یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

بوی کتاب


یک شنبه 

چایی میریزم و به هوای دو روز پیش که توی تراس چایی ام رو میخوردم تا گرمای چایی توی هوای سرد بیشتر بهم بچسبه ، چایی و رولت خامه ایی رو میبرم توی تراس . هوا خیلی سرده . زیر نور چراغ  کوچه چند تا دونه ی ریز سفید میبینم..‌. یعنی هنوز یک ماه مونده به دی،  زمستان شروع شده. شاید ۱۰ ثانیه هم نمی تونم بمونم و برمیگردم توی خونه. لای جزوه و برگه هام چایی رو هم سر میکشم. دست و دلم به خوندن نمیره و بعد از مدت ها وقتم رو با گوشی حروم میکنم که صدای گریه یارا بلند میشه. میخوابونمش و هر دوشون رو چک میکنم الهی شکر تب ندارن. یاد شیرین کاری های یارا قبل از خوابش می‌افتم و ناخودآگاه توی تاریکی اتاق به خودم و زندگی ام لبخند میزنم  . والا  بلند میشه روی تخت میشینه و منو که میبینه ناله ایی میکنه و می‌خوابه.  این یعنی به نوازش من احتیاج داره. بالای سرش میشینم و دستمو لای موهاش میبرم و نوازشش میکنم. صدای برگه زدن درس خوندن همسرم و نفس های یارا سکوت اتاق رو میشکنه.

فکرها عین یک مرکز پر ترافیک از همه طرف به سمت مغزم حرکت میکنن و توی اون شلوغی تفکیک حق تقدم خیلی سخت میشه. 

سه شنبه

همسرم که امد،  عجله ایی دوتا لقمه از نیمرویی که واسه همه پخته بودم رو خوردم ، ترول ماگ رو از چایی پرکردم و راه افتادم، هوا خیلی سرد بود ، دماسنج ماشین هم با نشون دادن -۲ درجه تایید می‌کرد که دیگه لباس های پاییزه من جوابگو نیست.  با خودم فکر میکنم باید در اولین فرصت کاپشن بخرم یا اولین پولی که دستم رسید.

استاد سر کلاس بود ، کوئیز گرفت ، برخلاف اصرار های ما که بلد نبودیم. چون جلسه پیش نبودم و سوال از جلسه قبل بود واسه همین نمیتونستم خوب بنویسم. با این حال نصف سوال رو نوشتم و در نظر خودم رضایت بخش بود. بعد از کلاس دوم رفتم سایت. که البته اینجا به سایت میگن خدمات ماشینی! یکسری کلمات هست که من فقط اینجا شنیدم. 

میخواستم جزوه و کتاب دانلود کنم و همونجا پرینت کنم. ولی دیدم چیزی که میخوام نیست. رفتم کتابخونه یکم گشتم ولی چون نمیدونستم چطوریه کتاب مورد نظرمو پیدا نکردم. ولی حس کتابخونه همیشه من رو سر شوق میاره ، چنان شعف و ذوقی کل وجودم رو میگیره که تا ساعت ها انرژی دارم بی وقفه کار کنم‌ و درس بخونم . رفتم سلف بدو بدو نهار خوردم و رفتم سمت دانشکده.دیر شده بود . یکی از بچه ها زنگ زد که نیا میخوایم کلاس رو کنسل کنیم . نشستم توی سالن مطالعه . استاد اومد ۱۰ دقیقه ایی توی کلاس نشست و رفت . بچه ها اومدن ، عذاب وجدان داشتن که کلاس رو کنسل کردن.  قرار شد بریم به استاد بگیم اومدیم ، یکی از پسرها گفت برای چی بریم ؟ گفتم از صبح همه کلاس ها رو رفتین کنسل کردن این کلاس اصلا معنی نداره ! قرار شد من برم پیش استاد ... رفتم و استاد به شدت عصبانی بود ، گفت منتظر عواقب کارتون باشید ! گفتم من دیر رسیدم استاد ، بچه ها هم الان توی کلاس هستن . گفت شما دیر رسیدی ، بقیه هم دیر رسیدن ؟ بچه ها هر کدوم اومدن و استاد با دیدن بچه ها بیشتر عصبانی شد و گفت نمیاد سر کلاس . و توجیه های مارو اصلا قبول نمیکرد. 

ناراحت شدم از این موضوع چون استاد حق داشت ، جلسه پیش که من غایب بودم به بچه ها تاکید کرده بود بیاین و می‌گفت شما به من بی احترامی کردید. تصمیم گرفتم که جلسه ی دیگه قبل از کلاس باهاش حرف بزنم ، چون استاد خوب و دلسوزی هست . و واقعا از ناراحت شدنش ناراحت شدم.

دوباره رفتم کتابخونه اینبار میدونستم چی کار کنم‌. اول توی سیستم سرچ کردم و محدوده ی کتاب رو پیدا کردم. بعد رفتم توی کتابخونه لابه لای کتاب‌ها،  کتاب هایی که میخواستم رو انتخاب کردم. ۸ تا کتاب برداشتم . ۴ تاشو گذاشتم توی کوله ام و ۴ تای دیگه دستم گرفتم. 

چشمم به کتاب هام بود و هوای ابری و برگ هایی زرد و نارنجی که رو چمن های یخ زده ریخته بودن. آهنگ فرانسوی  و جاده و من که عاشق رانندگی هستم ، همه چیز برای عالی بودن حالن فراهم بود.اونقدر حالم خوب بود که کل خوشبختی واسم همون لحظه بود.توی راه از مغازه ی همیشگی ویفر همیشگی رو خریدم. فروشنده بعد از گفتن چندتا کلمه ترکی خندید و گفت ببخشید یادم میره شما فارس هستید‌ . گفتم در حد این چندتا کلمه متوجه میشم . گفتم ویفر ها رو همون قیمت قبل حساب کنید. خندید و قبول کرد.

رسیدم خونه . دلم واسه بچه ها تنگ شده بود. پر از انرژی بودم. همسرم چایی دم کرده بود و با ویفر ها خوردیم. میخواست بخوابه. خسته بود از نگه داشتن بچه ها‌ . گفتم نخواب باهم حرف بزنیم.

فنجون های چایی امون رو هی پر کردیم و هی حرف زدیم ....

شب تا ساعت ۲ بیدار بودم و درس خوندم.  یارا به شدت خر خر می‌کرد در حدی که ۵ دقیقه یک بار بیدار میشد و به شدت گریه میکرد. نمیدونم این خر خر ها میتونه نگران کننده باشه یانه ! توی اینترنت خوندم ممکنه به دلیل بزرگ بودن لوزه سوم باشه... امیدوارم که این طور نباشه. آنتی بیوتیک که تموم بشه دوباره میبرمشون دکتر 


والا نوشت : امروز صبح قبل از رفتن به والا یه سیب دادم که بخوره. با اینکه نمیخواست ولی با کلی ترفند و صحبت خورد‌ . خورد ولی کلی غر زد .بعد از ظهر که اومدم صحبت موضوعی شد که والا با ذوق گفت یعنی دیگه لازم نیست صبح ها سیب بخورم ؟؟

 همسرم میگفت امروز صبح می‌گفت خدا روشکر که مامان نیست. گفتم چرا ؟ گفت آخه منو کشت اینقدر بهم سیب داد :))

فکر نمیکردم یه سیب خوردن اینقدر اذیتش کرده باشه.

پ.ن : این چند وقت خیلی خسته شدم ، سعی میکنم کمتر از حال بدم بنویسم ولی اینجا یکی از پناه های روزهای سختمه.  و البته ثبت شدن این روزها به خودم در آینده خیلی کمک میکنه. 

و با خوندن کامنت های خصوصی و عمومی اتون از ذوق اشک ریختم که چقدر خوبه که اینجا هست و شما رو دارم. 

فصل امتحانات

وقتی کم مینویسم یعنی زندگی روی مود پایینه واسم. شاید حالم خوب باشه ولی دارم تلاش می‌کنم که خوب باشم ذاتا حالم مثبت نیست. برای همین اصلا دستم به نوشتن نمیره. بیشتر از یک ماهه درگیر بیماری هستیم و این موضوع خودش به قدری سخت بود که واقعا خسته امون کنه. الان با گذشت بیشتر از یک ماه از مریضی هنوز سرفه های خشن و زیاد و گرفتگی صدا شده روتین زندگی ام‌ با وجود مصرف دو هفته ایی دارو و اسپری و کورتون های قوی. یارا  یک سال و سه ماهه شد و من هنوز نتو نستم واکسن  یک سالگی اش رو بزنم. علاوه بر این امتحانات پشت سرهم و  سنگین که نتیجه اش میشه کم خوابی و استراحت کم یا بهتر بگم روزهای بدون استراحت. و والا یی که هنوز رفتنش به پیش دبستانی کلی حکایت و داستان داره‌ و هر بار از اینکه میفهمم سر کلاس نمیره و اونجا الکی برای خودش می چرخه کلی حالم بد میشه و تا شب فقط خود خوری میکنم و دنبال راهکار میگردم و وقتی یادم می افته ۲۰ میلیون پول دادم که والا فقط بخواد پله ها رو بالا پایین بره بیشتر کلافه ام میکنه. 

و بحران هایی که با گذر از ۵ سالگی اش باید تجربه کرد و این بحران ها وقتی مضاعف میشه که یه کوچولوی یک ساله هم باشه .‌‌ و صبح تا شب کل انرژی ام رو باید بزارم برای خنثی سازی غیر مستقیم عملیات های انتحاری.

امتحان های میانترم به جز یکی اصلا اون چیزی که میخواستم نشد‌ . ریاضی مهندسی جلسه بعد از امتحان اومد سر کلاس و اصلا درس نداد و کلی نصحیت کرد و البته عصبانی بود‌. می‌گفت برگه ها رو دیدم و خیلی اوضاعتون خراب بود با این رویه قول میدم ۸۰ ٪ کلاس می‌افتین. بعد از کلاس رفتم پیشش. چون استاد راهنمای من همین استاده. از شرایطم واسش گفتم و اون هم درک کرد. گفت تا همسرت امتحان جامع رو میده شما اگه تونستی خودتو برسونی بهتر اگه نشد یکی از درسها رو حذف میکنیم یا در نهایت حذف ترم کن چون معدل خیلی مهمه و نباید معدلت بیاد پایین. برای بچه ها هم بهم دکتر معرفی کرد . وقتی بهش گفتم شهرمون هیچ کس رو نداریم و بالطبع با هیچ کس هم در ارتباط نیستیم جا خورد و گفت میتونی روی من حساب کنی . خیلی حس خوبی بود .

خوب نشدن امتحانات طبیعی بود. چون من خیلی کم میتونستم درس بخونم. برای جبرانش مجبور شدم سه روز آخر رو خیلی کم بخوابم . شاید در سه شب فقط مجموعا ۹ ساعت خوابیدم و همین هم خیلی بد شد چون سر جلسه امتحان واقعا نمیفهمیدم چی به چیه! امتحان های میانترم حسابی بهم تلنگر زد اینکه باید خیلی خیلی بیشتر درس بخونم. هر سه تا استاد گفتن امتحانهاتون افتضاح بود و به نفعمون هست مجدد یا تکرار بشه یا واسه پایانترم حدف نشه . 

در ادامه تبریز شناسی:

کله پاچه اینجا چیزی به اسم بناگوش نداره و گویا همه‌ی قسمت ها رو جدا جدا می‌پزن. و این برای من که تو کل کله پاچه عاشق بنا گوش هستم شکست عشقی سختی بود.یه چیز دیگه دارن به اسم دامار که من نمیدونم دقیقا چیه!

شیرینی های به شدت خوشمزه اینجا زیاده. باقلوا که عالیه و چیزی که من بیشتر از باقلوا دوست دارم سوتلاوا است. یه چیزی مثل باقلوا با طعم خامه است . چون سوت به معنی شیر هست . لاوا رو نمیدونم. مثلا یه مارک لبنیات به اسم سوتچی لر ‌ فکر کنم یه چیزی تومایه ها شیر فروش معنی بده. 

توی جمع ترک ها که باشی حتما باهم ترکی حرف میزنن حتی اگه بدونن تو فارسی و متوجه نمیشی بازهم ترکی حرف میزنن. اوایل ناراحت میشدم از این موضوع ، خب بالاخره وقتی یه نفر توی جمع باشه درسته که به احترام اون طوری حرف بزنیم که متوجه بشه. ولی واقعا دست خودشون نیست. فرض کنید شما بخواین انگلیسی حرف بزنین چقدر مغز آدم خسته میشه. اینها هم همینطوره فارسی حرف زدن حسابی ازشون انرژی میگیره و هیچ دلیل دیگه ایی نداره. یادمه قبل از اینکه بیایم اینجا از خیلی ها شنیده بودم (پیشاپیش ببخشید فقط نقل قوله ) تبریزی ها خیلی بد جنس هستن ترکی حرف میزنن که تو نفهمی. ولی واقعا اینطور نیست.

و موضوع دیگه اینکه خانم ها اینجا خیلی فعال هستن. یک جور هایی فکر میکنم مدیریت همه چیز دست خانم هاست و خب طبیعتا باید خانم های قوی ایی داشته باشن که مسئولیت خیلی چیزها رو به دوش بکشه.  و البته مردهای نجیب و آرومی دارن و چیزی که من حس کردم بیشتر از خیلی جاهای دیگه زن و مرد کنار هم هستن. 

از تاریخ پست معلومه که چند وقته دارم مینویسم تا بالاخره یه پست کامل ازش بیرون بیاد .(۹ آذر)

خداحافظ شهر کوچک

خیلی دوست دارم از لحظه لحظه روزهایم بنویسم . اما صبح تا بعد از ظهر سرکارم و بعدش هم آشپزی و لابه لایش جمع وجور کردن وسایل برای اسباب کشی . شب ها هم زودتر از 11:30 نمی توانم بخوابم . البته باز هم میدانم لابه لای کار هایم فرصت نوشتن دارم اما لپ تاپ همیشه مشغول است و همسرم شدیداً درگیر پایان نامه اش است و باید تا شهریور کارهایش را تمام کند تا انشالله شهریور دفاع کند. (ضرب المثلی هست که می گویدسپلشت آید و زن زاید و  مهمان عزیزت برسد دقیقاً حال این روزهای ماست :))  )

از اینکه از این شهر کوچک میرویم بی نهایت خوشحالم ، خصوصاً که به خانه و محله ایی برمیگردم که یک سال زندگی آنجا برایم جزو بهترین روزهایم بود و احساس عشق و آرامش در آن خانه با همه ی خاطرات تلخ و شیرینش آنقدر برایم پر رنگ بود که بعد از دوسال هنوز یکسری از حال و هوایش که شاید برای خیلی ها عادی باشد ، برایم بوی عشق دارد. مثل اولین باری که ماشین لباسشویی ام را روشن کردم و لباس ها را پهن کردم و بعد از ظهرش بوی تمیزی و نور غروب آفتاب از لابه لای دیوار مشبک تراس روی لباس ها افتاده بود و لبخند من از شدت ذوق قابل کنترل نبود. اولین باری که دوستهایم آمدند خانه ام و محبوبه گفت بوی قرمه سبزی ات از پایین پله ها می آمد و سرمست شدم از لذت. وقتی هنوز دوستهایم میگویند در حسرت کیک ات که نتوانستیم بخوریم مانده ایم آنقدر که چیز پخته بودی و ما دیگر جا نداشتیم. عیدی که با همسرم آلکور خریدیم و کابینت های جیگری رنگ و زشت آشپزخانه را صفا دادیم ، کف پوش هایی که با پدر و مادرم از فروشگاهی که همسرم با کلی پرس و جو بهش رسیده بود را از  سهروردی خریدیم ، و وقتی به فروشنده گفتم همسرم آمده بود ... سریع گفت همان آقایی که قدش خیلی بلند بود ؟ :)) این مشخصه ی بارز همسر من است. حتی وقتی برای پروژه ام پیش یکی از استادهایی که همسرم هم با ایشان کلاس داشت می رفتم و گفتم همسرم شاگرد شما بوده و معرفی کردم ، گفت آهان همونی که قدش بلنده . و من تایید کردم و استاد دوباره گفت که خیلی خیلی قدش بلنده :))

یادم هست روزهایی که به این شهر می خواستیم بیایم هم خیلی خوشحال بودم و وقتی برادر شوهرم نامحسوس میخواست به من بفهماند که غربت توی شهر بی امکانات سخت است من لبخند می زدم و میگفتم من هرجایی که بخواهم بروم آنجا را دوست خواهم داشت. و همین طور هم بود. خیلی از بعد از ظهر ها آبجوش برمیداشتم و با همسرم میرفتیم پیاده روی و بعد توی پارک می نشستیم چایی یا کاپوچینو میخوردیم و کلی کیف میکردیم. گاهی هم از سوپر مارکت روبروی پارک آنقدر چپیس و پفک و تخمه میخریدیم که نمی رسیدیم همه اش را بخوریم. شام را توی حیاط میخوردیم و من با حوصله میز را می چیدم  و از لحظه لحظه هایمان با دوربین جدیدم عکس میگرفتم و تمام زندگی و لذت هایش برایم همین بود.صبح سوار اتوبوس میشدم و بعد از دوساعت میرسیدم به آموزشگاه و با علاقه سر کلاس دکوراسیون داخلی می نشستم و تغییراتی که یاد میگرفتم در خانه اعمال میکردم و همه هم این تغییرات را تحسین میکردند.با پتینه کاری آشنا شدم و روزهایم را با این کارهای هنری شب میکردم و از هنرمند بودنم لذت می بردم و حتی وقتی گردن درد میگرفتم از بس سرم پایین بود لذت میبردم. 

ولی این روزها واقعاً این شهر دلم را زده و همه ی روزها و خاطرات خوبم در اینجا با یک پایان تلخ به انتها میرسد. از اینکه این همه خانه دیدیم برای کرایه و مردمش اینطور بی انصاف بودند ، از اینکه برخورد صاحب خانه اینقدر با ما بد بود ذهنیت مثبت ام از این شهر و مردم تغییر کرد و الآن لحظه ها را میشمارم برای رفتن از این شهری که حتی با پایان بدش نمی توانم فراموش کنم که خاطرات خیلی خوبی را اینجا داشتم. شاید هم حال و هوای بارداری ام باشد و بعدش که حالم خوب شد دلم برای اینجا تنگ شود. حداقل مطمئنم دلم برای بوی نان تازه که صبح و بعد از ظهر در حیاط خانه می پیچید و هر وقت میخواستیم نان تازه سر سفره یمان بود تنگ میشود( نان بربری درست کنار خانه یمان بود و نان سنگک هم حدود 2-3 دقیقه با خانه یمان فاصله داشت)

پ.ن1: همیشه خیال میکردم حال آدم همه اش  دست خودش است. ولی بعضی وقت ها نمی شود خوب بود . واقعاً نمی شود. افسردگی بارداری برایم غیر منطقی بود . تا اینکه یک جورهایی خودم بهش دچار شدم. یک هفته ایی حال خیلی بدی داشتم و آن قدر از دست همسرم دلخور بودم که حتی سرکار هم بی اختیار گریه میکردم . خیلی تلاش میکردم به خاطر پسرکم ناراحت نباشم و گریه نکنم ولی نمیشد. همسرم کلافه میشد از حال من چون عادت نداشت من را اینطور ببیند و پیش خودش مدام میگفت ما که بدتر از این ناراحتی ها را با هم داشتیم ولی خانم مهندس سریع کوتاه می آمد و همه چیز خوب میشد ، اینبار که من خیلی هم کار بدی نکردم چرا اینقدر کشش میدهد! با همسرم خیلی حرف زدم حتی برایش نامه نوشتم ، از دلخوری هایم ،از بی توجهی هایش ،  از حال و هوایم ، از نیازهایم ، از اینکه از او چه می خواهم و ... و آخر هفته اش که به شهرمان برگشتیم و خانواده ام را دیدم کمی حالم بهتر شد و وقتی همسرم من را به یک کافه ی زیبا برد تا این یک هفته را از دلم در بیاورد حالم خیلی بهتر شد. بماند که فردایش با خواهرهایم به رستوران رفتیم و سر یک موضوعی باز همسرم کاری کرد که من شدیداً دلخور شدم اما اینبار حال خودم بهتر بود و خیلی زود فراموش شد.

پ.ن2: پدر و مادرم جمعه ی هفته ی پیش عازم مکه شدند و واقعاً جای خالیشان شدیداً احساس می شود و از خدا میخواهم به سلامتی برگردند . خواهرهایم آش پشت پا پختند و از جایی که من نمی توانستم بروم و شدیداً دلم به هوس آش افتاده بود خودم برای خودم آش پختم :)) و فردایش بردم سر کار و به همکارها هم دادم. 

پ.ن 3: کمی از خانواده ی همسرم دلگیرم چون با وجود اینکه میدانند پدر و مادرم مکه هستند و خودم باردار و شاغل و اسباب کشی هم دارم ، حتی یک بار هم بهم زنگ نزدند... به جایش خواهر شوهرم دیشب میگوید فردا خانه هستید ما بیایم برای دخترم انتخاب رشته بکنید ؟! من هم گفتم حداقل بگذارید جمعه بیاید که ما هم سر کار نباشیم و سر فرصت برایش انتخاب رشته بکنیم! از آن طرف هم یکی از جاری هایم شدیداً سرسنگین شده است که چرا برای تولدش بهش زنگ نزدم و توی اینترنت بهش تبریک گفتم!! نمیدانم شاید من این روزها کمی حساس شدم ولی خیلی از دستشان دلگیرم ....

عکس نوشت: عکس فوق مربوط به دوسال پیش ، همین روزها ... روزهای اول که به این خانه آمده بودیم.

فکر مهار نشدنی


یکی از هدیه های دوست داشتنی تولدم که یک هفته زودتر گرفتم :)

برویم ادامه ی ماجرا 
ادامه مطلب ...