یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

شب بارانی


امروز با همه ی سختی ها و خستگی هایش به پایان رسید ، پایانی که ته دلم شاید اصلاً رضایتی از روزم را با خودش نداشت . خیلی سخت است که بعد از یک شکست به نکات مثبت فکر کنى و از شکست راضی باشی ، اما باید هر چه اتفاق افتاد را بپذیرم و تمام خودم را بررسی کنم و ته دلم بگویم خدا را هزار بار شکر برای هر آنچه که شد و انشالله مصلحت بوده. امروز با باد و باران شدید تمام شد و از آن روزهایی بود که هوای خوش پاییز و ترس از طوفان اش  آدم را سردرگم می کند که نفهمم  روز خوبی بود یا بد. 

امروز مرحله ی نیمه نهایی بود و خوب طبیعتا ً رقیب ها بسیار قدر تر از مرحله ی قبل بودند و من هم استرس شدید داشتم و از همان صبح اش روزم آنطور که میخواستم شروع نشد مرحله ی اول با اشتباهات فاحش نفر سوم شدم واصلا ً نمیدانستم چطور  در آن شرایط توانسته بودم اشتباهاتی این چنین داشته باشم ، تمام مراحل گذشت و پا به پای هم بالا آمدیم و من در نهایت با اختلاف ١امتیاز حذف شدم و چقدر دلم سوخت .  
نمیخواهم خودم را توجیح کنم  اما شکست بدی بود و به محض اتمام مسابقه کارگردان من را مخاطب قرار داد و گفت عالی بودی اصلاً ناراحت نباش اگر شکست خوری شکست غرور مندانه ایی بود. پسری که بالا آمده بود میگفت من باور نمیشود فکر میکردم شما بیشتر از من جواب دادید واقعا عالی بودید اصلاً باورم نمیشود که شما بالا نیامدید ، مجری به من مدام لبخند میزد و گفت حیف شد کاش یکی از خانم ها بالا می آمد، و از این دست حرفها باز هم شنیدم که چقدر همه از حذف من ناراحت شدند ولی این دلایل کافی نبود تا حالم خوب شود و شکستم کم رنگ شود و مدام یاد اشتباهاتم می افتم که چطور نتوانستم آنچه هستم بمانم و اعصابم خورد میشد که چطور کوتاهی کردم تا در نهایت به شکست راضی شوم ، عادت کرده ام که با یک بار شکست پا پس بکشم و با خودم بگویم دیگر نمی شود که نمی شود اما اینبار آدم سخت کوشی مثل همسرم کنارم ایستاده که خودش هم میخواهد در دوره ی بعد همراهی ام کند ، حس خوبی ندارم ، پذیرفتن امروز و نخوردن افسوس اش هنوز برایم سخت است.
 برق ها رفته اند و صدای زوزه ی باد و پارس سگی از چند خانه آن طرف تر و گاهی صدای خوردن چند قطره باران به کانال کولر و من که پنجره را باز کردم و از سرما زیر پتو خزیدم و همه ی این آشفتگی ها ذهن آشفته ام را آشفته تر می کند، و من یاد دو یاد جمله می افتم یکی در همین برنامه از یک نفر شنیدم "برای هر پیروزی باید به اندازه ی کافی شکست خورده باشی " و دومی دعای خودم زمان مسابقه ی قبلی "خدایا اگر مصلحتم برد یا باخت است هر کدام که خودت میدانی ، توان پذیرش مصلحتت را به من بده "
البته که نباید همه چیز را گردن مصلحت خدا انداخت و اشتباهات خودم فقط و فقط گردن خودم است و بس و مقصرش کسی جز خودم نیست.
ساعت ١١:٤٥ شب - خانه ی برادر شوهر

بهترین خودم هستم

دیروز ، روز موعد بود و بالاخره بعد از چند ماه رسید . شب قبلش با پدر و مادرم هتل بودیم و خب من اصلاً خوابم نبرد و ساعت 3 به زور خوابیدم و ساعت 6 بیدار شدم . آن هم چه خوابی 10 دقیقه به 10 دقیقه بیدار میشدم. ساعت 11 رسیدم بوستان ولایت و هوا و محیط عالی بود برای داشتن حس های خوب . از کنار استودیو مدرسه ی موش ها هم رد شدم ، پاییز بود و هوا ابری و یک محیط تقریباً مخروبه. از دور آقای مجری را دیدم و درست مثل همیشه وقتی استرس ام زیاد می شود خنده امانم را برده بود. خودم را کنترل کردم که بیش فعال نباشم و مثل یک خانم متین لبخند گشادم تبدیل به یک لبخند باوقار شود و خیلی خانم وار سر تکان دهم و نیشم تا بنا گوشم باز نباشد. حالا چقدر موفق بودم یا نه بعداً در فیلم مشخص میشود.

وارد سوله شدم و هم گروهی هایم که سه پسر بودن و خودشان را به کوچه ی علی چپ زده بودند که مثلاً خیلی ضایع هستند را دیدم. اینقدر خودشان را پایین آورده بودند که من خوشحال با خیال راحت پیش خودم می گفتم اول شدنم راحت است. حتی خود پسرها می گفتند خوب نفر اول که شمایید ما داریم با هم سر دوم شدن به توافق میرسیم.این باعث شد که من به خودم مغرور شوم و فکر کنم از همه بهتر هستم. برای همین خیلی مرحله ی اول را جدی نگرفتم و کمترین امتیاز را گرفتم و تازه فهمیدم نه آن طور هم که نشان میدهند بدون آمادگی نیامده اند. مرحله ی دوم هم بیش از حد صبوری به خرج دادم و با اختلاف 1 ثانیه سوم شدم ، مرحله ی بعد که فهمیدم ای وای ِ من اینها هرکدام کلی برای خودشان آدم حسابی هستند. پسر کنار من فوق لیسانس مکانیک از دانشگاه شریف بود(رتبه 9 کنکور ارشد) یکی دیگرشان هم استاد دانشگاه بود و فوق لیسانس عمران ، آن یکی هم مهندس عمران بود و من کلی استرس به جانم افتاد و شدیداً خودم را باختم در این حد که کارگردان متوجه شد و گفت هنوز اتفاقی نیافته کلی وقت داری ، خودت را نباز.با این حال مرحله ی بعد هم اشتباهات فاحش زیادی داشتم ولی خوب خودم را بالا کشیدم و نفر دوم شدم، یکی از پسرها که ادعا میکرد بدون آمادگی آمده و گرایشی را که میگفت چیز به خصوصی نخوانده است مثل بلبل جواب میداد و بیشترین امتیاز را گرفت و اینجا بود که فهمیدم نباید حرفهای دیگران را باور کرد ، مرحله ی بعد هم در کمال ناباوری اصلاً در هپروت بودم و انگار صدای خانم گوینده را نمی شنیدم و برای خودم هر چه میخواستم جواب میدادم.اصلاً صدای قلبم را میشنیدم اینقدر که استرس داشتم. مرحله ی آخر تمام تلاشم را کردم و به خودم گفتم هر طور که شده باید بالا بیایم و اصلاً نه کاری به زمان داشتم و نه امتیازم فقط میدانستم باید هر کاری می توانم بکنم تا پشیمانی برایم نماید . و قتی زمان تمام شد امتیازم را که دیدم حتی نفهمیدم چندم شدم فقط فهمیدم که بالا آمده ام و خوشحال شدم.  بعدش فهمیدم اول شدم 

در کل اصلاً از خودم راضی نبودم اما آن چیزی که مهم است نتیجه ی نهایی بود که رضایت بخش بود.شما می توانید من را در تلویزیون به زودی ببینید 

+چند جایی یک سری سوتی هایی دادم که حالا که فکرش را می کنم میگویم کاش خانم وار تر برخورد می کردم ، اما من همان هستم که نشان میدهم چرا باید تظاهر کنم که خانم تر از اینی که نشان می دهم هستم ؟! مهم نیست کسی از من خوشش بیاد یا اصلاً من را ببیند چندشش شود. من همینم و از خودم راضی ام . بعد از مسابقه آقای کارگردان بهم گفت کُشتی من را تا آمدی بالا . برو حسابی تلاشت را بکن میخواهم جزو 16 نفر اصلی ببینمت. و شماره اش را هم داد که اگر کاری داشتم باهاش در تماس باشم.و این یعنی من میتوانستم بهتر باشم . 

+ شاید حدس زده باشید چه مسابقه ایی شرکت کردم ، پخش برنامه ام 23 آبان ماه است.

+ شاید به میهن بلاگ یا ورد پرس یا حتی اینستاگرام بروم چون نوشتن با تبلت در بلاگ اسکای برایم سخت است . می نویسم و یکهو می بینم همه اش پریده ، میخواهم جایی بنویسم که اپلیکیشن اش را داشته باشم. اما پراکندگی خاطراتم دود دل ام میکند. از سال 84 تا به حال که نوشتن را شروع کردم 5-6 بارخانه عوض کردم ، شاید در اینستاگرام بنویسم ، تا خودم را مجبور کنم از همه ی لحظاتم عکس بگذارم و خاطرات تصویری و نوشتاری را با هم داشته باشم چون بالاخره آدم حوصله ی عکس دیدن را بیشتر از خاطره خواندن دارد. اما هرکجا بروم اصلاً تعداد بازدید کننده و فالور برایم مهم نیست ، هرچه کمتر هم باشند راحت تر هستم ولی آدرس هر کجا رفتم را به دوست های خوب همیشگی ام میدهم چون آن ها برایم مهم هستند :)

روزهای پاییزی


اویل تابستان که خودم را برای مسابقه آماده می کردم هیچ وقت فکر نمی کردم اویل پاییز با این همه کش و قوس دوباره برگردم و برای مسابقه آماده شوم. دانشگاه در حال حاضر فعلاً منتفی شده و من منتظر آمدن جواب کمیسیون هستم . این دو هفته هم درگیر دکتر و بیمارستان بودم که خدا رو شکر کار به بیهوشی و جراحی نکشید و با مشورت چند دکتر به زمان دادن به شرایط فعلی ام رسیدم . سوختی انگشت وسط دست چپم خیلی عمیق بود (به قول دکتر برق گرفتگی سوختگی درجه 4 محسوب می شود ) در حدی که وقتی دبرید شد تنادون انگشتم را میدیدم و کم کم تشکیل شدن دوباره مویرگ ها و بافت را دیدم و من که از دیدن این صحنه ها همیشه چشم هایم را می بستم و شب خوابم نمی برد با دقت به مراحل بازسازی انگشتم نگاه می کنم و حس می کنم ، به پزشکی علاقه مند شده ام .

پ.ن : باید عکس نامحسوسی از آیپدم میگذاشتم که کسی نفهمدمن تازه آیپد خریده ام .

روزهای کشدار

امروز چون زمان زیادی از روز را در خوابگاه بودم برایم بسیار کسل کننده بود و سر کله زدن با درس سخت دیروز که استادش هم به قدر کافی ته دلم را خالی کرده بود کسالت آور ترش میکرد. مدام به زندگی روزمره ی آرامم فکر میکردم به مسابقه ایی که هر روز ، کم کم خودم را برایش آماده میکردم ، به کارهای هنری ام ، به تمیزکاری های خانه ، به گل هایم ، به آشپزی و ... همه ی چیزهایی که برای یک زندگی روزمره و آرام کافی بود، حالا با انتخاب این رشته و این دانشگاه هر چه سخت بود را برای خودم مهیا کردم تا در عرض همین چند روز فکر کنم که ای کاش هرگز به اینجا نمی آمدم.
اما خوب امروز فهمیدم که من عمیقاً آدم احساستی هستم و برای همین سریع امیدوار و سریع نا امید می شوم ، وقتی پشت در کلاس منتظر استاد بودیم با یکی از هم کلاسی ها سر صحبت را باز کردم ، آن خانم هم مثل من متاهل بود و دانشگاه دیگری قبول شده بود اما به خاطر متاهل بودنش آمده بود اینجا و هنوز تکلیفش مشخص نبود که با جابه جایی اش موافقت میشود یا نه و خودش میگفت در نهایت مجبور به حذف ترم میشوم ، حدود ١٠ سال پیش لیسانسش را گرفته بود و مثل من نگرانی نفهمیدن درس ها را داشت ، کمی که از من پرسید بهت زده با تحسین نگاهم کرد و گفت :"آفرین چه پشت کاری ، واقعاً عالی است . من تو را که دیدم از خودم خجالت کشیدم واقعاً چه روحیه ی خوبی داری ." گفتم که شدیداً می ترسم از پس درسها برنیایم گفت :"نگران نباش آنقدر ها هم رشته ات نامرتبت نیست که نتوانی."  و خلاصه کلی حالم خوب شد از دیدنش و شیدن حرفهایش و این شد که درس سنگین و کاملاًْ محاسباتی امروز را خیلی بهتر از درس های دیگرم فهمیدم و به خودم حق دادم که نگران و مضطرب باشم ، بالاخره آن زندگی روزمره را شاید هرکسی از  پس اش بر بیاید اما بودن در این شرایط سخت واقعاً کار هر کسی نیست و من هنوز نمی دانم که آیا من آدم این شرایط سخت هستم یا نه ....
با خودم فکر کردم این ترم تمام تلاشم را می کنم انشالله که خدا هم کمکم کند شاید اگر با مهمانی ام موافقت شود شرایط برایم بهتر شود ، شاید البته ، نمی دانم ، و خدا بهتر از هر کسی میداند که بهترین برای من چیست.
دیشب با دوست هم اتاقی ام کلی از خودمان حرف زدیم و من کمی غیبت خانواده ی شوهرم را کردم و برای همین از دیشب شدیداً عذاب وجدان دارم البته من هیچ چیز غیر از واقعیت زندگی ام و اتفاقاتی که برایم افتاده بود را نگفتم ولی خوب کاش همان ها را هم نمی گفتم ، این اولین گناه من بود بعد از بازگشتم به این دنیا ، حتماً حلالیت خواهم طلبید و برایشان صدقه خواهم داد، خدا کمکم کند که دیگر تکرار نکنم.
ساعت ها امروز به کندی می گذرد و من مدام به ساعت نگاه می کنم و منتظر گذرش هستم تا ساعت ١٠ شود و من راهی ترمینال شوم، دلم برای همسرم ، برای خانه یمان ، برای زندگی روز مره ام و برای خانواده و شهرم خیلی تنگ شده است ، اما ثانیه ها آن قدر کش دار شده اند که امروز را با وجود خوب بودنش برایم خسته کننده کرده است.
 خوابگاه، دانشگاه بوعلی سینا ، همدان