یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

گل نخودی

برداشت اول :

از روزی که کتاب عادت میکنیم زویا پیرزاد رو خوندم دلم میخواست خونه ایی داشته باشم که آشپزخونه اش هره داشته باشه، (هر چند هیچ وقت نفهمیدم هره  دقیقا چیه) اونوقت روی هره گلدان گلهای نخودی که تا به حال ندیده بودم بزارم .

نمیدونم چندسال طول کشید تا آشپزخونه ی قدیمی اینجا با طاقچه های پهنی که حسابی میشد روشون گلدان گذاشت نصیبم شد، ولی میدونم که از روزی که به این خانه آمدیم یک سال و هفت ماه گذشت تا گل نخودی کاشتم.

ولی هنوز خیلی از شور و گرمای آشپزخانه ی کتاب عادت میکنیم خبری نیست. کسی نیست که سرزده بیاید و پشت میزنهارخوری درحالی که من نهار آماده میکنم چایی بنوشد و از عمه خانم و خانم همسایه حرف بزند. کسی نیست که عصرانه کیک توت فرنگی بپزم و باچایی بخوریم و تا غروب خورشید حرف برای زدن داشته باشیم. 

این روزها زندگی ام بیش از حد خالی از آدم ها شده . گاهی دلم برای آن روز ساعت ۸ صبح که سید زنگ خانه یمان را زد و برایمان نان سنگک آورد تنگ شده . حالا وقتی بشنوی که مادر و برادرها و خواهر همسر باهم سفر میروند و شمال میروند و حتی عازم کربلایی میشوند که پروازشان کنسل میشود و سراغی از روزهای تنهایی ما نمیگیرند بیشتر دلتنگ می شوی. 

برداشت دوم:

مامان ببخشید، دیگه کاری ندارم که درس بخونی.

-میدونم مامان ، نیازی به عذرخواهی نیست من خوابم میاد.

-مامانم ببخشید، نخواب

-پسر عزیزم من خوابم میاد، اصلا کاری به شما ندارم.خودم خسته ام.

-میدونم میخوای مثل یارا من رو بخوابونی و بعد خودت بیدار بشی درس بخونی.

روزمره اول


از صبح که بیدار شدم نوشتن یه گوشه ایی از مغزم رو درگیر کرده و یک چیزی در وجودم میگفت وظیفه ایی که نداری فردا صبح با ادبیات بهتر و زیباتر بنویس. 

والا بعد از خوردن شام میگه :

مامان خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه

یارا بغلم میکنه و میگه :

مامان خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه

والا میگه :

مامان ما خیلی خوشبختی ایم که تو رو داریم. ممنون که با بابا ازدواج کردی.

بوی قلیان همسایه و باد خنک بهم کمک میکنه تا بغض نکنم . بغض نکنم به خاطر این روزهایی که از این همه خوشبختی خسته شده بودم و ساکت و بی حوصله نظاره گر عاشقانه هایی بودم که برام عادی شده بود.

عاشق بوی قلیانم . من رو پرت میکنه به 10-11 سال پیش. وقتی با پالتوی صورتی ام که حسابی از سرما خودم راپوشانده بودم، از شهروند شام خریدیم و رفتیم درکه توی یکی از آلاچیق ها نشستیم و شام خوردیم. 

-گیلین گیلین

گوشی خیالی رو از جیبش در میاره و آروم آروم با کسی حرف میزنه. قطع میکنه و میاد سمتم. یه دستش رو به دیوار تکیه میده و یه دستش رو به پهلوش میزنه و میگه :

-مامان اینجا رو جمع و جور کن استاد ج(اسم استاد راهنمای من)  الان میاد.

-برای چی میاد مامان؟

-کار داره با من