانه واسه کنسرت هاش مایه میذاره.

** دیروز واکسن ١٨ ماهگی پسرم رو زدم، وقتی واکسن رو زد پسرم هیچی نگفت حتی یه جیغ کوچولو، تا ظهر هم حالش خوب بود اما از بعد از  ظهر کلی ناآروم بود و اونقدر پاش درد میکرد که نمی تونست بلند بشه و کل روز رو دراز کشیده بود و ما هرجور که بود سعی میکردیم مشغولش کنیم، شب هم شدیداً تب داشت و بهش استامنوفین دادیم، صبح روی مبل نشسته بود، ماشینش دستش بود و بازی میکرد سعی کرد بلند بشه و ماشینش رو روی تاج تخت حرکت بده ولی نتونست و از ناتوانی خودش کلافه شده بود، بغض کردم و خیلی آروم اشکم ریخت ، از اینکه پسرم رو اونطور میدیدم دلم میگرفت ولی از دیروز تا حالا فقط دارم خدا رو شکر میکنم که پسرم سالمه و برای همه مریض ها دعا میکنم.

*** یعنی ما هر سال باید بشنویم که رکورد اختلاس تاریخ ایران شکسته شد ، قصه از کجا شروع شد جداً؟ این دفعه اما یک خانم با این حجم از پول که توی ماشین حساب ما جا نمیشه فرار میکنه....

****خیلی سخته واسم اعتراف کردنش ولی مثلاً یکی از همین تایید شدن و نشدن ها برای من نظرات وب لاگمه. وقتی ببینم چقدر نظر گذاشتن و چقدر آمار دارم کلی انگیزه میگیرم واسه نوشتن و بالعکس. میدونم که نباید اینطور باشه و من برای دل خودم مینویسم و اینکه حتی شده یک نفر این نوشته ها حالش رو بهتر کنه یا حتی واسش مفید باشه.در همین راستا  اگه این ویژگی رو تونستم کمرنگ کنم که خیلی عالی میشه  اگه نه ، شاید نظراتمو بستم که خیال خودمو راحت کنم.

دندون لق رو باید کشید

هفته ی پیش بعد از یک سال کابوس و فکر بالاخره رفتم و دندون عقل و اضافاتش رو کشیدم، خیلی ترس داشتم، چون دندون شماره ٩ هم داشتم که نزدیک سینوس ام بود و در صورت کوچک ترین اشتباهی توی جراحی ممکن بود حسابی دستم بند بشه، ولی دکتر من فوق العاده است و دوتا دندون پایین عقلم رو هم ٣ سال پیش همین دکتر جراحی کرد و خلاصه که خیلی راحت شدم و فقط یه دندون عقل دیگه مونده که اونم ٢ تاست و جراحی اش سخته و گذاشتم واسه بعد از عید.

نمیدونم به خاطر جراحی و خونریزیه یا ... از دیروز سرم خیلی سنگینه و گاهاً گیج میره و اصلا کارایی خوبی ندارم و گیج و گنگ ام، الان هم واقعاً نمی دونستم چی کار بکنم اومدم بنویسم شاید نوشتن ذهنم رو خالی کنه، احساس میکنم اونقدر فکر توی سرم جمع شده که مغزم میخواد بترکه...

اووووف ...

ولی من همیشه سعی میکنم مثبت باشم، پس چشمهامو باز وبسته میکنم، سرمو تکون میدم و اوووو... میشم یه نفر مثبت 

ما دوباره کنسرت رستاک دعوتیم ، به دعوت خودم :)) ، به نظرم کنسرت آخر سال جزو واجباته ، پارسال کنسرت هوروش بند خیلی خوب بود هر وقت هم آهنگ هاش رو گوش میکنم برای من یاد آور حس و حال دم عیده، و واقعاً ذوق زده منتظر پس فردا هستم.

امروز خواهرم اومده بود و بچه ها رو برده بود خانه بازی و من به خیال اینکه والا حسابی خسته شده منتظر بودم هر لحظه بخوابه ولی تا ساعت ٦ بیدار بود و توی فروشگاه بودیم که توی بغل شوهرم خوابش برد، خواهرم وقتی برگشته بود میگفت واییی چقدر پسر تو انرژی میبره ، داغون شدم ، ولی از نظر خودم والا پسر ماهیه ، فقط اگه بعضی شب ها واسه خوابش بیشتر همکاری کنه عالی میشه، مثلا دیشب پروسه خوابوندش ١:٤٠ طول کشید ، جلوی بخاری نشسه بود و باذوق دست میزد به شعله و بخاری و میگفت دود ...امروز اصلا توانایی صبوری برای خوابوندن والا رو نداشتم، برای همین ساعت ١٢ خودش خوابش برد، نمیدونم اینکه با حوصله سر شب بخوابونمش بهتره یا اینکه بذارم هر وقت خودش خسته شد بخوابه !

گیجی اول کار که گفتم روی زبان خوندن هم خیلی تاثیر گذاشته و واقعا لغات توی ذهم نمیره ولی من کماکان پرقدرت تلاش میکنم.

ایشالله از هفته ی آینده که بخیه های دندونم رو هم کشیده باشم خونه تکونی شروع میشه، فعلا که اینگار ما اینجا با سوسک هاش موندگاریم

ویروس لعنتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.