چند وقت پیش حلیم پخته بودم و برای خانم صاحبخانه هم بردم.تنها بود و اصرار کرد بمانم. دلش از شوهرش شدیداً پربود و از دعواهای اخیرشان گفت. و مدام حرص میخورد و از بحث های بینشان که از نظر من خنده دار بودن میگفت ، ولی بین گلایه هایش یکی از درد دل هایش واقعاً غیر قابل درک بود. میگفت به خاطر اینکه پارسال بخاری دیوار را خراب کرده ، بخاری را آورده گذاشته وسط حال و یک سر لوله اش را گذاشته در تشت آب !! من واقعاً ترسیدم از این کار خطرناک که یک سرهنگ بازنشسته ی نیروهوایی انجام میدهد، به خانم صاحب خانه با ترس گفتم این کار خیلی خطرناک است ممکن است خدایی نکرده باعث گاز گرفتگی شود. اما خانم صاحب خانه از این کار ناراحت نبود ، از اینکه بخاری را وسط حال گذاشته ناراحت بود !میگفت حداقل میگذاشت یک گوشه اشکالی نداشت !!
خلاصه که اصلاً خانواده ی غیرقابل هضمی هستند. از دیروز هم نصاب آورده اند بالا رادیاتور نصب می کنند ، فقط به خاطر اینکه رنگ دیوارخراب نشود!!
وقتی آقای نصاب دریل را به کف زمین فشار میدهد موهای تنم سیخ میشود و یاد مطب دندان پزشکی می افتم . صدای سرسام آورش از صبح تا همین حالا روی مخم بود، نمیدانم سردردم هم به خاطر این صداست یا دوباره میگیرن ام دل تنگ باهم بودن شده ، بعد تصورش را بکنید همسر من از راه که آمد یکراست رفت خوابید آن هم در این سروصدا.
بعضی روزها هستند با وجود یک عالمه کار اصلاً حال و حوصله ی هیچ کاری آدم ندارد و یک جور عجیبی روزش به بطالت می گذرد.امروز هم برای من از همان روزها بود، هر چند اتاق کارمان اجمالاً مرتب شد و یک سری کارهای نظافتی و رنگ یکی از کارهای هنری ام از جمله کارهای امروزم بود ولی خوب زمان بیشتری را به استراحت و چرخیدن در اینترنت گذراندم.
برنامه ام بالاخره پخش شد و خودم از آرامش خودم لذت می بردم ، البته که عدم اعتماد به نفس ام بعضی جاها اعصابم را شدیداً خورد میکرد و همین مرحله ی بعد کار دستم داد.
اصلاً انتظار آن همه حجم استقبال از طرف دوستان و فامیل را نداشتم و مدام پیام تبریک برایم می آمد و من اصلا ً فکرش را هم نمی کردم این همه آدم هایی باشند که من را دوست داشته باشند. من به دلیل همان عدم اعتماد به نفس به هیچ کس از دوست وآشنا نگفته بودم که در مسابقه شرکت کردم اما در کمال ناباوری همه حتی خواجه حافظ شیرازی تخمه شکنان مشغول مشاهده ی من بودن و گوشی به دست به بقیه هم خبر میدادن و حتی کسانی که من را نمی شناختن از روی پسوند فامیلمم به عمه ی پدرم زنگ میزدند که این خانم کیست ؟ توی گروه دوستانم و بچه ها ی دانشگاه عکس و فیلم من را گذاشته بودند و تبریک می گفتند ، خلاصه که فقط به این فکر میکنم که ای کاش مرحله ی نیمه نهایی تلاشم را بیشتر کرده بودم تا این همه آدم را باز هم خوشحال می کردم :))
خیلی سخت است که قید حرفهای اطرفیانت نباشی و کار خودت را ادامه بدهی و بر خواسته ات پایدار بمانی هر چقدر هم شکست بخوری و ملامت شوی، سخت ترش آنجایی است که بحث مالی هم پیش بیاید از جانب خانواده ی شوهرت گوشه کنایه هایی هم بشنوی و بخواهی باز به راهی که آن ها قبولش ندارند ادامه بدهی .
شرکت در این مسابقه با تمام محاسنی که داشت بزرگترین حسن اش برای من شناخت بیشتر خودم و بررسی لایه های شخصیتی خودم بود و فهمیده ام که معقوله ی اعتماد به نفس پایین در وجودم نهادینه شده و خیلی نیاز به بررسی و تلاش دارد تا برطرف شود.یادم هست از مدرسه تا دانشگاه هر وقت معلم یا استاد سوالی می پرسید در ٩٠٪ مواقع جواب سوال اش را میدانستم اما از ترس اینکه نکند اشتباه جواب بدهم سکوت میکردم و با شنیدن جواب ذهنم از زبان استاد خودم را سرزنش میکردم که چرا سکوت کردم.
اصلاً فکرش را هم نمیکردم آنقدر ظاهرم نسبت به حال درونی ام متفاوت باشد ، و حالا با دیدن خودم متوجه شدم که چرا چند سال پیش یکی از استاد ها موقع امتحان من را خانم ریلکس خطاب کرد.
پ.ن 1 : مدتی است که سونامی تخریب سلمان فارسی در اینترنت به راه افتاده و کسی که برای خیلی از ما سنبل یک ایرانی مسلمان واقعی که مایه ی افتخار بود یک باره تبدیل شد به یک خائن وطن فروش . پذیرش این همه تحقیر برای کسی که از بچه گی باور کردم مایه ی افتخار است برایم غیر ممکن بود ، خیلی اتفاقی در دانشگاه به کتابی از دکتر شریعتی رسیدم به اسم سلمان پاک، خریدمش و تصمیم داریم با همسرم بخوانیم، متن کتاب های دکتر شریعتی خیلی سنگین است و قطعاً به یک بار و دوبار ختم نمیشود .نمی دانم کتابی که من دارم چه حجمی از کتاب واقعی است . متاسفانه سانسور در کشور ما بیداد می کند.
پ.ن 2: من سریال کیمیا را بسیار زیاد دوست دارم ، البته به جز فصل آخرش که در کمال ناباوری باعث میشد از یک سریال خوب به یک سریال مضحرف تبدیل شود. قسمت هایی که مربوط به زمان قبل از انقلاب است را خیلی دوست دارم. اما از دیالوگ های مردم داستان در مورد رژیم آن زمان خنده ام میگیرد. من به هیچ عنوان طرفدار رژیم پهلوی نبوده ام و نیستم ولی این هم خیلی مسخره است که مدام در فیلم و سریال هایشان می گویند اگر مردم یک رژیم را نخواهند آن وقت تکلیف چیست ؟ مردم باید بتوانند دولت و رژیم شان را خودشان انتخاب کنند . خوب البته که این حرف کاملاً درست است اما این روزها اصلاً معنی ندارد . پس گفتنش در مورد رژیم قبلی هم مسخره است وقتی این رژیم هم درست همان طور است.
بر خلاف همسرم که بسیار محتاط است که مبادا این حرفها را جایی بگوییم یا بنویسیم من اعتقاد دارم باید آنقدر گفت تا حداقل حال دلت خوب شود که بقیه هم می فهمند تو از این اوضاع شدیداً ناراضی هستی. وقتی برای این مسابقه فرم پر می کردیم من الگوی زندگی ام را نوشته بودم دکتر شریعتی اما همسرم با احتیاط همیشگی اش مرا قانع کرد که تغییر اش دهم . ولی واقعاً الگوی زندگی من سر سبز و زبان سرخ دکتر بود و عالمانه و آزادانه زندگی کردنش بود. وقتی کتابی چنان زیبا در مدح حضرت فاطمه می نویسد و همسر خودش بی حجاب است یعنی آزادی و احترام به هرکسی به خاطر شخصیت خودش نه آن چیزی که ما میخواهیم بقیه باشند.
+ عکس مربوط به 50 امین ماهگرد مان در پارک :)
بعد از دو سه ماه خانه ام شدیداً یک تکاندن اساسی نیاز داشت . آخر هفته عمه ام خانه ی مادرم مهمان بود ،مادرم خیلی اصرار کرد که بمانم ، اما آنقدر کار برای انجام داشتم که ماندنم فقط اعصابم را خورد می کرد و همسرم بازهم از انجام پایان نامه اش دور می ماند و خلاصه به جای خوش گذرانی میشد یک استرس که اعصابم را بهم میریخت . برای همین سر خواسته ام ماندم و برگشتم به شهر کوچک خودمان و کلی آرامش برای خودم خریدم ، همان روز عصرش همراه همسرم پیاده روی و عکاسی مختصری در یک عصر پاییزی داشتیم و فردایش حسابی خانه را سر و سامان دادم.
راستش با اینکه نسبت به این شهر هیچ ارق(غ) ایی ندارم اما دلم برایش تنگ میشود. برای گل هایمان ، برای آرامش و سکوت این شهر . دیشب با همسرم که در مورد آرامش شهر صحبت میکردیم با خودم فکر کردم اینجا حتی یک چراغ خطر هم ندارد. خوب شهر کوچک و آرام و خلوت اینطوری محاسن و معایبی دارد که هوای پاک و آرامش به نظر من به معایب اش می ارزد.
خلاصه که این دو روز حسابی خانه را زیر و رو کردم و اصلاً کل اعضا و جوارح خانه دارد با من حرف میزند ، هنوز اتاق کارمان مانده ، اما خوب بخش عمده ی کار تمام شد . و همه چیز برق میزند. انگار عید شده. هر چند برای من پاییز عید است .
حجم کار همسرم خیلی بالا است و با وجود سه نیرو غیر از خودش همیشه درگیر است و همکارانش هم ناراضی از وضعیت . همسرم با مدیر شرکتشان صحبت کرد و مشکلات کار را برایش شرح داد و پیشنهاد داد که حقوق بچه ها را افزایش بدین تا رضایت از کار داشته باشند ولی خوب مدیر قبول نکرد و اظهار کرد من حقوق شما را زیاد کنم دست های پشت پرده خطش اش میزنند و همین قدر که میگیرید تایید میشود اما در عوضش می توانید یک نیرو اضافه کنید تا حجم کار کم شود. من خودم را به همسرم پیشنهاد دادم اولش همسرم مخالفت کرد به خاطر شرایط سخت کاری و خیلی از مسائل که بعداً توضیح خواهم داد . یک هفته ایی طول کشید و بالاخره همسرم راضی شد که من را معرفی کند. البته معرفی کردن من تا به تایید شدنم خان های زیادی دارد. قبل از معرفی کردن من به شرکت اصلی ، همسرم باید با همکارانش صحبت کند چون من به خاطر خانم بودنم نمی توانم شیفت شب کارخانه باشم (از ساعت 4 بعد از ظهر تا 12 شب ) خوب همکارانش باید راضی شوند و به همسرم گفتم به ازای شیفت شب من می توانم جمعه ها و روزهای تعطیل کارخانه باشم. از طرفی هم فکر و خیالاتی که ممکن است همکاران همسرم پیش خودشان بکنند ممکن است مانع از موافقتشان شود. دیشب همسرم با یکی از همکارنش تلفنی صحبت کرد و موضوع را گفت ، البته ایشان یکی از آسان ترین خان ها بودند که موافقت کردند . اگر همکارانش موافقت کند باید بروم خدمت آقا مدیر اگر ایشان هم تایید کردند باید بروم ایران خودرو و مدیر آن جا هم تایید کند و خلاصه خیلی راه دارم. اما اگر بشود خیلی از خودم راضی میشوم.
یکی از دلایل مخالفت همسرم برای معرفی کردنم محیط صنعتی و مردانه بود اما دیشب با هم کلی حرف زدیم و من گفتم ک" رشته ی من مردانه است و من از همان اول با همه ی آگاهی نسبت به این شرایط این رشته را انتخاب کردم و تو هم همه ی این ها را میدانستی که عاشق من شدی . من هر جایی بخواهم کار کنم همین محیط است اما اینجا حُسن اش حضور خودت است ." که البته همین حسن خودش موانعی را ایجاد میکند.
به همسرم قول دادم اگر من را معرفی کند و من همکارش شوم با حقوق ام برایش iphone7 بخرم ، همین یکی از دلایل موافقتش شد.
+هنوز از سوختگی قبلی فارغ نشده ام، دستم به بخار کتری شدیداٌ سوخت. برای همین این پست با دست چپ و سوزش فروان نوشته میشود. سوختن با بخار از سوختن با برق هم بدتر است. خودم یک پا دکتر شده ام در این زمینه با کلیه ی وسایل درمانی :))
+ نمیدانم غذاهایم از کجا می فهمند که تا من مشغول نوشتن میشوم می سوزند .
+ عکس مربوط به دو روز پیش بعد از ظهر است.
یادم می آید حدود ١٢-١٣ سال پیش که تازه اینترنت وارد خانه ی ما شده بود برای من دنیای کشف نشده ایی بود که خیلی دوست داشتم ازش سر در بیاورم، وجود خواهر بزرگتر از طرفی من را برای استفاده از اینترنت محدود و از طرفی حریص میکرد. آن زمان اینترنت دایال آپ بود و باید از یک شرکت اینترنتی کارت میخردی و یوزر و پسورد داشت . معمولاً کارت هرچند ساعتی که میخریدیم به همان میزان رایگان شبانه داشت . از جایی که خواهر بزرگتر درک نمیکرد که یه دختر بچه که تازه روزهای اول نوجوانی اش را داشت تجربه میکرد با اینترنت چه کار مهمی می تواند داشته باشد من سهمی نهایتاً ١٥ دقیقه از اینترنت روزانه داشتم . اما از جایی که علاقه داشتم که بفهمم در این دنیای چه خبر است ، صبح ها بعد از نماز صبح نمیخوابیدم و کامپیوتر را که صدای جاروبرقی میداد روشن میکردم و با صدای جیر جیر راه اندازی مودم وارد این دنیای جالب میشدم.آن اوایل که این همه مشقت را تحمل میکردم و فقط صفحه ی یاهو را باز میکردم و چقدر هم کیفور میشدم ، تا مدت ها هم برایم سوال بود یاهو یعنی چه ؟
کم کم چت کردن و وب لاگ نویسی و دانلود آهنگ و موزیک ویدیو هم اضافه شد و از همان اوایل نوجوانی نوشتن را شروع کردم و دو دوست ناب و تکرار نشدنی پیدا کردم که متاسفانه بعد از چند سال گم شان کردم ، هنوز گاهی به وب لاگ خاک خورده ایشان سری میزنم و نمیدانم آن ها هم مرا به خاطر دارند و به وب لاگ خاک خورده ی من سر میزنند یا نه ؟
امروز صبح که به دلایلی ساعت ٥:٣٠ بیدار شدم یاد آن روزها افتادم .