-
آخر هفته خود را چگونه گذراندید
دوشنبه 2 تیر 1399 08:21
-
خرداد بی حادثه
جمعه 16 خرداد 1399 09:45
٣خرداد : اطرافیانم آدمهایی هستند که هیچکدام باب میل نیستن. خسته ام از معاشرت با آدمهایی که باید مدام مراقب باشم که از حرفهایم یک چیزی در نیاوردند، یا آدمهایی که در مقابل حرفهایت واکنش و مخالفت نشان میدهند و بعد همان ها را با آب و تاب با نسبت دادن به خودشان برایت تعریف میکنن، یا آدمهایی که حرفشان را غیر مستقیم یا با...
-
قرنطیه ی درست ؟
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 21:24
مادر بودن توی این روزها یکی از سخت ترین کارهاست. یه روزهایی حالم خوبه و باهم صبح تا شب کلی بازی میکنیم، آشپزی و کارهای خونه تعطیله و کل وقتم در اختیار امیروالاست، از نقاشی و خمیربازی و ماشین و توپ بازی گرفته تا پازل و کاردستی و کتاب خوندن ... ولی خب همه این ها در نهایت میشه ٤-٥ ساعت و از حداقل ٧-٨ ساعت دیگه میمونه که...
-
ابر و باروون
دوشنبه 11 فروردین 1399 23:38
٨فروردین: متاسفانه باید بگم منم از اون آدمهایی هستم که اگه قرنطیه کماکان ادامه پیدا کنم علاوه بر اضافه شدن وزنم اضافه وزن هم پیدا میکنم، هر روز میگم از فردا کم میخورم ولی این بی تحرکی و توی خونه نشستن آدم رو وادار میکنه طوری غذا بخوره که شکمش تا نوک دماغش بالا بیاد. من ناهار به قدری میخورم که شام واقعا جا ندارم واسه...
-
covid19
سهشنبه 5 فروردین 1399 21:52
به وقت ١٥ اسفند :این روزها حسابی خودم رو با زبان خوندن و باغبانی و رقص و ورزش مشغول کردم. اینطوری خیلی روحیه ی بهتری دارم و احساس میکنم امیروالا هم از تو خونه موندن خسته نمیشه.صبح ها آهنگ میذارم و با امیروالا حسابی میدوییم، و اگه خسته بشم پشت سرم ایستاده و بی وقفه میگه بدووو بدووو. چایی درست میکنم و با شکلات میریم توی...
-
داستان زندگی
دوشنبه 5 اسفند 1398 15:44
صدای یک نوزاد توی کوچه پیچیده ، پسر بور همسایه که اونروز برای فوت پدر بزرگش کل صورت خیس اش رو با پشت دست پاک میکرد، حالا تلاش میکرد در حالی که یک نوزاد بغلشه از ماشین شاسی بلند مشکی پیاده بشه ، در حالی که چشم هاش هیچ جایی جز صورت نوزاد رو نمی دید مدام میگفت :جان ؟! جان ؟ +این نوزاد برادر پسر بور داستان ِ ، یعنی نوه ی...
-
کرونا برو ...
یکشنبه 4 اسفند 1398 15:06
. ٢٨ بهمن :دیشب ساعت ٩ بود، همه کارهامونو کرده بودیم، دوش گرفته بودیم، مسجد رفته بودیم ،شام خورده بودیم ، خونه رو جمع کرده بودیم و واقعا کاری برای انجام نبود.خب من خیلی دلم میخواست مطالعه کنم یا زبان بخونم ولی با وجود امیروالا واقعا ممکن نبود. برای همین خوابیدیم که صبح زود بیدار بشیم. مثل همیشه امیروالا یک ربعی رو با...
-
ذهن آشفته
جمعه 18 بهمن 1398 20:06
نوشته شده در تاریخ ١٢ بهمن :کلاس زبان امیروالا شروع شده و دیروز روز اول ترم جدیدش بود.اول باید میرفتم کاریابی برای حضور غیاب . ساعت کاریشون از ۸/۵ تا ۱۴ بود. ولی خانم مسؤل ساعت ۱۰ دقیقه به ۹ اومد. و این ۲۰ دقیقه معطلی برای من با بچه ی کوچیک توی هوای سرد و به شدت آلوده واقعا سخت بود.برای همین بعد از کلی کلنجار های...
-
روز برفی
سهشنبه 1 بهمن 1398 20:34
این روزها خیلی حالم بهتره و امید به زندگی ام بیشتر. این رو از اونجایی میفهمم که حسابی چایی بهم چسبه :) قبلاً برای همسرم یکسری مطالب از بهبود روابط زن و شوهر ضبط میکردم و با کلی آهنگ جدید میکس اش میکردم و تحت عنوان رادیو هفته ایی یک برنامه بهش میدادم. اوایل همسرم خیلی دوست داشت ولی کار به جایی رسید که فقط آهنگ هاش رو...
-
درد هایی که تمام شد
پنجشنبه 19 دی 1398 16:38
این چند روز اینقدر خبرهای بد شنیدیم که دیگه نمیخوام اینجا تجزیه و تحلیل کنم.شهادت سردار سلیمانی،مرگ ۵۰-۶۰ نفر توی تشییع جنازه اش ،حمله ایران به پایگاه آمریکا،سقوط هواپیما درست بیخ گوش ما.صبح با شنیدن صدای انفجار از خواب پریدم...اینقدر همه مرثیه سرایی کردن که دیگه فکر میکنم واقعا کافیه تحمل این هجم از غم و ناراحتی......
-
پیشِ آرامش
چهارشنبه 27 آذر 1398 12:07
بعد از سه روز تعطیلی به خاطر آلودگی امروز دوباره رفتیم کلاس زبان، امیروالا خیلی خوب بازی میکرد و نیازی به من نداشت، لواشک میخواست ،گفتم میمونی برم بخرم و بیام گفت باشه، شاید ١٠-١٥ دقیقه رفت و برگشتم طول کشید و امیروالا خیلی اوکی بود، کارگاه امروزشون گل بازی بود، نصف کلاس رو خوب بود ولی خسته شد و مدام میومد بیرون و دست...
-
پیدا خواهم کرد
سهشنبه 26 آذر 1398 16:25
ساعت ۶/۴۵ صبح با صدای الارم گوشی بیدار میشم.پسرم ظاهرا خیلی وقته بیداره.باهم بیدار میشیم.نمازم رو میخونم.پسرم که ۲ساعتی هست بیداره دیگه خوابش گرفته و بغل من میخوابه.کارهامو میکنم و امیروالا رو بیدار میکنم.گریه میکنه.لباس هاش رو تنش میکنم.میریم بیرون.پام پیچ میخوره و پخش زمین میشم.روی جدول میشینم.خیلی سرده.بلند میشم و...
-
حال خراب
شنبه 9 آذر 1398 22:03
از اون روزی که اینترنت قطع شد یاس عجیبی کل زندگی ام رو گرفته.احساس میکنم توی ایران نمیشه امید و آرزو داشت.هوای آلوده ایی که مبحوس امون کرده توی خونه،بنزین گرونی که داشتن و نداشتن ماشین رو یکی کرده و باور اینکه آخرش هیچیه... وقتی به روزی فکر میکنم که مثل کره شمالی بشیم زندانی ِ زندانی به وسعت یک کشور هیچ انگیزه ایی...
-
گوگل جون
شنبه 9 آذر 1398 06:36
یعنی انقدر که من از دیدن دوباره google ذوق کردم مادر از دیدن بچه اش ذوق نکرد. بی اختیار بادیدنش گفتم :قربون تو گوگل جون چقدر دلم واست تنگ شده بود. خاطراتم رو دارم به انگلیسی مینویسم ولی نمی دونم تا چه حد دارم افتضاح می نویسم. یکمی حال این روزهام خوش نیست واسم دعا کنید. پ.ن:بالاخره نوشتن خاطرات انگلیسی رو به طور جدی...
-
اینترنت
جمعه 1 آذر 1398 06:51
اگه اینترنت ملی بشه خیلی افتضاح میشه.هیچ کدوم از اپلیکیشن هام دیگه قابل استفاده نیست.تبلت ام واقعا به درد نخور میشه.خدا کنه این اتفاق نیافته...
-
seesaw
شنبه 11 آبان 1398 19:54
از امروز سعی کردم به آرامش واقعی خودم برگردم، این چند روز کمی عصبی بودم و بی حوصله. دیشب خونه ی همکار همسرم دعوت بودیم ، یه پسر ٦٨ ایی و یه دختر ٧٧ ایی ، قبل از دیدنشون خیلی هضم این موضوع واسم سخت بود، به خصوص اینکه یه دختر یک ساله هم داشتن، ولی با دیدن دختر یا بهتره بگم خانم خونه کلا ذهنیت ام عوض شد و باید قبول...
-
آبریزش آبانی :)
چهارشنبه 8 آبان 1398 19:15
این چند روز به لطف تعطیلات و خونه بودن همسرم حسابی خانم خونه بودم و کلی کارهامو کردم.برای آشپزخونه پرده دوختم و حسابی آشپزخونه ام رویایی شد و همین کلی حالم رو خوب کرد. دیشب برای بار دوم در این 2 هفته ی اخیر سرما خوردم.اما اینبار شدیدتر. اما من سرماخوردگی رو دوست دارم. حتی از آبریزش هم بدم نمیاد:) فقط گلو درد خیلی حالم...
-
بارون
شنبه 4 آبان 1398 05:27
دیروز ظهرخونه ی برادرشوهر دعوت بودیم.امیروالا مشغول بازی بود و از خواب ظهر خبری نبود.برای همین تا بعد از اذان مغرب موندیم خونشون.چون به محض اینکه راه میافتادیم انقدر خوابش میومد که قطعا توی راه میخوابید،در نهایت هم من مشغول جمع کردن وسایل بودم و امیروالا رو نشوندم روی تخت که دیدم خودش خوابید.ماهم تند تند کارهامونو...
-
پاییز
یکشنبه 28 مهر 1398 11:45
از کافی نت دانشگاه میام بیرون.کیف ام رو روی دوش ام میندازم.هدفون رو توی گوشم فرو میکنم.پاییزه اونم غروب پاییز.نسیم خنک پاییز با صورتم بازی میکنه.عینک دودی دیور ام رو میزنم و محکم قدم برمیدارم.انگاری که هیچ کس نمی تونه مقابلم بیاسته... یه آهنگ رو چند بار پلی میکنم. از کافی نت دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس .. (نوشته شده در...
-
منتظر بوی ماه مهر
دوشنبه 25 شهریور 1398 12:51
٧شهریور :همسایه امون صدام میکنه میرم دم در،میگه واییی چقدر رنگ موهات قشنگ شده و من خوشحال میشم و تشکر میکنم ولی ذوق زده نمیشم.یکم حرف میزنیم.میگه یه خونه دیدم خیلی شیک و تمیز بود و با چنان ذوقی تعریف میکنه ،میگه روشویی اش از این کمدها داشت ،میدونی از اینا که زیر روشویی کمد میخوره. و من با یه لبخند تصنعی میگم میدونم...
-
if you’ve got some work to do b
سهشنبه 5 شهریور 1398 17:20
یک عالمه کار و کلی فکر که سر درد گرفتم از اینکه نمیدانم چه کنم، کلی زبان عقب افتاده و یک مهمانی بزرگ آخر هفته و کلی کار نکرده. بعد از کلی کلنجار با امیروالا بالاخره در بدترین موقع روز میخوابه! به خودم میگم زبان میخوانمم، ولی همون طوری که بی وقفه پفک هندی میخورم بی هدف صفحه های اینترنت را بالا و پایین میکنم و به الارم...
-
چشم و هم چشمی
یکشنبه 3 شهریور 1398 18:48
روزهایی بود که اصلا واژه چشم و هم چشمی برایم مفهومی نداشت و اصلا نمی تونستم آدم هایی که برای قضاوت دیگران ، پز دادن و فخر فروشی لباس های آنچنانی میخرند، مدام لوازم خانه عوض میکنن و امثالهم را درک کنم و چقدر برایم این واژه مضحک و عجیب و غریب بود. ولی این روزها که به درون خودم با دقت نگاه میکنم کشف میکنم که یک چیزی در...
-
حال خوب این روزها
پنجشنبه 31 مرداد 1398 08:05
صبح که بیدار میشم بدنم خیلی خسته است، امیروالا تا صبح چندباری بیدارم کردم و گریه کرد و غر زد .سرم درد میکنه ، شل و وارفته وسایل همسرم رو می چینم و در حالی که از کمر درد حال ندارم بلند بشم همون طور که سرم توی گوشیه و روی پله ها نشستم ازش خداحافظی میکنم. میخوام غر غر کنم ولی تبلت ام رو بر میدارم تا بنویسم، که می بینم...
-
سفرنامه مشهد
شنبه 26 مرداد 1398 08:06
روز اول :صبح ساعت ٦ سوار ماشین شدیم و به مقصد مشهد راه افتادیم، از جاده سمنان راه افتادیم به جز واسه نماز و بنزین زدن توقف نداشتیم، حتی نهار رو هم توی راه خوردیم،دیشب برای نهارمون دلمه درست کرده بودم، امیروالا هم خیلی مقاومت میکرد که نخوابه و در کل ٢-٣ بیشتر نخوابید. ساعت ٥ بود که رسیدیم هتل. خدا رو شکر بدون معطلی...
-
حس عروس بودن
شنبه 19 مرداد 1398 19:08
همسایه ی روبرو ایی عروس دامادن، وقتی از پنجره به خونشون نگاه میکنم حس و حال روزهای اول ازدواج را میگیرم، خونه ی تمیز با کلی وسایل شیک و نو ، همه چیز برق میزنه و کل زندگی بوی تازگی و هیجان میده ، تجربه ی ناب استقلال و کلی حال و هوای خاص و دوست داشتنی . یه نگاه به وسایلم می اندازم، همگی کلی داغون شدن، از رویه مبل های...
-
از همه جا
یکشنبه 13 مرداد 1398 07:45
دیشب سومین شبی بود که با پسرم تنها میخوابیدیم، سایه ی درخت ها و سروصدای همسایه ها و هواپیمایی که از دور و نزدیک رد میشد باعث میشدن، چشم هامو ببندم و به هیچ جا نگاه نکنم و فقط تلاش کنم بخوابم و حتی اگه از صدای پارس سگ ها از خواب بیدار میشدم جرئت باز کردن چشمهام رو نداشتم و بازهم فقط تلاش میکردم بخوابم، صبح ساعت ٥/٥ از...
-
همسایه ها
دوشنبه 7 مرداد 1398 08:26
وسط ظهره و صدای گریه های پسر همسایه امون توی کل محل پیچیده، صدای مادربزرگش رو می شنوم که دعواش میکنه و بعد هم صدای دستهایی که محکم به همه جای صورت و بدن بچه زده میشه، فضول نیستم ولی ناخودآگاه میرم پشت پنجره، مادربزرگ با یه دست چادرش رو گرفته و با یه دست پسر رو می کشونه، پسر فریاد میزنه، مامان وایسا فقط میخوام بوست کنم...
-
کمی زندگی
یکشنبه 30 تیر 1398 09:36
تبلت ام رو پشت کتاب باب اسفنجی قایم میکنم که وقتی میاد توی اتاق چشم هاش برق بزنه و خودشو لوس کنه و بگه :"امی بالا میخواد."میخنده و میاد توی اتاق سریع لپ تاپ را هل میدم زیر تخت، میاد که واسش کتاب بخونم، چایی برای خودم ریختم، یه هاون کوچولو دستشه، دارم عذر خواهی بسه دختر را میخوانم، خودش را توی بغلم جا میدهد،...
-
پراکنده
دوشنبه 24 تیر 1398 11:22
١٥ تیر : زندگی آروم و تعطیلات تابستانه من شروع شد، خواهر شوهر ، مادر شوهر ، برادرشوهر هم اومدن و رفتن، تولدمان هم برگزار شد و پرونده ی مهمانی ها هم فکر کنم بالاخره برای مدتی بسته شد،تا همین یک ساعت پیش پر از انرژی های منفی و ناراحتی بودم از رفتارهایی که این چند روز دیده بودم ولی بالاخره خودم رو کشوندم و یوگا رو هم...
-
بهترین تعبیر خوابم
دوشنبه 3 تیر 1398 11:51
فکر میکنم عکس گویای حال خوبم هست و نیازی به توضیح نداره... کارهای خونه تا حد قابل قبولی انجام شده و دارم از زندگی ام لذت میبرم. این مدت از فشارهای سنگینی که روی جسم و روحم بود حسابی خسته شده بودم، اسباب کشی دست تنها با یه بچه کوچک ، بحث و دلخوری عمیق و شدید بین من و همسرم... هنوز جاگیر نشدیم که همینطور هر روز مهمون...