-
پراکنده نوشت
یکشنبه 20 آذر 1401 20:55
نوشت اول : دیروز که از دانشگاه بر میگشتم با خودم فکر میکردم چقدر زندگی میتونه راحت باشه . من نزدیک ۱ میلیون کتاب از کتابخونه امانت گرفتم، با ۴ هزار تومن جوجه کباب و یه سوپ خیلی خوشمزه خوردم ، خب همه ی این ها باعث رفاه و حس خوب به آدم میده. تا اینکه من بخوام بگردم کتاب بخرم ، کلی هزینه کنم . نوشت دوم :تنها چیزی که خیلی...
-
بوی کتاب
چهارشنبه 16 آذر 1401 11:58
یک شنبه چایی میریزم و به هوای دو روز پیش که توی تراس چایی ام رو میخوردم تا گرمای چایی توی هوای سرد بیشتر بهم بچسبه ، چایی و رولت خامه ایی رو میبرم توی تراس . هوا خیلی سرده . زیر نور چراغ کوچه چند تا دونه ی ریز سفید میبینم... یعنی هنوز یک ماه مونده به دی، زمستان شروع شده. شاید ۱۰ ثانیه هم نمی تونم بمونم و برمیگردم توی...
-
روزهای تب دار
شنبه 12 آذر 1401 16:45
چایی دم میکنم . هوس هل و زعفرون میکنم و چندتا غنچه گل محمدی هم توی چایی ام میریزم. هوا ابری و منتظر بارونم. چراغ های خونه رو روشن میکنم و انتظار ندارم که تازه ساعت ۳ باشه. والا خوابیده. از صبح حالش خوب نبود و بی حال بود . دودل بودم برای بردنش به پیش دبستانی . از طرفی با خودم فکر می کردم اگه امروز هم بعد از دو روز...
-
فصل امتحانات
شنبه 5 آذر 1401 08:07
وقتی کم مینویسم یعنی زندگی روی مود پایینه واسم. شاید حالم خوب باشه ولی دارم تلاش میکنم که خوب باشم ذاتا حالم مثبت نیست. برای همین اصلا دستم به نوشتن نمیره. بیشتر از یک ماهه درگیر بیماری هستیم و این موضوع خودش به قدری سخت بود که واقعا خسته امون کنه. الان با گذشت بیشتر از یک ماه از مریضی هنوز سرفه های خشن و زیاد و...
-
شهر شناسی:)
جمعه 13 آبان 1401 10:09
رادیو آوا روشنه و آهنگ های شادی که پخش میکنه ناخواسته حال آدم رو خوب میکنه. چایی ریختم و روبروی آیفون نشستم تا هر وقت همسرم و بچه ها اومدن بفهمم. آیفونمون چند وقتی هست به لطف یارا با سیم های آویزون شده خراب شده . به همسرم میگم مردم حق دارن خونه به آدم بچه دار ندن . البته منتظر فرصت هستیم که همسرم آیفون رو درست کنه ....
-
خوابزدگی
چهارشنبه 4 آبان 1401 09:12
۳۰ مهر با صدای بارون از خواب بیدار شدم . دست کشیدم روی میز پاتختی و گوشیم رو پیدا کردم . ساعت ۴ صبح بود . نگران بودم بارون بیاد روی وسایل انباری. فکر میکردم صبر کنم تا ۷/۵ همسرم بیاد و پوشش نورگیر رو بزاره . یارا گریه افتاد. فکر میکردم و از صدای بارون لذت میبردم. چند روز پیش همسرم به خاطر سرد بودن اتاق ها پوشش...
-
اولین مشق
پنجشنبه 28 مهر 1401 23:37
یک شنبه مربی والا زود نیومد و من مجبور شدم تا ۸:۴۵ اونجا بمونم. از والا خداحافظی کردم و رفتم و اون هم تا لحظه ی آخر سفارش میکرد که به بابا بگو زود بیاد دنبالم . ۹:۳۰ رسیدم سر کلاس . این تاخیر من اصلا به مذاق استاد خوش نیومد. اوضاع وقتی بدتر شد که چند نفر هم بعد از من اومدن و استاد مدام غر زد . دوشنبه به مربی والا...
-
طبابت این روزها
شنبه 23 مهر 1401 09:59
سکانس اول روی نیمکت پارک نشستم و سعی میکنم به هیچ چیزی فکر نکنم تا ذهنم کمی آرامش بگیره. مردی که تیشرت آبی داره روی نیمکت دراز کشیده و داره با گوشیش کار میکنه . به این فکر میکنم که چقدر این کار در جایگاه یک مادر میتونه زشت باشه. و بلافاصله یک چرا ؟ که دختر بچه ی گریون به سمت مرد میدونه. چیپس میخواد و مرد میگه که کارت...
-
دریا در خانه
جمعه 22 مهر 1401 08:56
دیروز ، روز خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. شاید خیلی قابل درک نباشه. داستان از پریشب شروع شد که ما برای تاییدیه پزشک معتمد رفتیم چشم پزشکی تا واسه گرفتن بخشی از پول عینک از بیمه ، عینک هامون رو تایید کنن . به اصرار مکرر امیروالا بعد از چشم پزشکی رفتیم ایل گلی . اونقدر هوا سرد بود که واقعا بیش از ۵ دقیقه نمیشد موند....
-
سکانس زندگی
شنبه 16 مهر 1401 05:59
کتاب قصه رو می بندم و ماشین آبی پایین تخت رو برمیدارم و میزارم توی قفسه ی ماشین ها. گهواره یارا رو آروم هل میدم و از اتاق میام بیرون. همسرم جلوی تلویزیون دراز کشیده و فوتبال میبینه. زیر چایی رو خاموش میکنم و دوتا فنجان چایی میریزم.... البته که من هم آرزو دارم سکانس بالا یک سکانس واقعی باشه ولی دیشب قبل از خواب فقط...
-
دانشگاه و بی خبری
چهارشنبه 13 مهر 1401 19:28
سه شنبه روز دوم دانشگاه بود. صبح زودتر بیدار شدم و آماده شدم. والا رو ساعت ۷ بیدار کردم. آماده اش کردم و رفتیم پیش دبستانی. پر از بغض بود و میگفت نرو. بهش قول دادم بدون اینکه بهش بگم هیچ جا نمیرم. ساعت ۸ شده بود و من هنوز توی پیش دبستانی بودم. داشت دیرم میشد. والا خیلی مظلومانه پشت یکی از سرسره ها ایستاده بود. یاد...
-
روز اول دانشگاه
دوشنبه 11 مهر 1401 17:52
دیروز اولین روز دانشگاهم بود. ساعت ۶ صبح بیدار شدم و برای قیمه ایی که آخر شب بار گذاشته بودم برنج دم کنم. میوه و شیر و خوراکی والا رو آماده کردم. لباسهای پسرها رو هم آماده گذاشتم روی میز. ساعت ۷/۵ بود که همسرم رسید . همه کارها رو کرده بودم . قرار شد یک ساعت دیگه همسرم والا رو ببره پیش دبستانی. راه افتادم. اتوبان...
-
اندروید جان
جمعه 8 مهر 1401 07:39
25 شهریور مثل عادت همیشگی بر میگردم سراغ خاطرات این ماه از سال، شهریور ٦ سال پیش عزم رفتن به دانشگاه و خرید یک گوشی داشتم . و چه عجیب که قصه با کمی تغییرات ٦ سال بعد در همان ماه و روزها تکرارمیشود. درست بعد از ٦ سال دوباره به همدان میروم اما اینبار نه برای تحصیل برای انصراف و گرفتن مدراک برای ثبت نام در دانشگاهی که به...
-
٢٣ ام مبارک
پنجشنبه 24 شهریور 1401 21:13
صبر من زیاده و همه میگن صبوری ام مثل مامانمه ، ولی بعضی وقت ها شرایط به حدی مهیا میشه که اگه ناله نکنی نمیشه. زندگی همینه، یه روز بالا یه روز پایین… امروز با همسرم حرف زدم در حد چند جمله ، مشکل اصلی همسر من طرحواره هایی هست که توی ذهنش شکل گرفته. چند سال اول باهم بودنمان ، تا قبل از به دنیا اومدن امیروالا من ماهگرد...
-
٢٣ شهریور
چهارشنبه 23 شهریور 1401 22:37
همه ی چراغ ها را خاموش میکنم تا امیروالا بخوابه، امیرحافظ گریه میافته و در حالی که مجبورم شستن میوه ها رو ناقص بذارم میرم پیشش، امیروالا دوست داره باباش پیشش بخوابه ... تقریبا این تقسیم بندی رو پذیرفته ، مامان واسه امیرحافظ ، بابا واسه امیروالا. امیرحافظ ٥ دقیقه یک بار بیدار میشه و گریه میکنه، بغلش میکنم ، راه میریم...
-
یک ظهر پاییزیِ تابستان
جمعه 28 مرداد 1401 12:30
امیرحافظ بغلم بود و منتظر همسرم کنار خیابون ایستاده بودم، هوا آفتابی بود و درست عین هوای بعد از ظهر پاییز بود، گرفته بود ولی ابر نبود ، باد خنک میومد ولی دلچسب نبود. مرد مسن سالی داشت با اسپری سنگ ها رو سبز میکرد تا طرح پرچم ایران کامل بشه. باد آشغال ها و پلاستیک ها رو مدام جابه جا میکرد، هر طرف که نگاه میکردی پر از...
-
عاشقی کردن
شنبه 22 مرداد 1401 00:27
توی اتاق مشغول کشیدن نقاشی با امیروالا بودم، و امیرحافظ توی پذیرایی پیش مامان بابام درحال سر کشیدن ظرف ماکارونی اش بود ، که شاید یک قاشق چایی خوری ، حتی اتفاقی هم به طرف دهنش نرفته بود. وقتی تقاشی کشیدمون تموم شد دیدم بابام امیرحافظ رو گرفته و مامانم در حال شستن دست و پای چرب امیرحافظه! هر چند اونها حسابی میخندیدن و...
-
مهمان های تابستانی
چهارشنبه 19 مرداد 1401 08:53
خودم رو کلاس یوگا و امیروالا رو کلاس فوتبال ثبت نام کردم، ولی شرایط زندگی ما علی رقم میل باطنی ام یکم بی نظمه و شاید ریشه خیلی از تغییرات روحی تو وجودم همین بی نظمی ها باشه . مثلا چند جلسه از کلاس ها رو مجبور شدیم به خاطر کارهای دانشگاه من بریم تهران، درسته که همین تایم کلاس من به خاطر کرونای خانم مربی کنسل شد ولی...
-
از تیر ماهی که گذشت
دوشنبه 20 تیر 1401 08:37
تیر ماه پر از اتفاق های خوبه واسم که امسال ازشون جا موندم. 2 تیرماه شد 8 سال که ما باهم زیر یک سقف زندگی میکنیم. شب عروسی ، عقد و همه مراسم های از این دست خودم را اصلا دوست ندارم. خاطره های قشنگی نبودن واسم و چقدر حیف ... چقدر حیف که آدم بزرگ ها نفهمیدن با چهره ی درهم کشیدشون و حرفهای سنگینشون چه خاطره ایی رو واسم می...
-
روزمره
یکشنبه 8 خرداد 1401 08:19
شب ساعت ٩ امیرحافظ رو می برم بخوابونم، همسرم هم امیروالا رو . امیرحافظ خوابش برده ولی امیروالا تازه داره کتاب انتخاب میکنه . میرم پیششون، میگه دوتاتون پیشم بخوابین، بابا واسم کتاب بخونه، مامان تو هم بیدار باش و گوش کن . همسرم کتاب فرانکلین و روز درختکاری رو میخونه ! هر بار بعد از خوندن این کتاب میگم حتما آخر سال یک...
-
خواهرانه
جمعه 9 اردیبهشت 1401 16:33
9 اردیبهشت روی نیمکت نشستم . سرم پر از فکر و کاره . خانمی با دختر بچه اش که از امیروالا کوچک تره اومده پارک . با خودم میگم باهاش حرف میزنم . کفش کالج با جوراب کلفت طوسی ! دخترش صندل قرمز ... نمیرم باهاش حرف بزنم ! نمیدونم اخلاقم بده یا نه . اما نمیتونم باهرکسی دوست بشم . به روزهایی فکر میکنم که امیروالا کوچک تر بود،...
-
یک روز عادی
سهشنبه 6 اردیبهشت 1401 07:40
گوشی رو گذاشتم که صبح ساعت ٧ زنگ بزنه و بیدار بشم، امیرحافظ گریه میافته ، با خودم میگم دیگه صبح شده بیدار بشم ، ساعتو میبینم ٢/٥ إ ، میخوابم ، امیرحافظ گریه میافته میگم دیگه صبحه، ساعت ٤/٥ إ ، همسرم برای سحر بیدار میشه و من میخوابم، امیرحافظ گریه میافته ، ساعت ٦/٥ إ ، بیدار میشم ، آشپزخونه پر از ظرف نشسته و حسابی بهم...
-
تفییرات هورمونی
یکشنبه 28 فروردین 1401 12:11
بعد از دو روز طوفانی امروز خیلی حال و هوام بهتر بود. نوشتن از تغییرات هورمونی برای من که با روش های سنتی و مذهبی بزرگ شدم و بعد از ازدواج هم همسرم صحبت از این مسایل رو در مقابل نامحرم ها ، خط قرمزی میدونست بین حیا و بی عفتی ! ولی کتمان این موضوع به نظرم خیلی آسیب زننده است. چند شب پیش برنامه ایی از شبکه 2 میگذاشت که...
-
دانشگاه مامان :)
سهشنبه 23 فروردین 1401 11:27
دیروز رفتم دانشگاه. برای کارآموزی و صحبت با استادم که نمیتونم کلاسش رو برم. وارد خیابان دانشگاه که شدیم غلغله بود و از جلو و عقب ماشینمون دختر و پسرها با تیپ های عجیب غریب رد میشدن. پارک روبرو دانشگاه که همیشه به جز دوتا پسر که روی نیمکت نشسته بودن و سیگار میکشیدن کسی نبود مثل یه حراجی بزرگ پر از دختر و پسر بودکه فرصت...
-
عادت میکنیم
سهشنبه 16 فروردین 1401 23:45
کتاب "عادت میکنیم " رو می خونم البته برای بار دوم. هر بار بعد از خوندن کتاب های زویا پیرزاد حس میکنم چقدر دوست داشتم من هم نویسنده باشم.فکر میکنم که دیر شده برای نویسنده شدن. ولی می فهمم نویسنده این کتاب رو حدود 50 سالگی اش چاپ کرده . با خودم فکر میکنم پس هنوز 20 سال وقت دارم تا به رویای همیشگی ام برسم. پس...
-
تغییر
یکشنبه 1 اسفند 1400 13:08
مامانم حدود یک ماهه که مهمان ماست، قرار بود خیلی زودتر از اینا برن ولی به خاطر کرونا موندگار شدن و این واقعه ی دلچسبی بود واسم. یادمه وقتی با خانواده ام توی یه شهر زندگی میکردم توی ناخودآگاهم خیلی دوست نداشتم پیشم باشن و تنهایی خودم رو به باهم بودن ترجیح میدادم، دلیل اصلی اش هم این بود که مادر من یک معلم بود و شخصیت...
-
از تبریز
چهارشنبه 27 بهمن 1400 12:55
مدت زیادی گذشت تا حدی به یک آرامش نسبی برسم و کلی کار و درس تلنبار شده رو سر و سامانی بدم و الان دنبال پیج هایی برای رسیدن به ظاهرم باشم :) توی این مدت امتحانات پایانترم تمام شد ، اسباب کشی به تبریز ! انجام شد ، کرونا هم گرفته شد. و الان در حالی امیرحافظ خوابیده و ماشین لباسشویی داره آخرین لباس ها رو میشوره و مواد...
-
منطق زندگی
جمعه 19 آذر 1400 09:39
این روزها خیلی دنبال یه زمان کوچیک برای با خودم بودن هستم. خیلی تغییر تحولات درونی توی خودم حس میکنم. و وقتی خوب فکر میکنم میبینم شاید خیلی به از چالش سی سالگی دور نباشه. خیلی به فلسفه روابط فکر میکنم و همه چیز رو خیلی منطقی آنالیز میکنم حتی عشق رو. دیروز مثل هر روز صبح ساعت 7 بیدار شده بودم و ساعت 7:30 کلاس داشتم....
-
بازیابی
چهارشنبه 26 آبان 1400 15:41
دوشب خونه ی برادر شوهر بودم. همسرم صبح ساعت ۶/۵ میرفت و شب ساعت ۷ میومد . روزها هم امیروالا با دخترشون بازی میکرد و از این لحاظ خیلی خوب بود. روز سوم رفتیم دنبال همسرم و برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم همسرم کارهاشو کرد رفت شیفت . هنوز از لحاظ روحی حالم خوب نبود. این دفعه خیلی افسردگی بعد از زایمان رو حس کردم و فشار روحی...
-
Overhaul
چهارشنبه 21 مهر 1400 13:08
چند شب پیش مادر شوهر زنگ زد که overhaul پالایشگاه هست و چرا تو نمیری؟ همسرم درس و کار و تنهایی ما رو دلیل نرفتنش اورد. وقتی قطع کرد همسرم رو قانع کردم که بره. کلی بالا و پایین کردیم و شرایط رو سبک سنگین کردیم و با وجود شرایط فوق سخت تصمیم به رفتن شد. چون این مدت به خاطر از دست دادن شغل دوم همسرم کمی در مضیقه بودیم. به...