ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند روز پیش به خاطر کار همسرم مجبور شدیم صبح ساعت ٦ بزنیم به جاده، هوا خیلی سرد بود و شیشه ی جلو یخ زده بود، به سختی میشد جلو را دید، همسرم خیلی آرام و با احتیاط رانندگی میکرد، هنوز از شهر خارج نشده بودیم که یک چیزی وسط خیابان دیدیم، هر دو فکر کردیم پلاستیک است تا اینکه به فاصله ١متری اش رسیدیم و آن جسم سرش را بلند کرد و ما تازه فهمیدیم یک سگ است ... برای ترمز کردن خیلی دیر بود ... از روی سگ رد شدیم ، البته از وسط ماشین و سگ زبان بسته نمرد و فقط آسیب دید، صدای ناله های سگ در سرم می پیچید ... همسرم کمی جلوتر ایستاد، رنگش پریده بود و حالش خیلی بد بود، جایش را با من عوض کرد و من پشت فرمان نشستم، هر دوی ما شدیداً از سگ می ترسیم، به قدری که تابستان سگ صاحب خانه یمان گاهی می آمد توی حیاط ، بعد از ظهر ها که همسرم به خانه می آمد من حواس سگ را پرت میکردم تا همسرم داخل خانه شود. همسرم ناراحت بود و صدای ناله های سگ درسرم بود و مدام از خدا میخواستم مارا به خاطر کاری که عمدی نبود ببخشد و به فکر راه چاره بودم، که به ذهنم رسید به آتش نشانی زنگ بزنیم تا به سگ زبان بسته که داشت درد میکشید کمک کنند . همسرم تماس گرفت و آنها گفتند نیرو اعزام میکنند . کمی از عذاب وجدانمان کم شد و من فکر میکردم چقدر آتش نشانی شغل سخت و پر اجری است، یک شغلی مثل شکارچی جان حیوانات را میگیرد و یک شغلی مثل آتش نشانی حیات به حیوان و انسان میدهد ... و چقدر زندگی زیبا و پر وخیر بربرکتی دارند این بزرگواران .
دیروز حادثه ی پلاسکو تهران به قدری حالم را بد کرد که تا شب بغض گلویم را فشارمیداد و گه گاهی امانم را می برید و به گریه میرسید، اینکه این انسانها چقدر روح بزرگی دارند اصلاً برای من غیر قابل باور است ، من که میترسیدم به سگی که خودم مجروح اش کرده بودم نزدیک شوم ، حالا آدمهایی هستند که جانشان را کف دستشان میگذارند و فرزند و همسر را فراموش میکنند و فقط به نجات جان آدمها فکر میکنند... برای سلامتی همه یشان دعا کنیم ، دعا کنیم ٢٠ آتش نشان جامانده زیر آوار صحیح و سالم پیدا شوند ....الهی آمین
این چند روز حسابی درگیر مهمان داشتن و مهمانی رفتن بودم.خدا را شکر روزهای خوب و انرژی بخشی بود. همیشه عاشق این هستم که مهمان خانه یمان بیاید و از مهمانی دادن لذت می برم و آن دسته از مهمان هایی که بعد از رفتنشان خانه باز هم مرتب است لذت مهمانی را دو چندان می کند. اما آن دسته از مهمان هایی که بعد از رفتنشان انگار توپ در خانه ترکانده اندباعث میشود خستگی به تن آدم بماند ، عموماً این اتفاق وقتی می افتد که مهمان ها بچه ی کوچک داشته باشند و بچه ها به هم که می افتند فاجعه می شوند ، و بعد از مهمانی من تا عصر یه گوشه می نشینم و فکر میکنم از کجا شروع کنم.
مهمانی اخیر از آن مهمانی های دوست داشتنی بود و روز بعدش دختر خواهر شوهرم به دلیل مسافرت پدر و مادرش و کنکور داشتن خودش خانه ی ما ، ماند تا درس بخواند و من بودن این دختر های نوجوان را در خانه یمان را دوست دارم.
+ از وقتی کالری غذا ها را حساب میکنم به جز 1-2 روز همیشه مازاد غذا خورده ام و تازه می فهمم که چقدر پر خوری میکنم. اینطوری کمی لذت زندگی گرفته میشود چون مدام باید حواسم باشد و اگر یک چیز پر کالری بخورم آنقدر عذاب وجدان میگیرم که زهر مارم میشود . و من از این رویه هم لذت می برم .برنامه ی رژیم هم مدام دلداری ام میدهد که تحمل کن تو خیلی قوی هستی.:))
+با اینکه در خانه کلی کار برای انجام دارم از درست کردن سفارشاتی که میگیرم تا انگلیسی و فرانسه خواندن، ولی احساس میکنم هنوز به زمان روز هایم خیلی بدهکارم. تلگرام و اینستاگرام واقعاً قاتل زمان های ارزشمند ما هستند و من تمام تلاشم کاهش استفاده از این دو ابزار است.
و اما وب لاگ نویسی باید برایم پر رنگ تر شود.
+ دیشب خانه ی خواهر شوهرم برنامه ی استیج را میدیدیم. شاید خیلی ها با من موافق نباشند ولی من حالم بد میشود از دیدن این برنامه و جزو برنامه های دوست نداشتنی من است. هرچند ما اصلاً ماهواره نداریم ولی گذری گاهی یک جاهایی این برنامه به چشمم خورده . البته پارسال به دلیل شرایطی که داشتم به اجبار تقریباً قسمت های پایانی را کامل دیدم. احساس و افکار و رفتاری که پشت این برنامه هست را اصلاً دوست ندارم.
+ وقتی خبر مرگ رفسنجانی را شنیدم واقعاً بغض کردم. نمی گویم دوستش داشتم یا نداشتم . ولی فکر میکنم به قدر تمام سال هایی که بود و خدمت کرد همه ی ما یک احساسی ته وجودمان بود که از رفتنش دلگیر شدیم. البته که پاسخ همه ی خدمت هایش را در همین دنیا دید و رفت. شهرت ، قدرت و ثروت .
ما آدم ها خیلی راحت همه را قضاوت میکنیم و اصلاً نمیدانیم حرفهایی که در مورد بقیه میزنیم چند درصد اش درست است. شنیده های درست و اشتباه شده معیار و ملاک ما برای حکم دادن در مورد آدم ها. و خود ما خوب میدانیم هیچ کس به جز خودمان و خدا از درون و اسرار هیچ کس خبر ندارد. پس چطور میشود که جای بقیه نشسته ایم و مدام قضاوتشان میکنیم و گاهی کمی تهمت و بردن آبرو هم چاشنی اش میکنم...!
+دیشب یکی از اعضای همان جلسه قرآن از همسرم راهنمایی میگرفت در زمینه ی خرید خودروهای داخلی، میخواهد یک خودروی داخلی بخرد ، با اینکه از لحاظ مالی توان خرید اسپرتیج و امثالهم را دارد اما میخواد تولیدات داخل را حمایت کند. از این دست آدم ها کم و بیش زیاد می بینم که کمی از کیفیت می گذرند و به جای جنس مرغوب خارجی ، ایرانی اش را میخرند . به همسرم میگفتم ایران خودرو و یا هر سازمان تولیدات داخلی باید دست این آدم ها را ببوسد و قدر بداند و تولیدات را با کیفیت تولید کند. چون همسرم در این زمینه فعالیت دارد میدانم که چقدر برخی از مردم ما بزرگ تر از مسئولان صاحب قدرت و ثروت هستند.
+عکس مربوط به دیروز صبح ، صبحانه توی پارک سرد و هوای بسیار آلوده!!
گاهی وقت ها دلم خیلی عجیب دلم برای خوشی های کودکی تنگ میشود، برای فامیل بازی ها که محال بود یک عمو ایی ، یک دایی و ... از قلم بیافتد.
اما حالا نمیدانم چند سال است که عموهایم را ندیده ام ، دخترهایشان را که روزی همبازی یکدیگر بودیم ، پشت جیپ عمویم توی حیاط خانه ی آقاجونم چقدر بازی میکردیم و از خنده خسته میشدیم.
حالا نمیدانم بعد از این همه سال حتی چه شکلی شده اند ، عکس عمویم را در تلگرام که می بینم ، بغض میکنم، یاد صورت زبرش می افتم که سربه سرمان میگذاشت و مدام بوسمان میکرد و ما با خنده تلاش میکردیم از دستش فرار کنیم، یاد عکاسی ایش که همیشه عکس های ٣*٤ امان را پیشش میگرفتیم و چقدر هم همیشه بد عکس میگرفت ، عکس شناسنامه و کارت ملی که معروف هست به دست عموجان هنرمند من هم گرفته شده بود و دیگر محشر بود ... یاد عیدهایی که خانه ی شما به ما بی نهایت خوش میگذشت و چقدر زن عمو دوستمان داشت بخیر ....
شاید بعداً پست کامل شود