یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهای گرم و کشدار تابستان


دیروز از صبح بسکوییت ترد میخوردم و به دستهای ورم کرده ام که مدام گز گز میکرد، نگاه میکردم و عذاب وجدان میگرفتم، ولی کمی که این گزگزها خوب میشد دوباره سراغ بسکویت ترد هایی که یک زمانی اصلاً دوستشان نداشتم، میرفتم و از خوردشان کیفور میشدم.
این روزها شدیداً دلتنگ مامان و بابام شده ام و یقین پیدا کرده ام که هیچ کس نمی تواند مثل پدر و مادر پشت و پناه آدم باشد، اصلاً یک خلا عجیبی دارم که نیستند، انشالله که سایه پدرومادر همه بالای سرشان باشد و پدر و مادر من هم به زودی از سفر برگردند، خدا کند یادم نرود که چقدر دوستشان دارم و از این به بعد همیشه احترامشان را نگه دارم و هیچ وقت خاطرشان را آزرده نکنم، برای همه ی عزیزان در سفر دعا کنید.
امشب مراعات غذایی ام را به هم زدم و کمی پیاز خوردم ، و با قرمه سبزی ظهر و نان و چایی پنیر انتظار یک معده درد شدید را می کشم ، ولی در نهایت ناباوری خدا رو شکر تا به حال همه چیز خوب بوده.
با همسرم تصمیم گرفته ایم زمان استراحتمان به جای بالا پایین کردن کانال های تلویزیون که ته اش هیچی ندارند فیلم ببینیم ، در همین راستا چند شب پیش به پیشنهاد همسرم فیلم بارکد را دیدیم ، البته طی دو سه مرحله ، که شدیداً فیلم بی محتوایی بود از نظر من ، برای همین تصمیم گرفتم مفاخر سینمایی را که ندیده ام ، ببینیم، اینبار نوبت پدر خوانده است.
باردارانه : این روزها خیلی زود رنج و پر توقع شده ام، از دست همه به راحتی دلگیر میشوم ، از همه خیلی انتظار دارم و چون براورده نمیشود از دستشان شدیداً دلگیر میشوم و یکهو دلم میگیرد و کار به گریه میرسد، کمر و دست و پا و دل درد هم که کلافه ام کرده ، گرمای اتاق محل کارمان هم بی حوصله ترم میکند، به خصوص که اخیراً کولرمان هم خراب شده و اصلاً خنک نمیکند و در عوضش بیش از یک تراکتور صدا میدهد و کار به جایی رسیده که صدای مهیب دستگاه های پرس در برابر کولر اصلاً به گوشمان نمیآید. خلاصه اش که روزهای سختی است،درست مثل روزهای اول مرداد که منتظر پایانش بودم الان هم منتظر پایان شهریورم، واقعاً ٨ ساعت کار در روز و بعدش کارهای خانه و اسباب کشی طاقت فرساست، ولی با این همه خدا رو شکر میکنم که فرصت کمی برای افسرده شدن و فکرهای بی خود و بی پایان دارم ،گرچه خستگی این روزها آزار دهنده شده ولی ترجیح میدهم جسم خسته ایی داشته باشم تا یک روح افسرده و داغون ... خدا رو شکر که شاغلم.
روزهای اول که قرار بود شاغل شود خیلی دل نگران شاغل بودن و بارداری بودم، به خصوص در یک محیط صنعتی و شدیداً مردانه ...اینکه نتوانم تا پایان قرار داد سر کار بروم اینکه کارفرما قرارداد را با من تمدید نکند و مرخصی زایمان هم بی معنی شود، اینکه در این شهر کوچک چطور یک پسر بچه چند ماهه را پیش چه کسی بگذارم و سر و کار بروم ؟! مدام از افراد مختلف می پرسیدم و هیچ وقت فکرش را نمی کردم که تا 9 ماه بارداری ام بتوانم سر کار بروم و همه اش به حال آنهایی که تا ماه 9 سرکار می رفتند غبطه می خوردم ولی امروز که وارد 9 ماهگی شدم خدا را هزار بار شکر میکنم که دل به دریا زدم و این چند ماه را برای خودم سابقه ی کاری کردم و انشالله 6 ماه مرخصی زایمان دارم و اینطور 1 سال سابقه کار پبدا میکنم.خیلی خوشحالم که 6 ماه پیش درست ترین تصمیم را گرفتم.
کارنامه: چند روز پیش همسرم با یکی از نیروهای کارخانه که از قبل مدام با همکار های بحث و جدل راه می انداخت و بی احترامی میکرد، بحث اش شده بود و خدایی نکرده نزدیک بود کار به دعوا بکشد، اون آقا به سمت همسرم حمله ور شده و همسرم فقط برای دفاع پرتش کرد عقب، که اون آقا هم پرت میشه به دیوار و کل محتویات دیوار پایین میریزه، بعد از ماجرا همسرم خیلی ترسیده بود و مدام خدا را شکر میکرد که اتفاقی نیافتاده ، جالب داستان اینجاست که اون آقا کل کارخانه رو پر کرده بود که همسر من را گرفته و کتک زده :)) ولی واقعاً فاجعه هایی که میبینیم و میشنویم به همین سادگی اتفاق می افتند، مراقب باشیم که عصبانیت کار دستمان ندهد ، صحنه هایی که ممکن است منجر به بی احترامی و درگیری شود قبل از هراتفاقی ترک کنیم ، اصلاً مهم نیست بگذار طرف مقابل بگوید بی عرضه ایم ، اصلاً مثل این آقا برودهمه جا را پر کند که طرفش را زده ، چه اهمیتی دارد، مهم این است که اتفاق پشیمان کننده ایی نیافتاده.همسرم به کمیته انضباطی کارخانه شکایت کرده و قرار شده موارد بررسی شود.

خداحافظ شهر کوچک

خیلی دوست دارم از لحظه لحظه روزهایم بنویسم . اما صبح تا بعد از ظهر سرکارم و بعدش هم آشپزی و لابه لایش جمع وجور کردن وسایل برای اسباب کشی . شب ها هم زودتر از 11:30 نمی توانم بخوابم . البته باز هم میدانم لابه لای کار هایم فرصت نوشتن دارم اما لپ تاپ همیشه مشغول است و همسرم شدیداً درگیر پایان نامه اش است و باید تا شهریور کارهایش را تمام کند تا انشالله شهریور دفاع کند. (ضرب المثلی هست که می گویدسپلشت آید و زن زاید و  مهمان عزیزت برسد دقیقاً حال این روزهای ماست :))  )

از اینکه از این شهر کوچک میرویم بی نهایت خوشحالم ، خصوصاً که به خانه و محله ایی برمیگردم که یک سال زندگی آنجا برایم جزو بهترین روزهایم بود و احساس عشق و آرامش در آن خانه با همه ی خاطرات تلخ و شیرینش آنقدر برایم پر رنگ بود که بعد از دوسال هنوز یکسری از حال و هوایش که شاید برای خیلی ها عادی باشد ، برایم بوی عشق دارد. مثل اولین باری که ماشین لباسشویی ام را روشن کردم و لباس ها را پهن کردم و بعد از ظهرش بوی تمیزی و نور غروب آفتاب از لابه لای دیوار مشبک تراس روی لباس ها افتاده بود و لبخند من از شدت ذوق قابل کنترل نبود. اولین باری که دوستهایم آمدند خانه ام و محبوبه گفت بوی قرمه سبزی ات از پایین پله ها می آمد و سرمست شدم از لذت. وقتی هنوز دوستهایم میگویند در حسرت کیک ات که نتوانستیم بخوریم مانده ایم آنقدر که چیز پخته بودی و ما دیگر جا نداشتیم. عیدی که با همسرم آلکور خریدیم و کابینت های جیگری رنگ و زشت آشپزخانه را صفا دادیم ، کف پوش هایی که با پدر و مادرم از فروشگاهی که همسرم با کلی پرس و جو بهش رسیده بود را از  سهروردی خریدیم ، و وقتی به فروشنده گفتم همسرم آمده بود ... سریع گفت همان آقایی که قدش خیلی بلند بود ؟ :)) این مشخصه ی بارز همسر من است. حتی وقتی برای پروژه ام پیش یکی از استادهایی که همسرم هم با ایشان کلاس داشت می رفتم و گفتم همسرم شاگرد شما بوده و معرفی کردم ، گفت آهان همونی که قدش بلنده . و من تایید کردم و استاد دوباره گفت که خیلی خیلی قدش بلنده :))

یادم هست روزهایی که به این شهر می خواستیم بیایم هم خیلی خوشحال بودم و وقتی برادر شوهرم نامحسوس میخواست به من بفهماند که غربت توی شهر بی امکانات سخت است من لبخند می زدم و میگفتم من هرجایی که بخواهم بروم آنجا را دوست خواهم داشت. و همین طور هم بود. خیلی از بعد از ظهر ها آبجوش برمیداشتم و با همسرم میرفتیم پیاده روی و بعد توی پارک می نشستیم چایی یا کاپوچینو میخوردیم و کلی کیف میکردیم. گاهی هم از سوپر مارکت روبروی پارک آنقدر چپیس و پفک و تخمه میخریدیم که نمی رسیدیم همه اش را بخوریم. شام را توی حیاط میخوردیم و من با حوصله میز را می چیدم  و از لحظه لحظه هایمان با دوربین جدیدم عکس میگرفتم و تمام زندگی و لذت هایش برایم همین بود.صبح سوار اتوبوس میشدم و بعد از دوساعت میرسیدم به آموزشگاه و با علاقه سر کلاس دکوراسیون داخلی می نشستم و تغییراتی که یاد میگرفتم در خانه اعمال میکردم و همه هم این تغییرات را تحسین میکردند.با پتینه کاری آشنا شدم و روزهایم را با این کارهای هنری شب میکردم و از هنرمند بودنم لذت می بردم و حتی وقتی گردن درد میگرفتم از بس سرم پایین بود لذت میبردم. 

ولی این روزها واقعاً این شهر دلم را زده و همه ی روزها و خاطرات خوبم در اینجا با یک پایان تلخ به انتها میرسد. از اینکه این همه خانه دیدیم برای کرایه و مردمش اینطور بی انصاف بودند ، از اینکه برخورد صاحب خانه اینقدر با ما بد بود ذهنیت مثبت ام از این شهر و مردم تغییر کرد و الآن لحظه ها را میشمارم برای رفتن از این شهری که حتی با پایان بدش نمی توانم فراموش کنم که خاطرات خیلی خوبی را اینجا داشتم. شاید هم حال و هوای بارداری ام باشد و بعدش که حالم خوب شد دلم برای اینجا تنگ شود. حداقل مطمئنم دلم برای بوی نان تازه که صبح و بعد از ظهر در حیاط خانه می پیچید و هر وقت میخواستیم نان تازه سر سفره یمان بود تنگ میشود( نان بربری درست کنار خانه یمان بود و نان سنگک هم حدود 2-3 دقیقه با خانه یمان فاصله داشت)

پ.ن1: همیشه خیال میکردم حال آدم همه اش  دست خودش است. ولی بعضی وقت ها نمی شود خوب بود . واقعاً نمی شود. افسردگی بارداری برایم غیر منطقی بود . تا اینکه یک جورهایی خودم بهش دچار شدم. یک هفته ایی حال خیلی بدی داشتم و آن قدر از دست همسرم دلخور بودم که حتی سرکار هم بی اختیار گریه میکردم . خیلی تلاش میکردم به خاطر پسرکم ناراحت نباشم و گریه نکنم ولی نمیشد. همسرم کلافه میشد از حال من چون عادت نداشت من را اینطور ببیند و پیش خودش مدام میگفت ما که بدتر از این ناراحتی ها را با هم داشتیم ولی خانم مهندس سریع کوتاه می آمد و همه چیز خوب میشد ، اینبار که من خیلی هم کار بدی نکردم چرا اینقدر کشش میدهد! با همسرم خیلی حرف زدم حتی برایش نامه نوشتم ، از دلخوری هایم ،از بی توجهی هایش ،  از حال و هوایم ، از نیازهایم ، از اینکه از او چه می خواهم و ... و آخر هفته اش که به شهرمان برگشتیم و خانواده ام را دیدم کمی حالم بهتر شد و وقتی همسرم من را به یک کافه ی زیبا برد تا این یک هفته را از دلم در بیاورد حالم خیلی بهتر شد. بماند که فردایش با خواهرهایم به رستوران رفتیم و سر یک موضوعی باز همسرم کاری کرد که من شدیداً دلخور شدم اما اینبار حال خودم بهتر بود و خیلی زود فراموش شد.

پ.ن2: پدر و مادرم جمعه ی هفته ی پیش عازم مکه شدند و واقعاً جای خالیشان شدیداً احساس می شود و از خدا میخواهم به سلامتی برگردند . خواهرهایم آش پشت پا پختند و از جایی که من نمی توانستم بروم و شدیداً دلم به هوس آش افتاده بود خودم برای خودم آش پختم :)) و فردایش بردم سر کار و به همکارها هم دادم. 

پ.ن 3: کمی از خانواده ی همسرم دلگیرم چون با وجود اینکه میدانند پدر و مادرم مکه هستند و خودم باردار و شاغل و اسباب کشی هم دارم ، حتی یک بار هم بهم زنگ نزدند... به جایش خواهر شوهرم دیشب میگوید فردا خانه هستید ما بیایم برای دخترم انتخاب رشته بکنید ؟! من هم گفتم حداقل بگذارید جمعه بیاید که ما هم سر کار نباشیم و سر فرصت برایش انتخاب رشته بکنیم! از آن طرف هم یکی از جاری هایم شدیداً سرسنگین شده است که چرا برای تولدش بهش زنگ نزدم و توی اینترنت بهش تبریک گفتم!! نمیدانم شاید من این روزها کمی حساس شدم ولی خیلی از دستشان دلگیرم ....

عکس نوشت: عکس فوق مربوط به دوسال پیش ، همین روزها ... روزهای اول که به این خانه آمده بودیم.

شمارش روزها

این روزها تعداد مرخصی هایم زیاد شده ، چون واقعاً کار بی وقفه و دکتر رفتن و مدام از خانه یمان تا شهر در رفت و آمد بودن سخت است. برای همین وقتی سه شنبه بعد از ظهر بعد از کار با همسرم به شهر میایم و من 4 شنبه میروم دنبال سونوگرافی و دکتر و ماما و پنج شنبه هم مراسم شوهر خاله ام است و جمعه هم باز دعوتیم نمی توانم بروم و برگردم و اینطور میشود که مجبورم دو روز را مرخصی بگیرم. ولی امروز یکسری کارهایم را از خانه انجام میدهم تا ساعت کاری ام خیلی هم کم نشود.(بله ما آنقدر از زندگی در این شهر کوچک خسته شده ایم که هر وقت میخواهیم به شهر خودمان برگردیم حال کسی را داریم که از یک روستای بی امکانات قصد رفتن به شهر را دارد و از دیدن شهر و شلوغی اش شگفت زده میشویم :)) )

دیروز هم بعد از کارهای دکترم با خواهرم به کافی ایی که خیلی وقت بود هوایش در سرم بود رفتیم وکلی از باهم بودنمان انرژی گرفتیم. به پیشنهاد من پیاده رفتیم و برگشتیم و چون بدنم این روزها خیلی خشک شده است تا شب از پا دردو گرفتگی عضلات لنگ میزدم . 

هفته ی پیش هم با مادرم رفتیم یک فروشگاه که لباس هایش را حراج زده بود و کلی لباس برای پسرم خریدم و آنقدر ذوق زده بودم که خدا میداند و دلم میخواست همه ی لباس های فروشگاه را بردارم برای پسرم .(عکس فوق کفشهایش است . زیرش یک پیراهن آبی فوق العاده شیک که وقتی تصور میکنم به تنش پوشاندم قند توی دلم آب میشود.) به قول همسرم وقتی لباس هایش را می بینم دلم آب میشود برای دیدنش. واقعاً تحمل و صبوری این ماهها آخر برایم سخت شده و هر روز در حال شمردن روزها هستم و همه اش میگویم کاش زودتر مرداد تمام شود. میدانم مرداد هم که بگذرد میگویم کاش زودتر شهریور تمام شود.

برای اسم پسرمان با همسرم به توافق نمیرسیدیم ، من دنبال انتخاب اسمهای مذهبی و ائمه بودم و همسرم اسمی که به مذاقش خوش بیاید.آخرش بین دو اسم با هم به توافق رسیدیم. اسم انتخابی همسرم پارسا بود و اسم انتخابی من امیر (لقب حضرت علی (ع) چون همسرم به هیچ عنوان برای انتخاب اسم علی راضی نمیشد) ، این دو اسم را موقع نماز مغرب  لای قرآن گذاشتم و همسرم بعد از کلی دعا قرآن را باز کرد و اسم "امیر" برای پسرمان انتخاب شد.

رفتنمان به خانه ی پدرم منتفی شد ، چون احساس میکردم پدرم راه دستش نیست برویم آن جا ، و حسم هم درست بود. اینطور شد که به پدر شوهرم گفتیم به مستاجر خانه ایی که 1.5 دنگ اش مال من است :)) بگوید بلند شود. آن بنده خدا هم یک زن و شوهر جوان هستند و با شندیدن این حرف کمی جا خورده بودند و گفته بودند اگر میخواهید کرایه را زیاد کنید ، پدر شوهرم هم گفته بود بحث کرایه نیست پسر خودم میخواهد بیاید. راستش ناراحت شدم از این که آنها را مجبور به جابه جایی کردیم ولی چاره ایی نداریم. و تمام دعایم برایشان این بود که انشالله یک خانه ی خیلی بهتر از خانه ی ما گیرشان بیاید. اینطوری اگر آنها انشالله تا شهریور بتوانند بروند ما دیگر مجبور نیستیم با صاحب خانه یمان برای روزهای بیشتر از قراردادمان بحث کنیم و جنگ اعصاب داشته باشیم. انشالله که همه چیز همین طور که تا الآن عالی بوده درست و سروقتش پیش برود. تعطیلات تابستانه ی ما هم از 9 تا 18 شهریور است و بسیار خوش موقع است. اگر بتوانم تا 9 شهریور را سر کار بروم تقریباً تا پایان قرار دادم را سر کار بوده ام و تعطیلاتمان موقع اسباب کشی است و نیاز به مرخصی نداریم. خدا را هزار بار شکر که همه ی اتفاقات هرچند سخت برای ما آسان میشود.خدایا هزار بار شکر

کمی از هم کار : یکی از همکارانمان برای اقامت ایتالیا خیلی تلاش کرد و بالاخره توانست با بورس فقرا جهان سوم برای رفتن اقدام کند. من  اعتقاد دارم رفتن از ایران به هر قیمتی معنی ندارد و هرگز حاضر نیستم با این عنوان از ایران بروم. این در حالی است که مجبور شد قید مدرک فوق لیسانسش را که بیش از 10 میلیون برایش هزینه کرده بود بزند و دوباره از اول آنجا فوق لیسانس بخواند! خب باید درک کنم که بعضی ها خیلی سودای رفتن دارند آن هم به هر قیمتی. یک هفته ایی هست که یک نفر دیگر به جایش آمده و فعلاً در مرحله ی آموزش است و این بنده ی خدا هم از آن هایی بود که شغلش بندر عباس بوده و 6 ماه آنجا بوده و 6 ماه شهر خودش ، و با شرایط کاری سخت آنجا ، گرما و رطوبت شدید هوای جنوب و کاری که غالباً در خطوط گاز و نفت در محیط آزاد بوده ، کار اینجا را گذاشته روی چشمهایش و به جد در حال تلاش است که این شغل را به دست آورد و خیلی از محیط اینجا راضی است.

اواخر ماه پیش 4 نفر از کارگر های کارخانه به دلیل حقوق معوقه یشان از اردیبهشت ماه ، به مدت 2 دقیقه اعتراض کردند و کار نکردند. فردایش که آمدند سر کار گفتند قرداد شما تمدید نمی شود و بروید... و خیلی راحت اخراج شدند، بدون هیچ دردسری ، چون قراردادهایشان یک ماهه است و هیچ تعهدی ندارند. واقعاً تاسف بار است...

قرار بود به جای این آقای همکار جدید یکی از دوستهای همکارانمان بیاید. که از طرف شرکت این آقای جدید معرفی شد و قضیه ی آقای دوست مسکوت ماند. حالا آن بنده خدا هم با فوق لیسانس مکانیک و یک روزمه ی نسبتاً درخشان اپراتور یک دستگاه بود که از قضا آخر ماه پیش قراردادش تمام میشد و به دلیل از رده خارج بودن دستگاهی که این آقا اپراتورش بود قرار دادش را تمدید نکردند و ایشان بیکار شدند... خلاصه که با وجود خوب بودن اقتصاد صنعت خودرو ، فقط یک عده ی خاص دارند از سودش لذت می بردند و وضعیت کارگران و مهندسانش بی نهایت ناراحت کننده است...