ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نوشته شده در تاریخ ١٢ بهمن :کلاس زبان امیروالا شروع شده و دیروز روز اول ترم جدیدش بود.اول باید میرفتم کاریابی برای حضور غیاب . ساعت کاریشون از ۸/۵ تا ۱۴ بود. ولی خانم مسؤل ساعت ۱۰ دقیقه به ۹ اومد. و این ۲۰ دقیقه معطلی برای من با بچه ی کوچیک توی هوای سرد و به شدت آلوده واقعا سخت بود.برای همین بعد از کلی کلنجار های درونی به این نتیجه رسیدم که باید اعتراضم رو به زبون بیارم برای همین وقتی خانمه پشت میزش نشست گفتم : ببخشید خانم جسارتا شما اگه سر تایم خودتون بیاید من با یه بچه ی کوچیک توی سرما ٢٠ دقیقه معطل نمیشدم. اول که زیر باز نمیرفت دیر اومده بعد هم میگفت تایم حضور غیاب تو الان نیست و برای همین حق اعتراض نداری ! دست آخر هم گفت من میتونم اذیتت کنم و ال کنم و بل کنم ... خیلی ناراحت شدم و فقط در نهایت گفتم من کاملا دوستانه موضوعی رو با شما مطرح کردم ولی شما چی به من میگی !!
خیلی ناراحت و دلگیر بودم اینکه چقدر بعضی آدم ها خودخواه و بی مسئولیت هستن و اصلا انسانیت فراموششون شده، تک تک همین افراد هستن که باعث میشن وضعیت این روزها هر روز بدتر و بدتر بشه، این خانم که صرفا فقط یک منشی بود ... حالا تصور کنید امثال این ها به جایی برسن ! من عموما در اینجور موارد سکوت میکردم سابقا ولی حالا دیگه به خودم میگم اگه اعتراضی داری باید بگی حق نداری فقط غر بزنی برای خواسته ات کمترین کار بیان اون هستش، و تعجب ام از اون دوتا آقایی بود که من دیدم اونها هم مثل من ٢٠ دقیقه معطل شدن ولی هیچ اعتراضی نکردن... البته وضعیت ما به قدری خرابه که شایدن ترسیدن چوب لای چرخشون بذاره ، واقعا بعضی خانم ها خطرناکن !ولی در نهایت راضی بودم از کارم با خودم فکر کردم شاید این اتفاق یه تلنگر باشه که این خانم وقت شناسی و انجام وظایف اش رو یادبگیره .شاید هم نه !
نوشته شده به١٨ تاریخ بهمن : ارشد ثبت نام کردم، توی فرصت اضافه ایی که برای از جاماندگان گذاشته بودن، شاید صرف ارشد خوندن واسم مهم نباشه چون عمیقا تحلیل که میکنم هیچ علاقه ایی به ارشد خوندن ندارم چون احساس میکنم همه مهندسی میشه ادبیات و من آدم ارشد خوندن نیستم ! شاید بیشتر دلم بخواد برم لیسانس مکانیک بگیرم و بتونم برم نظام مهندسی ... فعلا ارشد ثبت نام کردم که یه هدف کوتاه مدت داشته باشم و برای اون هدف زبان بخونم :))
حال این روزهام باهمه ی فراز و نشیب اش عالیه ولی نمی دونم چرا دستم به قلم نمیره، وقتی عمیقا فکر میکنم هر چیزی که برای خوشبختی لازمه رو ما داریم ، البته کنار مشکلات شدید مالی ...
امیروالا رو دیگه کلاس زبان نمیبرم، چون یک جورایی فوبا پیدا کرده بود، و هربار میگفت اگه بریم کلاس زبان گریه میکنم . منم ترجیح دادم قید هزینه ایی که پرداخت مردم و بزنم و الویتم آرامش پسرم باشه.
بارها با دوستهام قرار گذاشتم و هربار به بهونه ایی کنسل کردن و دیگه هم سراغی از قرار گذاشتن نگرفتن، جالب بود که با افراد مختلف این اتفاق افتاد و همه اشون هم چقدر ابراز میکردن مشتاق دیدار من هستن ولی نتیجه میشد که بهم میگفتن حتما باهات هماهنگ میکنم و هیچ خبری ازشون نمیشد ، این باعث شد خیلی احساس تنهایی کنم و در این لحظه واقعا احساس میکنم که هیچ دوستی ندارم که بخوام برم ببینمش!حالا که توی این شهر اومدم خیلی دنبال پیدا کردن دوست هستم، سابقا حتی اگه از کسی خوشم میومد ابراز نمیکردم و اگر خودش راه دوستی پیش میگرفت باهم دوست میشدیم در غیر این صورت من آدم پیشقدم برای دوستی نبودم، ولی حالا خیلی عوض شدم، توی مسجد یه دوست پیدا کردم که میخواستم شماره اش رو بگیرم ولی پیش نیومد الان هم به خاطر مریض شدن امیروالا بیشتر از یک هفته است ازش بی خبرم و منتظرم اوضاع خوب بشه دوباره برم مسجد و شماره اشو بگیرم و این دوستی رو ادامه دار تر کنم، به خصوص که از اصول رفتاری اش با پسرش هم خیلی خوشم اومد، و همینطور کلاس زبان که میرفتیم از دوتا از مادرها خوشم اومد و باهم حسابی دوست شدیم و باهم در تماسیم ولی هنوز دل دل میکنم که بهشون بگم همدیگرو ببینیم .... یک جور ترس ... ترس از اینکه اتفاقی که دومورد دوستهای قدیمی ام افتاد در مورد دوستهای جدیدم هم بیافته !
خیلی چیزها از ذهنم میگذره برای همین شاید موقع نوشتن قاطی بشه ، اگه نوشته ام جاییش نامفهومه پیشاپیش عذر میخوام، باید بیشتر بنویسم که ذهنم نظم بگیره .
این روزها خیلی حالم بهتره و امید به زندگی ام بیشتر. این رو از اونجایی میفهمم که حسابی چایی بهم چسبه :) قبلاً برای همسرم یکسری مطالب از بهبود روابط زن و شوهر ضبط میکردم و با کلی آهنگ جدید میکس اش میکردم و تحت عنوان رادیو هفته ایی یک برنامه بهش میدادم. اوایل همسرم خیلی دوست داشت ولی کار به جایی رسید که فقط آهنگ هاش رو گوش میکرد :/ این شد که رادیوی خصوصی من تعطیل شد. البته خیلی تاثیرات مثبتی داشت. بارها همسرم سراغش رو ازم گرفته بود ولی واقعاً فرصت و انگیزه نداشتم ولی این روزها اینقدر حالم خوب شده که ضبط رو دوباره شروع کردم. شاید برای شما هم گذاشتم که شما هم استفاده کنید:)
کلاس زبان امیروالا از هفته ی آینده شروع میشه و به همین سرعت یک ترم مرخصی ما تموم شد و ایشالله از شنبه دوباره پر قدرت میریم و من کلی از شما میخوام دعا کنید که من هم کنار امیروالا بتونم برم کلاس زبان. گرامر خوندن هم دوباره جدی شروع شده و توی هر فرصت زبان میخونم :)
امشب بعد از چند ماه دوباره با امیروالا رفتم مسجد. میخواستم نماز بخونم که امیروالا گفت بدوم؟ گفتم نه هروقت نمازم تموم شد. نمازم که تموم شد گفت بدوم ؟ گفتم نه یه نماز دیگه مونده. ماشین هاش رو بهش دادم و مشغول بازی شد. وسط نماز صدای چندتا بچه رو شنید و گفت نی نی کجاست ؟ و بعد از کلی سرک کشیدن رفت پیش نی نی . من توی مسجد هم نمی تونم اعتماد کنم و نمیذارم امیروالا ازم جدا بشه.و تا رکعت آخر خدا رو شکر پشت سر خودم بود. دعا توسل بود و امیروالا با یه دختر 6 ساله هم بازی شد و کلی دنبال هم میدویدن. من هم موندم تا بازی کنه. ولی حال دل خودم هم خیلی خوب شد سال ها بود پای دعا ننشسته بودم و همیشه عجله داشتم که باید به کارهام برسم.درس خوندن ، زبان خوندن ، کارهای خونه ، تدریس ، کارهای هنری .... ولی امشب خوندن دست و پا شکسته ی دعای توسل حسابی حال دلم رو خوب کرد.
یک شنبه نوشت :دیروز اینجا کلی برف بارید.صبح که بیدار شدم بعد از سال ها دوباره صحنه ایی رو دیدم که منتظرش بودم.از پنجره کوچه رو نگاه میکردم که تا چشم کار میکرد سفید بود.به جز رد لاستیک یک ماشین و جای پای یک نفر همه برف ها دست نخورده بود.پسرم که بیدار شد صدای بچه ها از توی کوچه میومد که داشتن ادم برفی درست میکردن.اون هم ذوق زده رفت توی کوچه.و این اولین برفی بود که امیروالا داشت لمس میکرد.یواش یواش رفت پیش بچه ها یی که همه حداقل ۴-۵ سال از خودش بزرگتر بودن ایستاد و در حالی که فقط دو چشم ازش پیدا بود کنارشون ایستاد و با آدم برفی عکس گرفت.
مامانم چند روزی مهمونم بود و کلی کمکم کرد و بودنش خیلی به برگشتن آرامشم کمک کرد.جمعه هم برای جاری ام تولد گرفتم و غافلگیرش کردم اون هم از خوشحالی چشم هاش پر از اشک شد.
امروز هم هوا آفتابیه و به یاد دوران بچگی هام از صدای شنیدن آب شدن برف ها پر از عشق میشم .به یاد ناودون هایی که آب ازشون میریخت بیرون و جوب کوچه پر از آب میشد و ما ناراحت از آب شدن برف ها توی گودال های آب می پریدیم و با جوراب و کفش های خیس برمیگشتیم خونه.