یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

تب

بعد از ظهر احساس کردم پسرم خیلی بی حاله. حتی وقتی هم بیدار شد اصلا گریه نکرد.از صدای بلند جیغ هاش خبری نبود. بهش شیر دادم. توی بغلم احساس کردم میخواد بالا بیاره. بدنش گرم بود. به مامانم گفتم. مامانم اولش میگفت نه چیزی نیست. یه ذره آب اورد و با قاشق بهش میداد. اما پسرم نا نداشت قورت بده. همه رو پس میداد. مامانمم ترسید.تبشو گرفتم ۳۷.۷ بود. من نسبت به اتفاقات معمولا خیلی قوی هستم و هر چیزی به راحتی نمی تونه مستاصل ام کنه. اما از روزی که پسرم به دنیا اومده با کوچک ترین اتفاق که در مورد پسرم باشه شدیدا آشوب میشم. گریه ام بند نمیومد. چهره ی معصوم و از حال رفته ی پسرم رو که میدیدم اشک از چشم هام میومد.به آقای دکتر زنگ زدیم. گفت چون نوزاده نمیشه تجویز کرد ببرینش دکتر متخصص حتما".با چشم گریون رفتیم کلینیک کودکان. دکتر معاینه کرد.گفت چون نوزاده و تب داره باید تحت نظر باشه. ببرینش بیمارستان.اونجا بستری اش میکنن.رفتیم بیمارستان. پرستارا میگفتن برای تب ۳۷ درجه که بستری نمی کنن. صبر کن دکتر بیاد. توی همون حین یکی از پرستارا پسرمو حموم کرد.پسرم سر حال اومد .دلم برای گریه هاش تنگ شده بود. وقتی گریه میکرد من کیف میکردم که حالش خوب شده. دکتر اومد.خیلی معاینه کرد. گفت همه رفلاکس ها خوبه. تبش اومده بود پایین ۳۶.۵، گفت فقط یه خورده زرده که خودتون کنترلش کنید که بالا نره. خیلی دکتر خوبی بود و کلی وقت گذاشت و همه چیز رو کامل و دقیق چک کرد. حال پسرم خوب شده بود.و من اصلا اینگار رو ابرها بودم. غرق بوسش میکردم و دلم برای نق های هر شبش که کنارم میخوابید و میزد تنگ شده...

+ دکتر پرسید اسمش چیه ؟همسرم گفت والا. پرستاره گفت اوه،چه اسمی داره پسرمون...

اول قرار بود اسم پسرمون امیر باشه. وقتی روز قبل عید غدیر به دنیا اومد به دلم علی خیلی افتاد. به خصوص که توی اون استرس زایمان خیلی دست به دامن حضرت علی شدم برای سلامتی پسرم. همسرم هم دو دل شده بود. اما کمی که فکر کرد گفت نه همون امیر.و من نمی دونم چرا توی سرم مدام صفات حضرت علی میچرخید.  عرفان. والا. به همسرم والا رو گفتم. اونم خیلی به دلش نشست. و اینطور شد اسم پسرمون شد  والا. از اون طرف هم مادر شوهرم سرخود همه جا رو پر کرده بود که چون موقع عید به دنیا اومده اسمش علیه. و مدام به ما گیر میداد که اسمش علی باشه. همسرم موافقت نکرد. گفت ما علی صداش میکنیم...

بیشعوری؟!

امروز خانواده ی همسرم اومدند دیدن نوه اشون. برادر شوهرم ۳۰۰-۴۰۰ کیلومتر راه به خاطر دیدن پسرمون اومده بود. من توی اتاق بودم چون لباس مناسبی نداشتم. مادر شوهرم از بدو ورود شدیدا سرسنگین بود و من اصلا دلیل اش رو نمیدونستم. از همون اول هم مدام تلفن زنگ میخورد و همه فامیل نمیدونم چرا توی همین نیم ساعت یاد تبریک افتاده بودند. اوضاع درحدی قاطی بود که حتی اون بین  از هوش برتر هم بهم زنگ زدند و کارگردان ازم سوال می پرسید و بین همه ی اینها مادر شوهرم مدام گیر میداد که به بچه شیر بده. بچه ام گشنه اشه. منم شب قبلش به خاطر ناآروم بودن پسرم ساعت ۴ خوابیدم و هنوز صبحانه نخورده بودم که خانواده همسرم اومدن. خلاصه کلافه شده بودم و ضعف کرده بودم. خواهر شوهرم داشت هدیه میداد و زندایی ام پشت تلفن حرف میزد. که یک دفعه دیدم قصد رفتن کردند. سریع از مامانم چادر گرفتم و رفتم دم در از بردار شوهرم و شوهر خواهرشوهرم تشکر کردم که اومدند و عذر خواهی.مادر شوهرم بدون خداحافظی رفت. برادر شوهرم سرسری جوابم رو داد و سریع رفت. اما آقای دکتر وایساد تبریک گفت .

بعد از یک ربع برادر شوهرم زنگ زد به شوهرم. شوهرم روی آیفون زده بود. با ادبیات خیلی دوست نداشتنی داشت از من گله میکرد. و کل حرفش این بود که خانمت خیلی بیشعوره که ما این همه راه کوبیدیم اومدیم و اون نیوند سلام تعارف کنه و فقط دم در اومد. گریه افتادم. بهش زنگ زدم و عذر خواهی کردم اما بازم شاکی بود و انگار اینکه ازش عذرخواهی میکنم هیچیه. همسرم با مامانم بحثش شد. سر خانواده اش. اومد تو اتاق. اونم گریه افتاد. هردومون گریه میکردیم. شوهرم از دست برادرش هم ناراحت بود که توی این شرایط تازه زایمان کرده ی من اینطوری برخورد کرده.شوهرم  میگفت عقد که بودیم همه اش همین بساط بود... 

روزهای مادارانگی

پنج روز است که لقب سنگین و پر مسؤلیت مادر شدن را به دوش میکشم. مادر که میشوی یک دفعه همه چیز تغییر میکند و به جای گوشی تبلت شیشه ی شیر و پوشک دست میگیری. شب بارها بیدار میشوی می بینی و میشنوی که یک فرشته پاک آسمانی کنارت خوابیده و تند تند نفس میکشد و دستهای کوچکش در هم قلاب شده و گاهی هم چنان جیغ میزند مستأصل فقط میخواهی بشینی کنج دیوار و گریه کنی.

پنج روز است که پسرک کوچک من با به دنیا آمدنش رنگ روزهایم را عوض کرده و این روزها هیچ شباهتی به قبل ندارم و اصلا زندگی رنگ دیگرش را برایم نمایان کرده.

*این روزها اصلا" فرصت نوشتن ندارم و حتی ابزارش هم را ندارم . ولی با این حال دوست دارم ثبتشان کنم و به هر زحمتی حتی مختصر هم که شده بنویسم.

پسرک من قرار بود ۷ مهر به بعد به دنیا بیاید اما به دلیل مسمویت حاملگی که من پیدا کردم . ۱۷ شهریور وقتی هنوز ۳۶ هفته و ۵ روزش بود به دنیا آمد. یعنی ۳ هفته زودتر.

صبح جمعه مامان بابا از مکه آمدند و ولیمه ی بازگشتشان هم همان روز انجام شد و شبش من معده درد و تهوع گرفتم. خیلی شدید. خیلی تحمل کردم که خودم خوب شوم. اما کمی ترسیدم. و ساعت ۲ درد دیگر مجالم نداد و راهی بیمارستان شدم. با آزمایش و معاینه  فهمیدند که پروتین دفع میکنم و آنزیم های کبدم بالاست و فشارم هم شدیدا بالاست . دکترم مسافرت بود.با دکتر جایگزین تماس گرفتند و دکتر گفت سریع اتاق عمل را آماده کنید برای سرزاین. اینکه چقدر تک تک لحظه ها از درد و استرس حالم بد بود بماند. ولی هیچ چیز به اندازه ی حرف پرستار که گفت ممکن است پسرتان نارس باشد و برای ریه هایش نیاز به دستگاه داشته باشد دلم را نلرزاند. لحظه ایی که من را به اتاق عمل میبردند فقط همسرم کنارم بود.بغض خفه ام کرده بود. ولی میخواستم قوی باشم. به همسرم گفتم خیلی دعا کن. اشکم ریخت... تمام بدنم به خاطر سولفاتی که بهم وصل بود گر گرفته بود و میسوختم. و فقط میخواستم زودتر بیهوش شوم و چیزی نفهمم... 

شهریور دوست داشتنی

بالاخره شهریوری که انتظارش را می کشیدم رسید و خیلی زود دارد روزهایش خط می خورد . بین هجوم کارها لحظه ایی سراغ لپ تاپ می آیم تا کمی استراحت کنم. به سرم می زند بیایم سراغ وب لاگم و ببینم پارسال این روزها در چه حالی بودم. یک عالمه انرژی مثبت میگیرم از حال خوب روزهای سال گذشته و این چند خط یادم می اندازد که آری چقدر شهریور دوست داشتنی است ."روز اول شهریور از خدا خواستم که ماه خوبی را برایم رقم بزند و خودم با کلی امید و انگیزه تصمیم گرفتم یکی از بهترین ماه های سال را برای خودم بسازم. شهریور برای من ماه خوبی بوده و هست . 4 سال پیش اواخر همین ماه بود که با همسرم پیوند پایداری بستیم که همیشه کنار هم بمانیم.  "

امسال هم شهریور برایم خیلی زیبا و پر از هیجان خواهد بود. دیروز آخرین روز کاری ام بود و  10 روز تعطیلات تابستانه ایی که یک عالمه برنامه برایش دارم.  امروز خانه ماندم تا خورده ریز ها را هم بسته بندی کنم و انشالله فردا جابه جا شویم. برویم شهر خودمان . برویم همان خانه ی دوست داشتنی و پر از عشقی که دلم خیلی برایش تنگ شده، هرچند وقتی یادم می افتد که برج روبروی خانه یمان تا به حال حتماً تکمیل شده و منظره ی اتوبان و کوه را از من دریغ می کند کمی دلم میگیرد. اما باز هم آنقدر آن محله و خانه برایم دوست داشتنی است که سریع فراموشم میشود، حتی فراموشم میشود که 100 متر از اینجا کوچک تر است و حتماً خیلی جایمان تنگ میشود، ولی باز هم پر از ایده و فکرم برای استفاده ی بهتر از فضاها .

باز هم یک عالمه گلایه  دارم از خانواده همسر از صاحب خانه حتی از خواهر بزرگه ،  اما ترجیح می دهم حال خوبم باقی بماند و باور کنم آرامشم خیلی دوست داشتنی تر از گلایه هایم است .

++ هشت ماه تمام شد و من نه ماهه شده ام.(حدود 36 هفته ) از الان آمادگی هر اتفاقی را دارم .این روزها پسرم را خیلی بیشتر از هر روز دیگر دوست دارم و خدا رو شکر می کنم بابت داشتنش. تنها دعایم سالم بودنش است. (التماس دعا دوستان خوبم )

+ همه وسایل را جمع کرده ام حتی قوری و چایی را ، دیگر این خانه جای ماندن نیست:))