بعد از دو روز طوفانی امروز خیلی حال و هوام بهتر بود. نوشتن از تغییرات هورمونی برای من که با روش های سنتی و مذهبی بزرگ شدم و بعد از ازدواج هم همسرم صحبت از این مسایل رو در مقابل نامحرم ها ، خط قرمزی میدونست بین حیا و بی عفتی ! ولی کتمان این موضوع به نظرم خیلی آسیب زننده است.
چند شب پیش برنامه ایی از شبکه 2 میگذاشت که هر شب خانمی به این برنامه دعوت میشه و قصه ی بچه دار شدنش رو که ممکنه عجیب غریب باشه رو تعریف میکرد! خانمی که مهمان برنامه اشون بود با لحن آروم و سراسر آرامش و لبخند دایمی از روزهای سخت درس خواندن ، کار کردن و بچه داری و بچه دار شدن میگفت. عصبی شدم و به همسرم گفتم : همه ی این ها چرنده! همسرم که با دقت داشت گوش میکرد و حسابی هم متاثر بود با تعجب پرسیدچرا ؟ گفتم چرا همه اش روی مثبت و خوب رو میگن ؟ چرا نمیگه چه شب هایی کلی گریه کرده که دیگه نمیخوام ! چرا نمیگه چقدر خسته شده چقدر مریض شده !! جلوی چند نفر وایساده که پای تصمیمش وایسه ! چند نفر بهش کنایه و سرکوفت زدن ؟ چند بار همسرش گفته ولش کن خودتو انقدر اذیت نکن همین بزرگ کردن بچه ها خودش کلی کاره ! که چی میاد با این لبخند و آرامش از این همه کار سخت طوری حرف میزنه که یعنی همه میتونن! خودش میشه سرکوفتی که ببین چه راحت تونسته همه ی این کارها رو انجام بده ! پس دیگه یه بچه داری ساده این همه آه و ناله نداره!!
همسرم سکوت میکنه و به حرف هام فکر میکنه. برای من که درس خوندن و خونه داری و بچه داری رو باهم دارم انجام میدم ، میدونم که یه زن حداقل ماهی یک بار کم میاره ، عصبی میشه ، بی دلیل و با دلیل گریه میکنه ، دل تنگ میشه ، سردرد و دل درد میگیره ، حوصله ی هیچ کس رو نداره ، عزیزترین های زندگی اش رو بی جهت دعوا میکنه ! حالا هر چی بار مسئولیت بیشتر بشه ممکنه این یک بار تبدیل بشه به بارها !!! و انکار این حس و حق ندادن به خودت وقتی حالت بد میشه ، ظلم بزرگیه در حق خودمون !
هوووف ... بگذریم!
بعد از دو روز طوفانی که بی حوصله و عصبی بودم و سر درد کلافه ام کرد به حدی که کل صورتم و دندان هام از شدت در بی حس شده بود ، امروز با لبخند و یکم سر درد از خواب بیدار شدم. همسرم رفته بود! امیرحافظ غر میزد و به محض دیدن من که بیدار شدم با چشم های گرد خیره شد بهم و خندید. بغلش کردم و رفتیم توی حال. امیروالا هنوز خواب بود. کارهای مربوط به امیرحافظ رو انجام دادم.لاک قرمز رو برداشتم و لاک زدم. زیر کتری رو روشن کردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم. دیشب به خاطر سر درد شدید حتی فراموش کرده بودم ظرف سس رو توی یخچال بذارم و مجبور شدم همه رو توی سطل زباله خالی کنم. ظرف ها رو شستم. کتری جوشید و چایی رو دم کردم. امیروالا بیدار شد. کارتون میخواست. و طبق قرار اول دستشویی ، دست و صورت شستن و مسواک.... که البته از روزی که از تهران برگشتیم مسواک ها گم شده ! و امروز باید بخرم. صبحانه رو آماده کردم.امیروالا میگه مامان چه لاک قشنگی زدی :) امیرحافظ گریه افتاد . نیم ساعتی کلنجار رفتیم تا بالاخره خوابید. خواهرم زنگ زد. گوشی ام داشت خاموش میشد در حد احوالپرسی ... خاموش شد. آشپزخانه رو کامل مرتب کردم. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی رو دوباره گرم کنم. به امیروالا میگم نهار چی بخوریم ؟ میگه تخم مرغ ! و خیلی سریع مشغول هم زدن تخم مرغ هایی که دیروز توی ظرف شکسته بود میشه. و من خوشحال از نهار راحت امروز به خواهر بزرگه پیام دادم برای به دست اوردن اطلاعات از خواستگار دختر خواهر شوهر. (چون خواهرم به اطلاعات منابع انسانی شرکتی که این آقا گفتن شاغله دسترسی داره !) گفت کسی با این مشخصات اینجا مشغول به کار نیست! پیام رو برای همسرم فورارد کردم. یکسری حرف ها از خانواده ی همسر یادم میومد که آزار دهنده بود. همه ی تلاشم فکر نکردن به این حرف ها بود! چایی میریزم. مینویسم. امیرحافظ خوابه ، امیروالا نقاشی میکشه . آهنگ از رضا یزدانی میزارم. و امیروالا اولین کسی ِ که وقتی میشنونه میگه این آهنگ قشنگه :)
یک شنبه ی هفته ی پیش امیرحافظ دندون دراورد. دوتا با هم . از جشن دندونی و اینها هیچ وقت خوشم نیومده! ولی هوس میکنم یه کیک و جشن کوچولو واسه خودمون چهارتا راه بندازم و عکس های خوبی بگیرم، حالا که تمرین های توربوماشین رو تحویل دادم و کامپوزیت هم کاری برای انجام ندارم و فقط میمونه پروژه که کلی کار واسش دارم و لی تمرکزم روی آزمون ارشد ، هرچند زمان خیلی خیلی کمی واسش دارم!
دیروز رفتم دانشگاه. برای کارآموزی و صحبت با استادم که نمیتونم کلاسش رو برم. وارد خیابان دانشگاه که شدیم غلغله بود و از جلو و عقب ماشینمون دختر و پسرها با تیپ های عجیب غریب رد میشدن. پارک روبرو دانشگاه که همیشه به جز دوتا پسر که روی نیمکت نشسته بودن و سیگار میکشیدن کسی نبود مثل یه حراجی بزرگ پر از دختر و پسر بودکه فرصت نمیشد حتی یا یه نگاه از بین همه اشون عبور کرد. دم در اصلی پیاده شدم. امیرحافظ و امیروالا توی ماشین خواب بودن.
تفاوت دخترهای بیرون و داخل دانشگاه مقنعه ایی گل و گشادی بود که پوشیده بودن. یاد حراست دانشگاه دوران جوانی ام افتادم. اون روزها من چادر میپوشیدم. یک بار که از دم حراست رد شدم خانمی صدام کرد. رفتم داخل. گفت رنگ کفش هات زننده است. نگاهی به کفشهای صورتی ام انداختم و ترسیدم. گفت دیگه اینها رو واسه دانشگاه نپوش . چشم گفتم و اومدم بیرون. گفت چون موردی نداشتی تا حالا این دفعه اشکالی نداره ولی تکرار نشه !
یاد اون مرد جوان که با ریش های یک دست مشکی که توی دانشگاه می چرخید و اگه دختر و پسری رو که بافاصله ایستاده بودن و حرف میزدن رو میدید سریع موتور رو نگه میداشت و با بیسیم ایی که از کمر باز میکرد و دست میگرفت میرفت سمتشون. ولی دیروز توی دانشگاه وقتی میدیدم دختر غمگینی روی پله های دانشگاه نشسته و پسری که زیر بغل پیرهن چهارخونه اییش خیس عرق بود و دست انداخته بود دور گردن دختر برای دلجویی . و دختر و پسرهایی که خیلی رسمی وقتی به همدیگه میرسیدن ،دست میدادن... مقایسه تصویر من از دانشگاه با چیزی که الان میدیدم خیلی فرق داشت.
با کلی استرس که دیر شده و کلی معلومات از شرکت کارآموزی رفتم دفتر استاد مورد نظر، چند دقیقه ایی منتظر موندم تا اومد. بدون هیچ سوالی دوتا فرم رو گرفت سریع امضا کرد و گفت به سلامت.
نفس راحتی کشیدم و رفتم جایی که به اصطلاح دفتر ارتباط با صنعت بود ولی کتابخانه بود. خانم مسئول در حال دراوردن قابلمه ی غذا بود گفت کارت چیه . گفتم . گفت وایسا الان میام. منتظر شدم تجهیزات نهارش رو آماده کنه و بیاد . گفتی سی دی هم اوردی ؟ گفتم نه . باید میرفتم انتشارات و ۴۰ هزار تومن برای ریختن اسکن فرم روی سی دی هزینه میدادم و برمیگشتم. وقتی برگشتم خانم مسئول در حال نهار خوردن بود. نمیدونم کلا بی حوصله بود یا از اینکه من وسط کارهای نهارش مدام ازش سوال میکردمبی حوصله شده بود.
بعد از اون رفتم دم در کلاسی که استادم قرار بود بیاد . وقتی شرایطم رو گفت انگار که همه چیز خیلی عادیه گفت باشه دوهفته یه بار کلاس ها رو بیا ، دوباره شرایطم رو توضیح دادم شاید متوجه بشه دوهفته یه بار با دوتا بچه از تبریز به تهران اومدن خیلی راحت نیست. ولی تاثیری نداشت. گفتم باهاش قبلا کلاس داشتم ۱۸ شدم و روند کلاس رو میدونم و ... بالاخره راضی شد و گفت هر هفته جزوه از بچه ها بگیر و خلاصه ی کلاس رو با ویس بفرست اگه قابل قبول بود نیا .
+ دیشب برگشتیم خونه. همسرم رفت شیفت . شام نودالیت خوردیم و رفتیم بخوابیم. امیرحافظ رو خوابوندم . با امیروالا رفتیم روی تخت اش . واسش کتاب خوندم ولی هنوز خوابش نمیومد. چون 2 ساعتی توی مسیر خوابیده بود. گفتم حالا تو واسم قصه بگو. وسط قصه گفتنش داشت خوابم می برد. از طرفی هم فکرم پیش امیرحافظ بود که نکنه اینجا خوابم ببره و اون گریه بیافته و من نفهمم. به امیروالا گفتم من میرم تو اتاق مامان بابا بخوابم. گف منم میام. شب هایی که همسرم شیفته اصراری به تنهایی توی اتاق خودش خوابیدن ندارم. اومد پیشم. به قصه گفتنش ادامه داد و مثل من که هر شب نوازشش میکردم. با دست های کوچیکش صورتم و دست هام رو نوازش میکرد. و من سرشار از عشق میشدم و به این فکر میکردم چقدر رفتارهای کوچیک و بزرگ ما تا عمق وجود بچه ها نفوذ میکنه!
عکس نوشت : از تهران که برمیگشتیم با اصرار های من و علیرغم میل باطنی همسرم (چون اعتقاد داشت دیر میشه بریم ) رفتیم باراجین (قزوین) . صبحانه خوردیم و دوباره راه افتادیم. هوا خیلی خنک و دلچسب و گرد و خاک هم خیلی خیلی کم بود . ولی تصور من از باراجین خیلی سر سبز تر بود. ولی آرامش عجیبی داشت . وسط های صبحانه به همسرم گفتم حواسمون نبود ماه رمضونه ! (خودمون مسافر بودیم و خب روزه نبودیم ) همسرم گفت نگران نباش هیچ کس اینجا روزه نیست! و خب راست میگفت وقتی از پارک می اومدیم بیرون توی مسیر بودن خیلی ها که مشغول صبحانه خوردن بودن.
کتاب "عادت میکنیم " رو می خونم البته برای بار دوم. هر بار بعد از خوندن کتاب های زویا پیرزاد حس میکنم چقدر دوست داشتم من هم نویسنده باشم.فکر میکنم که دیر شده برای نویسنده شدن. ولی می فهمم نویسنده این کتاب رو حدود 50 سالگی اش چاپ کرده . با خودم فکر میکنم پس هنوز 20 سال وقت دارم تا به رویای همیشگی ام برسم. پس این روزها حین خوندن کتاب رویای همیشگی ام رو در سر می پرورونم. یادمه حتی دوم دبیرستان یک رمان هم نوشتم. پرینت گرفتم و به چند نفری دادم و بازخوردهای خیلی مثبتی گرفتم. هرچند الان که خیلی پخته تر از اون روزها شدم میدونم موضوع داستان چقدر آبکی بود و بیشتر شبیه سریال های شبکه 2 خصوصا بعد از افطار بود. حتی دست نویس ها رو تا چند سال پیش نگه داشتم و کم کم تبدیل شدن به ضربه گیر برای اسباب کشی !
پسر ها رو به زحمت خواباندم . در حالی که امیرحافظ روی پاهام بود و با دست چپ کمر امیروالا رو نوازش میکردم و با دست راست کتاب دستم بود و میخواندم. شاید 5-6 ساعت برای خواندن این کتاب کافی باشد ولی من شاید یک هفته است که دست گرفتم بخوانم. بچه ها که میخوابند لپ تاپ رو باز میکنم تا پاورپوینت پروژه رو تکمیل کنم ولی یک آهنگ از رضا یزدانی پخش میکنم و دلم میخواد که بنویسم.
دیروز یکی دونفر از دوست های اینستاگرام را پاک کردم. کسی که وقتی کارت گیر افتاده و قراره خبرت کند و هیچ وقت خبری ازش نمیشود حتی خبر این که نشد ، نتونستم ، یادم رفت !! به چه دردی میخورد ؟ فقط برای اینکه هر بار که عکسی میگذارند یادت بیاندازند که ما رفیق نیستیم ! در عوضش پسر دایی ام رو که 6 سال ازم کوچکتره فالو میکنم. به خاطر حس دلتنگی به فامیلی که ازشان دورم . بماند که نزدیک شویم فامیل هم پر است از آدمهایی رفیق نما ! همین چند روز پیش بعد از کلی کلنجار که حسش نیست و اینها زنگ زدم به عمه وسطیه برای تبریک عید . آنقدر سرد و تحویل نگرفت که از زنگ زدن به سایر عمه ها و عمو ها منصرف شدم! بماند که بعداً فهمیدم عمه وسطیه برای عید حتی به بابام زنگ نزده و چرایش را هیچ وقت مامانم نمیگوید که غیبت نشود و همیشه میگوید من خبر ندارم . و من میدانم که کامل خبر دارد.
+ فکر کردم اسم کتابی که مینوسم یادداشت های یک خانم مهندس باشد. بعد فکر کردم که با یه سرچ ساده به وب لاگم میرسند و همه ی زیر و بم زندگی ام میرود روی هوا :))
+ تبریز شهر جالبیه برای زندگی کردن. رانندگی ها افتضاح ولی آرام ! انگار همه عادت کردند به این شرایط و اعتراضی هم ندارند. خیلی بوق نمیزنند و باهم دعوا ندارند. مردم به شدت دنبال تفریحات خوردنی. هرجا که اسمی در کرده باشد صف است. نانوایی ها هم همیشه صف است. آدم ها اینجا اکثرا اتو کشیده و کفش واکس زده اند و خانم ها با یک عالمه مژه و ابرو های فیبروز و میکرو و این داستان ها ! فکر میکنم چند سال زندگی اینجا بهمان خوش بگذرد.
قرار بود آخر هفته هم دو روزی برویم رشت که احتمالا منتفی میشود. چند شهر دیگه هم بروم به جرات میتونم بگم با همه ی ایرانی ها همشهری هستم.
+نمیدونم به اندازه ی 4 سال پیش شاید مادر خوبی نباشم. خیلی بی حوصله تر از اون روزهام . از بزرگ شدن امیرحافظ هیچ جا ننوشتم و ذوق زده نمیشم. کمر درد و دست درد نمیزاره خیلی بغلش کنم. کارهای زیاد خونه و امیروالا که بیشتر از همیشه نیاز به توجه داره! خیلی شب ها گریه کردم از اینکه مادر بدی هستم . از اینکه برای امیرحافظ اونطور که برای امیروالا وقت و عشق گذاشتم ، نذاشتم. از اینکه تا حالا ننوشتم چقدر پسرکم تلاش میکنه سینه خیز بره و موقع غذا دادن بهش همیشه خودش دوست داره قاشق رو دهنش بزاره ، از اینکه چقدر خوش اخلاقه ، از اینکه چقدر خوب به اسمش واکنش نشون میده و میخنده ...