برداشت اول :
از روزی که کتاب عادت میکنیم زویا پیرزاد رو خوندم دلم میخواست خونه ایی داشته باشم که آشپزخونه اش هره داشته باشه، (هر چند هیچ وقت نفهمیدم هره دقیقا چیه) اونوقت روی هره گلدان گلهای نخودی که تا به حال ندیده بودم بزارم .
نمیدونم چندسال طول کشید تا آشپزخونه ی قدیمی اینجا با طاقچه های پهنی که حسابی میشد روشون گلدان گذاشت نصیبم شد، ولی میدونم که از روزی که به این خانه آمدیم یک سال و هفت ماه گذشت تا گل نخودی کاشتم.
ولی هنوز خیلی از شور و گرمای آشپزخانه ی کتاب عادت میکنیم خبری نیست. کسی نیست که سرزده بیاید و پشت میزنهارخوری درحالی که من نهار آماده میکنم چایی بنوشد و از عمه خانم و خانم همسایه حرف بزند. کسی نیست که عصرانه کیک توت فرنگی بپزم و باچایی بخوریم و تا غروب خورشید حرف برای زدن داشته باشیم.
این روزها زندگی ام بیش از حد خالی از آدم ها شده . گاهی دلم برای آن روز ساعت ۸ صبح که سید زنگ خانه یمان را زد و برایمان نان سنگک آورد تنگ شده . حالا وقتی بشنوی که مادر و برادرها و خواهر همسر باهم سفر میروند و شمال میروند و حتی عازم کربلایی میشوند که پروازشان کنسل میشود و سراغی از روزهای تنهایی ما نمیگیرند بیشتر دلتنگ می شوی.
برداشت دوم:
مامان ببخشید، دیگه کاری ندارم که درس بخونی.
-میدونم مامان ، نیازی به عذرخواهی نیست من خوابم میاد.
-مامانم ببخشید، نخواب
-پسر عزیزم من خوابم میاد، اصلا کاری به شما ندارم.خودم خسته ام.
-میدونم میخوای مثل یارا من رو بخوابونی و بعد خودت بیدار بشی درس بخونی.
بعد از کلی حرف زدن با مامانم میگم راستی نتایج دکتری اومد.خیلی خونسرد میگه واسه خودت یا همسرت؟ فکر میکنم همسرم برای چی؟ میگم دکتری قبول شدم. خیلی سرد میگه به سلامتی.میگم چقدر خوشحال شدین و بلند بلند میخندم. خنده اش میگیره و میگه دلم برای بچه هات می سوزه. اونها واجب ترن.
مادر من دبیر ریاضی بازنشته است که بیش تر از ریاضی در کلاس هاش از اخلاق با بچه ها میگفت و همیشه اول سال به همه ی بچه ها میگفت مشخصات کل خانواده رو بنویسن و اگر مشکلی دارن هم بنویسن و کل سال درگیر حل کردن مشکلات دانش آموزانش بود. از اعتیاد پدر گرفته تا مشکلات اخلاقی خوده دانش آموز. و الان که شاید 20 سال از اون روزها میگذره میگه پشیمونم و پول در اوردن ارزش نداشت شما رو تنها بگذارم.
ولی این تنهایی باعث شد ما دخترهای مستقلی بار بیایم که هیچ وقت فکر نکردیم زندگی بهتر را باید روی شونه های کس دیگه ایی بسازیم.
من هیچ وقت از اینکه پدر و مادرم مدرسه بودن و به کارهای ما رسیدگی نمی کردن رو مشکلی ندیدم و از استقلالی که داشتم همیشه لذت بردم. گاهی حتی جسور بودم و کارهایی کردم که از نظر خیلی ها منطقی نبود.
شاید این روزها دکتری قبول شدن و یا کلی بگیم موفقیت یه چیز عادی شده. به لطف دنیای مجازی که ما از آخرین وعده ی غذایی بلاگری که هزاران کیلومتر ازمون فاصله داره هم با خبریم،دیدن دکتر و مهندس شدن ، پولدار و مشهور شدن ، موفق شدن و هر اتفاق دیگه ایی شده جزو روزمرگی هامون. خیلی راحت عکس دوستم رو که در یکی از دانشگاه های کانادا از تز دکتریش دفاع کرده رو لایک میکنم و تمام. دیگه عادی شده که فکر نکنم با چه مشقتی فرانسوی رو مسلط شده و با سرمای و تنهایی کبک کنار اومده تا به این لحظه با یک دنیا شیرینی برسه.
و حالا چقدر سخت تر میشه اینکه اطرافیانت و چه بدتر نزدیکان عزیزت، هم از دیدن موفقیت یه لبخند تلخ هم نزنن و باز بخواهم از اتفاقات ریز و درشت زندگی ام لذت ببرم.
وشما شاید ندونید دونه دونه کامنت های شما در این روزهایی که شاید واسم پایان افسردگی شدیدی که این مدت دچارش بودم باشه، چطور اشک رو روانه ی صورتم میکنه. میخواستم بگم ای کاش تک تک اتون رو می تونستم از پشت کامنت های زیباتون بیرون بکشم و بغل اتون کنم و باهم چایی با باقلوا بخوریم .
روزانه مینویسم تا تمرین نویسندگی کنم. من باید به زودی برای نوشتن کتابی که سال ها آرزوش رو شهر به شهر با خودمون کشوندم قدم بردارم.
عکاس: والا
وقتی گلس گوشیم شکست و دادم بهش که وقتی با، بابا میرن بیرون گلس رو عوض کنن.و با یک جعبه شیرینی خامه ایی برگشتن.
از صبح که بیدار شدم نوشتن یه گوشه ایی از مغزم رو درگیر کرده و یک چیزی در وجودم میگفت وظیفه ایی که نداری فردا صبح با ادبیات بهتر و زیباتر بنویس.
والا بعد از خوردن شام میگه :
مامان خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه
یارا بغلم میکنه و میگه :
مامان خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه
والا میگه :
مامان ما خیلی خوشبختی ایم که تو رو داریم. ممنون که با بابا ازدواج کردی.
بوی قلیان همسایه و باد خنک بهم کمک میکنه تا بغض نکنم . بغض نکنم به خاطر این روزهایی که از این همه خوشبختی خسته شده بودم و ساکت و بی حوصله نظاره گر عاشقانه هایی بودم که برام عادی شده بود.
عاشق بوی قلیانم . من رو پرت میکنه به 10-11 سال پیش. وقتی با پالتوی صورتی ام که حسابی از سرما خودم راپوشانده بودم، از شهروند شام خریدیم و رفتیم درکه توی یکی از آلاچیق ها نشستیم و شام خوردیم.
-گیلین گیلین
گوشی خیالی رو از جیبش در میاره و آروم آروم با کسی حرف میزنه. قطع میکنه و میاد سمتم. یه دستش رو به دیوار تکیه میده و یه دستش رو به پهلوش میزنه و میگه :
-مامان اینجا رو جمع و جور کن استاد ج(اسم استاد راهنمای من) الان میاد.
-برای چی میاد مامان؟
-کار داره با من
صدای شکستن تخمه و مجری که هیجان زده یا ناراحت ، نمیدانم ، خطاب به یکی از داورها می گوید : محسن .... بازهم به اشتباه انداختی اش!
قوری را برمیدارم و برای خودم چایی میریزم. نگاه نمیکنم که "م" و والا کنار هم روبروی تلویزیون دراز کشیده اند و تخمه شکنان مسابقه خوانندگی که وقتی اولین بار دیدم درست شبیه آقای شرکت کننده برایش هیجان و استرس داشتم. ولی کم کم تبدیل شد برای فرصتی که بچه ها مشغول شوند و من به کارها ی خونه رسیدگی کنم.
دستمال را روی کابینت میکشم و از معدود شب هایی است که وقتی برق آشپرخانه را خاموش میکنم تقریبا همه جا مرتب شده است، شاید به لطف حضور مادرم باشد. پشت میز نهار خوری می نشینم و برنامه ی غذایی هفته را بازنویسی میکنم. اینکه قرار است هر روز بدانم فردا چی می پزم حس خوبی است. همسرم نگاهی میکند و اولین اعتراض را میکند. خورشت لوبیا ؟؟؟ نه !
-خب چی؟
-لوبیا پلو
-اینجا نوشتم
-عدس پلو
-اونجا نوشتم
-ای بابا
با خودم فکر میکنم 21 نوع غذا را چطور ندید و فقط همین خورشت لوبیا را دید!
برنامه را به یخچال می چسبانم. والا هم نفر دوم معتریضین است.
-پیتزا هم نوشتی؟
-نه ولی میتونی اینجا بنویسی.
مداد می آورد و آخر همین هفته کنار میرزا قاسمی پیتزا را اضافه میکند.
لوبیا ها را خیس میکنم و از این که ذهنم از چی بپزم آزاد شده ، حس آرامش دارم. شاید"م" هیچ وقت به این فکر نکند که همین چی بپزم؟ همین دوست نداشتن غذا ، همین غر ها و بد مزه شدن غذا ، چقدر خسته ام میکند و همین شد که این روزها دیگر ازم زنی مانده بود که فقط می خواستم یه چیزی پخته باشم که حتی اگر افتضاح هم شد بگویم من زحمتم را کشیده ام !
شاید اگر برنامه ی غذا نظم پیدا کند و همه عادت کنیم به این روتین من هم دوباره به آشپزی علاقمند شوم و برای خوش رنگ و لعاب شدن غذا ها بیشتر تلاش کنم.
پشت میز نهار خوری می نشینم و به لیست کارهای امروز نگاه میکنم. هیچ کدام را نمی توانم تیک بزنم . همه موکول میشود به فردا. استادم پیام میدهد که فردا ساعت 10 دانشگاه است و من فکر میکنم که باید مطالعات این چند وقته ام را جمع بندی کنم و با تسلط و اعتماد به نفس ارائه دهم. همیشه این مشکل را داشته ام که نمی توانم زحماتم را آنطور که بوده نشان دهم!
همسرم چایی به دست روی مبل می نشیند. میگویم : چایی من است.
-تنها خوری میکنی همینه
فکر میکنم چرا اینطور میشود.... چقدر دنبال عشق میگردم این روزها.... برای یک کافه دونفره که برای چند دقیقه هم که شده خیره به هم به دور از بحث های طلا گران شد و ماشین چی شد ؟ کدام وام مانده ؟ حق بیمه را دادی؟ از فلسفه ی دوست داشتن ، از اهلی کردن و از جهان هایمان حرف بزنیم.